به نظر نمی آید واژه ای مقدس تر از واژه ی داوطلب باشد. واژه ای که نه رنگ مادیت دارد و نه رنگ ریا؛ تمام عشق در این واژه خلاصه شده است. باید زمینی نباشی تا تعلقات را به دور بریزی و آن گاه لباس مقدس داوطلب بر تن کنی.

تا زمانی که داوطلبی را تجربه نکرده باشی و حس مهربانی آن را لمس نکنی داوطلبی خیلی برایتان پر رنگ نیست  ، کرامت انسانی را بخوبی نمی فهمی ، با آن عجین نمیشوییاما زمانی که وارد این عرصه ی الهی شدی، تعلقات کنار می روند و پس از انجام کار داوطلبانه، روح انسان تعلق خاطر می گیرد. از زندگیت رضایت داری و روح در آن برهه از زمان راه تکامل را می پیماید. آرامش روحی آن با هیچ چیز عوض نخواهی کرد.

مادربزرگم در همین مسیر گام نهاده بود. شاید واژه ی داوطلب برایش غریب بود . اما خود نمی دانست که او فعال ترین داوطلب دنیاست، چندین سال با مادربزرگم زندگی کردم. بیوه زنی پیر که تنها تکیه گاهشعشق  بود. زندگیش بر مدار کمک به انسان های ناتوان گره خورده بود و به این هم دردی عشق می ورزید .

یاد ندارم به غیر از نماز و سرکشی بیوه زنان ناتوان به چیز دیگری فکر کند! – خدا رحمتش کند- سی سال این گونه زندگی کرد!

یادم هست ،هر روزه هنگامی که بانگ اذان صبح برمی خواست پس از نماز صبح، دیگی بزرگ آبگوشت می پخت و ساعت 8 صبح که می شد در ظروف مختلف  به یک اندازه تقسیم می کرد .

این پخت و پز یکی از وظایف مهم او به شمار می رفت. با این که سنش به هفتاد نرسیده بود ؛اما چشمش سو نداشت و با کمک تعلیمی اش ، کوچه های قدیمی محله ی بازارنویاردکان را طی می کرد و خود را به مقصد می رساند.

آن روزها کارش را خیلی جدی نمی گرفتم. اصلاً نمی دانستم چرا و برای چه؟ اما او خوب می دانست چرا و برای چه؟ او می دانست ، دستگیری انسان ناتوان یعنی چه ؟ به هم نوع خود کمک کردن چه پاداشی نزد خدا دارد ولی نگارنده از درک آن عاجز بودم .

صبح که راه می افتاد ، مقصد نخست او دو پیر زن نابینا بودند. پیرزنانی که اصلاً ازدواج نکرده بودند و تنها زندگی می کردند . تنها امیدشان بعد از خدا حاج قمر بود. سهم آبگوشتشان را می داد، ظروفشان را می شست وآنگاهآن جا را ترک می کرد و او چه قدر مهربانانه انجام می داد .

وقتی آن روزها را به خاطر می آورم اینک می فهمم، کار داوطلبانه یعنی چه! حظ او چه بود! به چه می اندیشید که من از درک آن عاجز بودم .

مادربزرگم پس از خانه ی آن دو پیرزن نابینا راهی خانه ی دو بیوه زن در بستر افتاده می شد. هنوز نیایش های آنان در گوشم زمزمه می شود. "خدا خیرت بدهد. خدا با پیامبر محشورت کند. امام حسین دستگیریت کند. خدا عمرت بدهد.... " زبانشان از دعا نمی افتاد. حق هم داشتند چه کسی مایل بود بدون چشم داشت ، این پیرزنان بی سرپرست را تر و خشک کند؟ آن هم مداوم ، با عشق؛

مگر مزدی در کار بود؟ مگر می توانستند جبران کنند؟ نه !هرگز چنین نبود. تنها چیزی که او را هر روزه به این امر خطیر وا می داشت ، عشق بود و ایمان؛ حس انسان دوستی ؛ کمک به هم نوع ؛

خدا رحمت کند مادربزرگم ، دریا دل بود و وفادار؛ بی ریا بود و خدا جو ؛

اما داستان به همین چهار پیرزن ختم نمی شد! سه پیرزن ناتوان دیگر هم بودند. می بایست غذا برساند. ظروفشان را بشوید و آن گاه راهی مقصد نهایی شود! شاید کمتر کسی این داستان را باور کند . اما به خدا بود . او فرشته ای در قالب انسان بود. این حقیقت را بعدها فهمیدم .

مقصد نهایی خانه ی خواهرش بود. خاله ی پدریم! خاله ام در همان جوانی به علت بیماری دو پایش را از دست داده بود. توان حرکت نداشت و دست بر قضا فرزندی هم نداشت. تنها امیدش مادربزرگم بود. خواهر بزرگ تر از همه ؛

 نظافت خانه اش، پخت غذایشو ده ها کار دیگر! همه را بی مزد و منت انجام می داد. هنوز نگاه نجیبانه ی خاله منورم از یادم نرفته که تنها با لحن مهربانانه مادربزرگم را صدا می کرد و می گفت: خواهر چنان کن و چنین کن ... و در پایان می گفت: " خدا اجرت دهد . الهی محتاج هیچ کس نشوی . هرچه در دلت هست ، خدا بهت بدهد "

مادر بزرگم همه را در حد رضایت انجام می داد و قبل از آن که شوهرش از راه برسد من و مادربزرگم از خانه ی خاله منور بیرون می آمدیم و او در اندیشه ی کار خیر خواهانه ی فردا بود. پیر زن یک تنه برای چند نفر کار می کرد. خستگی نداشت . حس رضایت در وجودش موج می زد و من این حس رضایت را در نوع گفتارش می فهمیدم .

چه می دانستم او با این عمل خیر خواهانهاش کانون خانواده ای را گرم نگه داشته واز  فرو پاشی یک خانواده جلو گیری کرده ؟ شوهر خاله ام از این وضعیت رضایت داشت . وقتی این هم دردی را می دید او هم خدا را شاکر بود. شوهر خاله ام تا در گذشت خاله ام ازدواج نکرد و آنچه که پیش آمده بود تقدیر الهی می دانست.

این قصه نزدیک به سی سال به طول انجامید! سی سال محبت ؛ سی سال کرامت انسانی ؛ سی سال نوع دوستی ؛

کم کم بیوه زنان همه یکی یکی دار دنیا را ترک گفتند و در یک روز غم انگیز خاله ام نیز از دار دنیا رفت. گویی پایان مسوولیت او نیز بود.

همین که  همه کوله بار سفر بستند او نیز از پا افتاد. پیرزن زمین گیر شد و پس از یک سال تحمل بیماری و بیش از 86 سال زندگی روی در نقاب خاک کشید.

هنوز که خاطرات کودکی را ورق می زنم نمی توانم از صفحات پر از مهر و عشق او به سادگی رد شوم. به نظرم او فعال ترین داوطلب دنیا بود بدون آن که نامش در دفتری ثبت باشد. مادربزرگم به معنی واقعی کلمه داوطلب بود. کرامت انسانی را درک کرده بود و او فعال ترین داوطلب دنیا بود. 

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 










  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا