محسن اختياري

آخر ترم بود و امتحان آخر ؛ همه بار و بنه را بسته بودند تا بعد از امتحان راهي شوند ؛ امتحان درس بتن بود و به ظاهر مشكل .
اما استاد چند دقيقه اي دير كرده بود و اين از عجايب بود ، خيلي عجيب ، سابقه نداشت .
همه در تالار منتظر نشسته بودند ؛ عده اي در گوشه كنارها با صداي بلند بحث مي كردند ، بعضي با پچ پچ به ساعت نگاه مي انداختند ، بعضي غر مي زدند كه بليط گرفته ايم كه ناگهان ، سكوت تالار را فرا گرفت ؛ همه برگشتند رو به سوي درب ورودي تالار ، نفسها در سينه حبس شده بود ؛ كيف چرمي ساده اش در دستش بود ، دستگيره در را گرفته بود و كمي خودش را به در تكيه داده بود ، سرش رو به پايين متمايل بود و نفسهايش به زحمت بالا مي آمد ، رنگ پريده رخسارش مرا به ياد ياسهاي سفيدي انداخت كه هر ساله در مسير گذر به دانشكده ما را به وجد مي آورد اما اينبار . . . .
پله ها نفسش را گرفته بود اگر چه هيچ كس و هيچ چيز را ياراي گرفتن نفس چنين مرداني نبود ! به زحمت قدمي برداشت و دستش را به اولين صندلي رساند و دوباره ايستاد ؛ همه از وضعيت جسمانيش خبر داشتند ، اما هيچكس را زهره نفس كشيدن نبود كه دستش را بگيرد ؛ آخر او و امثال او دست همه را گرفته بودند . تمام نگرانيم اين بود كه آيا به انتهاي تالار خواهد رسيد !؟
و باز با زحمت صندليها را يكي يكي گرفت و خود را به انتهاي تالار پشت ميز رساند .
در تمام اين لحظات سنگين با خود كلنجار مي رفتم كه چرا و چگونه خود را به اينجا رسانيده ؛ مگر نمي توانست مثل خيلي هاي ديگر اين وظيفه ساده را به كس ديگري بسپارد ؟ و نمي دانم در تمامي اين لحظات چه در ذهن او مي گذشت ؟ صحنه هاي آتش و گلوله و انفجار ؟ و شايد هم ياد تيرگي لحظات بمباران  شيميايي دشمن ديد چشمانش را تار كرده بود ، ولي مي دانم كه سوزش درونش را در آن لحظات هيچگاه تجربه نخواهيم كرد و ايستادگيش را شايد هيچ كجا و در هيچ كس ديگر به چشم نبينيم . ولي اين را خوب دانسته بودم كه اين تعهد را كمتر از نبرد صحنه جنگ نمي دانست .
به سختي جنگيده بود ؛ به سختي درس خوانده بود ؛ خوب فهميده بود؛ خوب درس مي داد ؛ همواره چه در صحنه جنگ و چه در صحنه علم شاگرد اول بود ؛ در ليست دروسش سخت ترين درسهاي دانشكده بود ؛ زبانزد همه و نمونه اش  در هيچ دانشگاهي نبود .
دو سه نفري را به آرامي و با اشاره صدا زد ، برگه ها را گرفتند و توزيع كردند ، همه چيز در سكوت مطلق گذشت و در پايان هم همه رفتند و باز هم او مردانه و تنها رفت .
. . . . . . در اوج شور و نشاط ابتداي ترم ، با گذار از آخرين پله در ورودي راهرو دانشكده ، اولين چيزي كه مرا به سكوت و تفكر و بهت واداشت ،. . . . . . ، حجله شهيد ، استاد سعيد محزوني بود .

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا