به قلم آزاد معلم

*لبش را می گزید. قدم می زد، حواسش به راهش نبود، برای فرار از سرما دستانش را در جیبش کرده بود.

با سکه های ته جیبش بازی میکرد، خشمش را بر سر آن ها میریخت. در جیب دیگرش حلقه نامزدیش بود. حلقه را لمس میکرد، فشارش میداد...

*به صندوق صدقه رسید، وقت خوبی بود تا از دست سکه ها خلاص شود.

«صدقه عمر را زیاد می کند»، از روی صندوق صدقه خواند. دندان هایش را به هم فشار داد، سکه ها را دوباره ته جیبش گذاشت.

*سکه ها را ته جیبش فشار داد، به قدم زدن ادامه داد، لبش را می گزید.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا