آزاد معلم، دانشجو معلم و نویسنده

سَحر همة اهالی کوچه در خانة «شیخ­ طاها» بودیم. از سرِ شب هرکس در هرکجا آواره بود، خودش را به خانة «شیخ ­طاها» رسانده بود. 

پایینِ زیرزمین، زیر نور چند شمعِ کوچک و بزرگ نشسته­ بودیم. زانوی غم در بغل گرفته و مات و مبهوت به صدای بمباران و ترکش گلوله­ ها ـ که یک لحظه قطع نمی­شد ـ گوش می­دادیم. خانه ­های دیگر زیر بمباران چندروز قبل ویران­ شده­ بود. 17 نفر بودیم. زن و مرد، کوچک و بزرگ... .

«شیخ طاها» در حالی­که سینی کوچکی پر از تکّه ­های نان خشک در دست داشت، از پلّه ­های زیرزمین پایین آمد و گفت: «چیزی برای خوردن نمانده، فقط این­ها در ظرف نان ­خشکی آشپزخانه بود، به بچّه ­ها بدهید و بزرگ­ترها نیّت روزه کنید، اذان صبح نزدیک است... .»

«رمضان» گفت: «مقداری خرما در زیرزمینِ خانة ما باقی مانده، شاید بتوانم ظرف خرما را از زیر آوار بیرون بکشم...»

پدرش که روبرویش نشسته ­بود، جَلد بلند­ شد، یکی از شمع­ها را برداشت و در حالی­که دست دیگرش را روی آن گرفته ­بود تا خاموش نشود، گفت: «پس بلند شو پسرم! حدّاقل شکم بچّه­ ها را سیر می­کند...»

***

 داخل کوچه صدای توپ و تانک و بمب لحظه ­ای قطع نمی­شد. گلوله­ های منوّر همه­ جا را روشن می­کرد. پدر رمضان احساس کرد به شمع احتیاجی نیست.

رمضان و پدرش با سرعت به طرف خانه دویدند، امّا گلوله­ ها و ترکش ­ها امانشان نمی­داد. تقریباً وسط راه فهمیدند محال است بتوانند به خانه برسند.

آن­ها برگشتند، امّا بازهم گلوله و ترکش به سرعت برق و باد به طرفشان می ­آمد. نمی­دانستند چه ­کار کنند؟! فقط دیوانه ­وار می­دویدند. لحظه­ ای دست روی سر و صورت می­گرفتند، در خود فرو می­رفتند و کنار دیواری می­ایستادند، و دوباره با سرعت می دویدند.

آن­ها در­ حالِ فرار بودند که ناگهان گلولة تانک، همچون توپِ سرخِ آتشین، سرِ رمضان را از تن جدا ­کرد! سر و صورتش کامل متلاشی شد و به در و دیوارِ کوچه پاشید!

پدر که هنوز دست او را محکم در دست گرفته­ بود، مات ایستاد! خشکش زد! چشمانش سیاه شد. ناگهان فریاد زد: «خدا...! خدا...!» و زار گریست.

جای ایستادن نبود. همان لحظه پیکرِ بی­سر رمضان را بغل کرد. پیکرِ بی­سر پسر در بغلِ پدر دست و پا می­زد. خون از رگ­های گردنش بیرون می­زد. سر و چشم پدر از خون پر شد.

صدای گلوله ها و ترکش­ها بیش­تر شد. فرصت ایستادن نبود. پدر به زحمت چشم باز کرد و در حالی­که همچنان زار می­ گریست، با پیکرِ بی­سرِ پسر به طرف خانة «شیخ طاها» دوید. وقتی به خانه رسید خانه با خاک یکسان شده بود.

خبرنگاری­ـ ­که همراهِ دو امدادگرِ صلیبِ سرخ بود ­ـ­­ عکس و فیلم می­گرفت.

امدادگرها مشغول جداکردن پدر از پیکرِ بی­سر، و پیکرِ بی­سر از پدر بودند.

  • ·         شب همان خبرنگار در تلویزیون ماجرا را گزار ش می­کرد. او در حالی­که فیلم شطرنجی شدة پیکر بی­سرِ کودکی در بغل پدر را نشان می­داد ـ و به خاطر صحنه­های دل­خراش از بینندگانش عذرخواهی می­کرد ـ گفت: «توصیفِ صحنة فرار پدری که پیکر بی­سرِ کودکش را در بغل گرفته، آسان نیست!»

 

*      این داستان با الهام از خبر کوتاهی که از رادیو پخش شد، نوشته شده­است.                                چهارشنبه 1/5/1393 خورشیدی

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا