محمد رضا شوق الشعراء

محمد رضا شوق الشعراء:دختر فقیر جوان دانشجو و پدر شیشه ای و کودکان خردسالی که  روبروی چشم «مادر» زیر مشت و لگد «پدر» ناله می کنند

از وقتی چشم باز کرده، و اطراف خود را دیده و شناخته بود، پدر را معتاد و بیکار، بداخلاق و تندخو، نشئه و خمار، و مادر را سرگرم کار کردن و زحمت کشیدن و کتک خوردن دیده  بود. بجای عروسک، منقل، بجای مداد رنگی و کتاب قصه، وافور و بجای اسباب بازی هایی که همه بچه های همسایه داشتند، هروئین و تریاک و شیره و دوستان جوراجور پدر را در خانه دیده بود.
حالش نه تنها از پدرش، که از هر چی مرد بود بهم می خورد...
همیشه و در طول سالهایی که با هزار زحمت و مکافات و «عقده» و کمبود به مدرسه می رفت، هیچوقت دست در دست و کنار پدر، به هیچ مدرسه ای نرفت، و همیشه حتی از اینکه روزی روزگاری و برحسب تصادف، معلم ها و همشاگردی هایش پدرش را ببینند و بشناسند، احساس خجالت و شرم و ترس می کرد. او سالهای سال با اینکه پدر داشت اما همچون دختران بی پدر به مدرسه رفت، و آرزوی آنکه یکبار دست پدر در دست به پارک و خیابان برود در دلش تا به امروز باقی ماند. آرزو و رویایی که همچون یک خنجر تیز نمک سود، قلب کوچکش را خراش می دهد. چقدر پدر داشتن و بی پدر بودن سخت است ... و این را بغض او فریاد می زد...
هر چه بزرگتر می شد، تلخی اعتیاد پدر را بیشتر احساس می کرد، اعتیاد و بیکاری پدر، سایه شوم و سنگین و ننگینی بود که بر زندگی آنان افتاده بود، یک زندگی که بوی «نا» و مرده گی می داد. بسیاری به دختر یک فرد معتاد با چشم دیگری نگاه می کردند، انگار که دختر یک معتاد مجبور بود تا تاوان گناه و خطا پدر را بپردازد.
اعتیاد و مصرف مواد مخدر، روز بروز پدر را نحیف تر، و کار زیاد و خرج سنگین زندگی و گرفتاری های سه فرزند، مادر را روز بروز پیرتر و از پای افتاده تر می کرد. زنی که جدا از خرج خوراک وئ پوشاک و اجاره خانه، می بایست هزینه اعتیاد شوهر را نیز پرداخت کند، یا با زبان خوش و یا با ضرب مشت و لگد و سیلی.
وقتی نوزده سالش شد و پدر پس از چند سال از زندان بیرون آمد، دیگر نتوانست با پدر در زیر سقف زندگی کند، دیگر نتوانس وجود آزار دهنده پدر را تحمل کند، دیگر بزرگ و زیبا شده بود و در این خانه و کنار یک پدر بیکار معتاد از خیلی چیزها می ترسید و واهمه داشت. پدر پس از آزادی، در مصرف مواد دیگر بسیار رشد و پیشرفت کرده بود، و کنار گرد لعنتی هروئین، «شیشه» هم می کشید.
مادر بخاطر دو فرزند خردسال هفت و ده ساله اش مجبور بود که زیر یک سقف «شکسته» در محله ای قدیمی با شوهرش زندگی کند، و اما او که می بایست برای تهیه هزینه دانشگاهش کار کند، دیگر نمی توانست در جمع خانواده و کنار پدر و مادر و خواهر و برادر کوچکش بماند و زندگی کند. می ترسید. از اینکه فروخته شود. از اینکه مورد هجوم قرار بگیرد. از اینکه کشته و یا معیوب شود، از اینکه معامله شود. از اینکه طعمه پدر و قربانی اعتیاد پدر گردد سخت واهمه داشت. و مادر می دانست و می فهمید و فقط گریه می کرد. مادر زن جوانی بود که با آرزوها و رویاهایش در گودال بی پناهی و تنهایی دفن شده بود...
اینک برخلاف دیگر هم دانشگاهی های یزدی و برخلاف عرف و رسم جامعه، در خوابگاهی خصوصی بود و اما قلبش با او نبود و در خانه و کنار مادر و دو خواهر و برادر خردسالش بود. مادر صبح تا شب برای تامین مایحتاج زندگی سر کار بود و آن دو کودک در خانه و کنار پدر معتاد زندگی می کردند. پدری که هر لحظه امکان داشت بر اثر توهم به آن دو کودک خردسال بی پناه آسیب برساند.
هر وقت مواد پدر دیر می شد و یا مادر پول مواد را به پدر نمی داد، پدر بی رحمانه دو کودک خردسال را به باد کتک می گرفت، و با بالش بر دهانشان می گذاشت و فشار می داد تا مادر نتیجه زحمت کشیدن و کار کردنش را به شوهر تقدیم کند.
هر کجا برای کار می رفت زیر نگاه سنگین مردان صاحب کار خرد می شد. فکر می کرد همه از کوچکترین جزئیات زندگیش خبر دارند. آخرین جایی که سر کار رفته بود. یک شرکت تازه تاسیسی بود که در اتاق دربسته ای در طبقه دوم یک ساختمان قرار داشت، جایی که او بود و سه دختر جوان دیگر و یک مدیرعامل خوشپوش جوان، جوانی از خیل جوانان بیکاری که با پول پدر شرکت و مغازه راه می اندازند و اولین کارشان استخدام منشی دختر جوان است، منشی هایی که روابط عمومی بالایی داشته باشند. بخاطر هشت ساعت کار روزانه ماهی سیصد هزار تومان بهش می دادند. و توقعاتی که او حتی به آن فکر نیز نمی کرد.
( وارد ساختمان چند طبقه که می شدی، ساختمانی که تابلوی هیچ شرکتی بر سر در آن خودنمایی نمی کرد، در هر طبقه دو دربسته وجود داشت، و زنگ! برای باز شدن درب باید زنگ می زدی، و وقتی درب باز شده و وارد می شدی، در یک اتاق جوان «مدیرعامل» را می دیدی و در اتاق دیگر منشی ها را و اما از «مشتری» و فروش خبری نبود!!!)
راه و مسیر طولانی بین محل سکونت و دانشگاه. فشار کار و درآمد کم و هزینه های سنگین زندگی. ذهن آشفته و هراسانی که کیلومترها دورنر در خانه و پیش مادر و دو خواهر برادر کوچکترش بود، باعث شد تا نتواند نمره های خوبی در ترم کسب کند. در آستانه مشروط شدن بود...
.........................................
اینک دختر جوان، حتی نای گریستن نیز نداشت، چرا که نمی دانست بخاطر کدام دردها و کدام رنجها و کدام بدبختی هایش باید گریه کند. هزینه اجاره و پوشاک و دانشگاه و خوراک و ایاب و ذهاب و آرزوهایی که سالها بر باد رفته بود و بازهم بر باد می رفت.
در زیر سقف خانه ای از خانه های دارالعباده یزد، یک مادر و دو کودک خردسال زیر سایه ترس از توهم پدر شیشه ای به خواب می روند و می لرزند و خواب آشفته می بینند، و اما اگر یک روز و یا یک شب، توهم شیشه ای مرد، کودکان را به کام مرگ برد، چه کسانی خود را در مرگ آن دو کودک مقصر دانسته و سرزنش می کنند؟
دختر فقیری که دور از خانواده در یک خوابگاه خصوصی سکونت دارد، و از حداقل های زندگی محروم، تا کی می تواند در مقابل وسوسه ها و وعده ها و نگاه ها و خواستهای شیطانی و غیرانسانی دیگران و گرگان جامعه مقاومت کند؟
آیا من و تو در مقابل وضعیت این دختر بیگناه مسئول نیستیم؟ آیا من و تو در مقابل وضعیت آشفته کودکانی که زیر ضربات کتک پدر بخواب می روند و از خواب بیدار می شوند مسئول نیستیم؟
در این باقی مانده روزها و شبهای رمضان، چشم هایمان را باز کنیم، خدای کعبه اینجا هم هست، شاید هزینه یک حج واجب و یا حج عمره کافی بود تا مسیر زندگی این دختر دانشجو بی خانه و بی جهیزیه و تنها را تغییر دهد.
رویا و دلخوشی دختر قبول شدن در دانشگاه و گرفتن مدرک و سرکار رفتن بود، رویایی که پایان و شکستنش نزدیک بود. و در این تنهایی، این شکستی را که خود در پیش آمدنش نقش و سهم داشت نمی توانست تحمل کند. می خواست فریاد بزند و با همه توان یقه استاد را بگیرد و از او بپرسد: «که آیا دانشجویی که از سر سیری و بیکاری به دانشگاه می آید، با دانشجوی فقیر و گرسنه ای که بخاطر رهایی از وضعیت موجود بدانشگاه می آید، تفاوتی نیست و وجود ندارد!؟» و می دانس که نه او فریاد خواهد زد و نه استاد و دیگران فریادش را خواهند شنید. انگار هیچکس در دانشگاه از سهمیه بورسیه سه هزار نفری در دولت گذشته خبر نداشت!!!
دردها و رنجهای این دختر جوان کم نیست، و اما خود نیز مانده ست که بفکر درمان کدام درد و رنجش باشد. براستی! شما او را می شناسید!؟
نمی شناسید؟
دقت کنید، شاید این دختر، همسایه شما باشد. شاید رهگذری باشد که بارها و بارها او را در کوچه و خیابان دیده باشید.
تبصره اول: شاید اگر شیخ محمد علی صدوقی، امام جمعه فقید یزد زنده بود، اولین تماس را او می گرفت و اولین زنگ را او می زد، و اما ...
تبصره دوم: مادر تماس گرفته بود و می پرسید:« آیا ممکن است دود و بخار هروئین و شیشه بر روی کودکان نیز تاثیر بگذارد!؟ می گفت:« چند روزی است حس می کنم دختر کوچک هفت ساله ام وقتی از خانه بیرون می آید گیج و منگ و متوهم است» می گفت: « وقتی خانه نیستم مدام می نشیند و در کنار و روبروی دو فرزند هفت و هشت ساله ام مواد مصرف می کند» می گفت:« مدام تهدیدم می کند و می گوید اگر بخواهی مرا ترک کرده و خانه پدر و مادرت بروی تو و بچه هایت را با هم می کشم» می گفت و می گفت و این سوال همچنان باقی ماند، آیا دود شیشه و هروئین بر کودکان و اطرافیان تاثیر می گذارد؟

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا