اکنون یکی از دریچه ها بسته است... (برای دوست خوبم«حسین جلالی») /رضا بردستانی

امروز دوباره پشتمان تیر کشید، امروز دوباره عرقی سرد بر پیشانی امان نشست، امروز دوباره دست هایمان به اختیارمان نبودند، پاهایمان هم راه نمی رفتند، تلو تلو می خوردند. امروز دوباره سرمان گیج رفت، دلمان شور زد، چشممان سیاهی رفت، امروز روز خوبی نبود.

خیلی خودمان را نگاه داشتیم که پای چشممان خیس نشود، رطوبت بر ندارد، نلرزیم، نشکنیم، فرو نریزیم اما مگر می شود یکی از خالص ترین و بهترین دوستانت را روی تخت بیمارستان، طبقه ی سوم اتاق 9 بخش اعصاب پیچیده در لباس بیماران ببینی و هنوز روی پاهایت بایستی. امروز خوب که نگریستیم دیدم چقدر تنهاییم ما به اصطلاح روزنامه نگاران، نقد نویسان، فعالان خبری، چقدر تنهاییم وقتی دستهایمان قوت تکیه بر دیوار زدن نیز نداریم، چقدر تنهاییم وقتی تمام درون و بیرونمان متلاشی می شود. له می شویم زیر بار فشارهایی ویران کننده می شکنیم زیر بار آن همه استرس...

از بیمارستان که بیرون آمدیم نگاهی کردیم به آسمان تفتیده ی کویر، به خورشیدی که با سخاوت تمام می نواختمان. فقط همین دو جمله را گفتیم ما که سهم خودمان را برای هجران و نبودن و تنهایی پرداختیم، ما را که دست خالی از نعمت سلامتی و برخورداری از شفا و معجزه بازگرداندی او را هم که با تصادف پسرش آزمودی پس به شکرانه ی همه ی صبرهایی که پیشه ساختیم و اشک هایی که در تنهایی ریختیم رفیقمان را لباس عافیت بپوشان

دوست خوبی است، صبور و آرام... یادمان نمی رود چه شب هایی که بر سر حرف به حرف نوشته هایمان چانه زدیم، توضیحاتمان را شنید، عصبانیتمان را درک کرد، آراممان کرد و وقتی متقاعد نشدیم با ما قدم برداشت همیشه تکیه کلامش این بود«هرچه می خواهی بنویس اما دو چیز را فراموش نکن، انصاف را و فردای نیامده را!»

اینگونه نبود که هرچه بگوید بشنویم و مهر تأیید بزنیم اینگونه نیز نبوده که هر چه بگوییم بپذیرد چانه ها زدیم، وسواس ها به خرج دادیم اما احتراممان محفوظ ماند مثل احترامش که همیشه محترم باقی خواهد ماند.

امشب دلمان خیلی گرفته است چون می دانیم موبایل ؟؟؟0913151  دست مشترکی است که حالش ساز نیست، آرامش ندارد، درد دارد، تنها است امشب دلمان خیلی گرفته است چون می دانیم موبایل؟؟؟0913151 کنار تخت بیماری پر از درد و تنهایی بلااستفاده افتاده است.

یکی نوشت«یزد فردا»بدون مغز متفکرش نیمه تعطیل است و ما می نویسیم اشتباه کردی چون یزد فردا یک مغز متفکر ندارد هر یزدی عاشق یزد مغزی است متفکر برای یزدی که برای فرداها باید بماند اما سلامتی یکی از فرداییان فعلا نیمه تعطیل است. یکی دیگر نوشت این ها سیاه بازی است دروغ است بازی است و من می نویسم راست می گویی بیماری بازی است، سکته سیاه بازی است بیمارستان دروغ است، اسکن مغز و آنژیو دروغی بیش نیست حق داری بگویی این ها سیاه بازی است چون کار ما رسانه ای ها سیاه بازی است دروغ است بازی است اصلا بودنمان دروغ است، زندگی هامان سیاه بازی است، نفس کشیدنمان بازی است اصلا مگر می شود با هیچ چیز زندگی کرد پس دروغ می گوییم شادی هایمان را پنهان کرده ایم تا فقط از دردها بنویسیم اما دوستی که نوشتی سیاه بازی دروغ بازی فردا سر ساعت سه بعد از ظهر بیا با هم برویم تماشای سیاه بازی، دروغ و بازی بیا با هم لذت ببریم! درست نوشته ای چون حتی برای از خود نوشتن هم دست و دلمان را می ارزاند که فردای امشب به چه اوصاف توصیف خواهیم شد، به چه واژه هایی نواخته خواهیم شد؟

یکی طلب شفا کرد دیگری دعا و یکی دیگر ... اینها همه لطف است اما تنهایی دعا بردار نیست کمی به خودمان زحمت دهیم قدم رنجه کنیم عیادت بیماران در تمامی ادیان نیکو است پسندیده است نشستن و دعا کردن کافی نیست این بار قدم بردارید تا دیگر رسانه ای ها احساس تنهایی نکنند فردایشان پریشانشان نکند، ناامیدی ها دستانشان را زمهریر نکند یک احوال پرسی دو کلمه ای شاید دفع صد بلا بکند.

سال های سال است با هم رفیقیم، می خندیم، می جنگیم اما از راهی که بر گزیده ایم پشیمان نیستیم حتی اگر با کوهی از درد و تنهایی روی تختی از تخت های بیمارستان با رنج هایمان کلنجار برویم. ما با مغز متفکر همه ی فردایی ها کار داریم یکی از ما فردایی ها بیمار است بیماری او درد و رنجی فراوان دارد پس مثل همیشه که هوای فردایی ها را داشته ایم هوای«حسین آقای خودمان» را هم داشته باشیم. نیایید، زنگ هم نزنید دعا هم نکنید او قرار نیست گلایه کند اما بیایید برای بهبودی بیمارانی که رنج تنهایی را در شب هایی متعدد چشیده اند .. باور کنید چشم انتظاری بر تخت بیمارستان ویران کننده است

سال های سال است او را می شناسیم رفاقتمان آن چنان ریشه داشته است که با هر مسلک و اعتقادی همچنان با هم ایم مثل سالهای گذشته مثل تمام 5 یا 6 سال گذشته امشب دلمان گرفته است امشب حالمان اصلا خوب نیست. امشب دلمان می خواست مهدی اخوان ثالث بود و با آن صدای خش گرفته و غمگین زمزمه می کرد

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم 
آگاه ز هر بگو مگوی هم 
هر روز سلام و پرسش و خنده 
هر روز قرار روز آینده 
عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه 
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه 
اکنون دل من شکسته و خسته ست 
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست 
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد 
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد .

انگار می کنیم دوستمان رفته است به سفر، سفری کوتاه همین نزدیکی ها اما دلمان همچنان گرفته است گرفته و خسته است ...

زیرا یکی از دریچه ها بسته است !

الهی الهی الهی... اللهم اشف کل مریض 



  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا