(1)

ـــ نه پسر جان! شما نه صداي خوبي دارين و نه با موسيقي آشنا هستين.

ـــ استاد، هر چقدر خرجش بشه........

ـــ بفرمايين آقا........ بفرمايين تشريف ببرين.........هنر كه خريدني نيس.

اين چهارمین استاد آواز بود كه به او جواب « نه» داد. خودش هم مي دانست صدايش يراي اين كار مناسب نيست. اما نمي توانست تحمل كند كه رؤيا به او توجهي ندارد. سراغ كلاس هاي خوانندگي رفت. فكر كرد؛ چه اهميتي داره! مهم خوندنه! هر كس مي خواد استاد باشه!
يك ماه خواند. خودش هم فكر نمي كرد به اين زودي تمام شود.

ـــ كافيه...... شما خيلي با استعدادين..........صداي خوبي دارين.

ـــ استاد، مي خواستم ازتون خواهش كنم، اجازه بدين خرج چاپ كتابي رو كه نوشتين من بدم.
ـــ منو شرمنده مي كنين. من فقط خيلي خوشحالم كه بعد از سالها يك شاگرد با استعداد و كاملا آشنا به موسيقي دارم......... ميدونين كه من مجري چند تا برنامه ي تلويزيوني هستم. همين چند روز آينده شمارو براي خواندن در يك مراسم، همراه خودم به تلويزيون مي برم.
ـــ استاد، خيلي لطف مي كنين. انشاالله هروقت تشريف مي برين شمال كافيه بهم خبر بدين تا بگم ويلاي بابارو براي شما از هر جهت آماده كنن.
(2)

تلفن كه زنگ خورد، صداي بم شايان از آن سوي خط شنيده شد: رؤيا خانوم، نازتو بذار برای  نازخرش! خيال كردي با كي طرف بودي؟! امشب كانال پونزده رو ببين. حيف هنرمندي مثل من كه اونهمه بي خودي منتت رو كشيدم.

شب شبكه پانزده تلويزيون دومين سالگرد افتتاح خود را جشن گرفته بود. شايان بر روي سن با حركات تند سر و دستش مشغول خواندن بود. رؤيا بي رغبت بر صفحه تلويزيون چشم دوخته بود.

پدر تيتر كوچك صفحه ي آخر روزنامه را مطالعه مي كرد؛ « صبح امروز آخرين استاد مسلم آواز كه سالها از خواندن محروم بود در فقر و تنهايي بر اثر سكته قلبي درگذشت».
مجري تلويزيون داشت با هيحان، كار خواننده ي جوان و بسيار خوش استعداد را معرفي    مي كرد.

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا