احسان شوق الشعرا

شهید زنده، غریب دیروز و امروز و فردا، دیگر سینه ات تاب این همه بی وفایی را ندارد، چشمانت سو دیدن خیلی از زشتیهای شهر را ندارد، و آرام آرام ترکش به حنجره وجودت نزدیک می شود.یادگار جنگی که او نیز امروز در کلاس شهر پرهیاهوی بی مرامی درسش را به خوبی آموخته است.
دو سال جبهه و اجرش پنج سال اسیری، قفسی در دل دشمن بعثی، در مرز جوانی و نوجوانی، به فرمان امامش راهی جبهه می شود و قبل از آنکه بفهمد چگونه هم رزمانش درس شهادت آموخته اند، اسیر می شود، اوج جوانی اش را به عشق ایران و ایرانی در دل خاک عراق می ماند،جسمش را میان میله ها اسیر و روحش در آسمان آبی وطن پرواز می دهد و رویاهای آرمان جنگ را نظاره می شود.
با ترکش، درد سینه و غم اسارت روزها،ماه ها و سالها می سازد،با نامردی بعثی ها، با شکنجه های گاه و بیگاهشان می سازد، خم به ابرو نمی آورد و به عشق وطنش،به یاد هم رزمان شهیدش می ماند.
جنگ تمام و بعد از مدتی اسرا آزاد می شوند، و او با ترکشی  در جان و غصه فراق دوستان شهیدش به وطن باز می گردد و می بیند آنچه را که هرگز در خیالش نمی گنجید.
اسیر دیروز، امروز پا به وطنی گذاشته که از رنگ و بوی شهید و شهادت، گاه فکر می کنی، تنها تابلوی بنیاد شهیدش باقی مانده و سه گروهی که یکی به دنبال نان و دیگری به دنبال شیرینی و عده ای محدود نیز استخوان در گلو ،گوشه ای با غصه و غم روزگار می گذرانند.
آقا محمدرضا جعفری دلش،جسمش و ذهنش در رویای دیروز از دست رفته حسرت می خورد و جز روح زخمیش، ترکش حاخوش کرده در سینه هر روز همچون دشمن،سنگر به سنگر پیش می آید،استخوان می شکافد و گوشت سوراخ می کند..مدتی است این زخم  یادگار جنگ بیش از پیش جولان می دهد و به مرزگاه خطر نزدیک می شود،اسیر دیروز را امروز در بیمارستان مرتاض یزد بستری می کنند،جانبازی که مدت هاست خانه و کاشانه اش رنگ مسئول و یاوری را به خود ندیده و امروز که با حال وخیم و دلی شکسته خود به بیمارستان آمده،مسئولین،آن بیمارستان خصوصی را در لیست تحت حمایت خود نمی دانند و حال او که دیروز برای وطن جنگید امروز برای هزینه زنده ماندنش با مرگ جدل می کند...
امروز برخی کسانی که بر مسند مسئولیت نشسته اند ، نمی دانم چرا حرف آنها را نمی فهمند،آقای جعفری میگفت در زمان جنگ از چشمان هم حرف دل یکدیگر را می خواندیم اما امروز حرف زبانمان را نیز کسی نمی فهمد.
و زخم روی زخم،از یک طرف از هم گسستگی نسل جوانی که جنگ  را ندیده و حس نکرده و از طرفی دیگر اختلاس ها و جابجایی میلیاردها تومان که روزگاری در جبهه ها که ریالش حساب و کتاب داشت،و ارزشهایی که برای حفظش جان بر کف شدیم و از طرفی دیگر حرف مردم که می گویند شما که دیگر مشکلی ندارید اینطرف سهمیه و آن طرف حقوق سر ماه و هزینه درمان...آری او تنها بعد از سی سال سابقه کار در جهاد کشاورزی، نهصد هزار و خرده ای تومان حقوق دارد...
دو سال جبهه و پنج سال اسارت می دانی یعنی چه؟ندیدن عزیزان،از دست رفتن آرمان ها می دانی چه زجری دارد؟
چشمانت را ببند جانباز سرفراز،مثل بسیاری از مسئولین تو نیز نخواه که ببینی،نخواه که بفهمی چگونه برخی با دستاوردهای جنگ چه کردند؟آرام باش ، بگذار ترکش وجودت،آن یادگار هفت سال جنگیدن در وجودت کمی آرام گیرد،فکر نکن،با خود نگو چگونه شد؟چرا جای بسیاری عوض شد؟با خود کلنجار نرو،جواب فرزندانت را نده،به خیابان ها نیا و نبین...در گوشه ای بمان تا زنده بمانی..
تمام خانه ات را به جای مسئولین،خدا پر کرده است... خدایی که برای تو جور دیگر خدایی می کند.
برای بار دیگر که به ملاقاتش می روم،با دلی آشفته و رویی شرمگین،به جای مسئولین نیز من شرمسارم.اتاقش خالی است،می گویند بدجور ترکش دارد بازیگوشی می کند و کارش به اتاق عمل کشیده است.
برایش دعا می کنم و به خود می خندم کسی که اینهمه دوست و رفیق شهید برای شفاعت و دعا دارد چه نیازی به من و امثال من دارد؟
منتظرش برای مصاحبه می مانم..خدا کند که دیر نشده باشد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا