( فاطمه محسن زاده )

زن با چادر مشکی و تسبیحی در دست که بعداً می گوید 34 دانه است؛ با آن یکی دستش اشاره می کند به ساختمان دادگاه : " خدا نیست ! اِگَه بود، حتماً توی این دادگاه ها هم بود " . آن قدر لحنش محکم است که فکر می کنم احتمالاً نیچه هر روز از این جا عبور کرده است!

کمی بعد زن که سنّ و سالی ازش گذشته است؛ تکیه می دهد به دیوار. بغضش می شکند. نگاهی به من می کند : " با این اوضاع چطور آقا ظهور کُنَه ؟ " ! بعد همان طور از دیوار انگار شرّه می کند با چادرش و می نشیند روی زمین . تسبیحش را می چرخاند . ذکر می گوید. می گوید : " حالا ما یَه چیزی مِگِم... "!

آن طرف تر چند نفر به هم پریده اند. نگاهم روی چهره ی زن می لغزد. صورتش سفید است و دو چشم سبز، مثل یشم زیر اشک هایش می درخشد. صورتش را می چرخاند آن طرفی که چند نفر پریده اند به هم. می گوید : " دعوا نَکُنِد بندگان خدا ... دعوا نَکُنِد " !

این سو امّا چند زن جوان و دو مرد، دور یک موتوری حلقه زده اند و مرد میانسال موتوری را قسم می دهند به پیر و پیغمبر و قرآن و ... که شکایت نکن . زن ذکر می گوید . می گوید : " گفتند ختم هزار صلوات بذارم " . می گوید : " بابا! خدا هم اِقّه التماسش کنی، مِگذره . "

یک زندانی را دارند می آورند. یکی را دارند می برند داخل . هر دو به دست و پایشان زنجیر است. صدای گریه اش بلند می شود : " الهی بمیرم. بچّه ی منم  همین طور زنجیر کرده بودند به دونفر دیَه . رفته بود دنبال کارگر با اونا گرفتنش اشتباهی"!  می گوید : " نگاه کن چطور زنجیر بستند به پاشون .  این بدبختا از توی این کوچه با این همه سرباز چطور می توونند فرار کنند. " نگاهم می کند : " دروغ مِگَم " ؟ لب خندی می زنم. صورتش خیس اشک است. یک دانه ی دیگر از تسبیح را لابه لای انگشتانش می چرخاند : " مِگَم اینا که این لباسای خط خطی تنشون هست، چکار کِردند ؟ " . می گویم : " زندونی هستند " ! باز بغضش می شکند:" من هیچ وقت این جور جاها نبودم. اگر شوهر بی انصافم ماهی چهل، پنجاه تومن مِداد بچّم، اون مجبور نبود بره سرکار بنّایی که حالا گرفتار اینا بشه . " دلم نمی آید. می گویم : " غصّه نخورید. پسرتون مقصّر نباشه، آزاد می شه. اصلاً حتماً اون دوتا می گن این با ما نبوده " . می گوید : " الهی قربونت برم مادرجان! اِگَه از دیوار صدا در اومد، این دوتا هم حرف زدند ...ما تو عمرمون این جور چیزا ندیدِم... اقّه ای که مِگَن چیزی همراه اونا هم نبوده...بچّه ی من که هیئتیه . ما و مخطّر؟! " . کلمه ی مخطّر با لب خندش قاطی می شود. بعد ادامه می دهد : " فکر کنم بچّم از دیروز چیزی نخورده . یک روز تمام گوشیش خاموش بود. چقّه حرص خوردِم. برم سر کوچه براش کیک بخرم بیارم بدمش وقتی میارنش بیرون ؟ " دلم یک جوری می شود. نمی شود نوشت چه جوری . فقط درد دارد . می گویم : " فکر نکنم بذارن بهش چیزی بدید، بازم از اون آقای نگهبان بپرسید ." مطمئن هستم که نمی گذارند . می رود و می پرسد و حتماً می شنود که نه ! می آید، می ایستد کنار دیوار. باز صدای گریه اش بلند می شود و بار با چادر مشکی اش، شرّه می کند روی زمین..

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا