از زنان همسايه شنيده بودم در مركز شهر  پاساژ بزرگ و مجللي افتتاح شده از سعيد خواستم من را براي بازديد و خريد به آن پاساژ ببرد اما سعيد به بهانه هاي مختلف هر بار طفره مي رفت تا اينكه در يكي از روزهاي تعطيل هفته بالاخره توانستم سعيد را براي بردنم به آن پاساژ راضي كنم .

داخل پاساژ كه شديم انواع مغازه هاي لوكس و زيبا عجيب توجهم را به خودش جلب كرده بود، وقتي وارد مغازه ها مي شدم سعيد كه از اجبار با من همراه شده بود اغلب پشت ويترين مغازه مي ايستاد و لوازم داخل ويترين را نگاه مي كرد .

داخلي يكي از مغازه هاي آرايشي و بهداشتي كه شدم ، زن زيبا و جواني با خوشرويي جلو آمد و به من گفت:  خانم مي تونم به شما كمك كنم ، چيزي لازم داشتيد .

 هنوز صحبت خانم فروشنده به اتمام نرسيده بود كه سعيد با ديدن اون خانم فروشنده داخل مغازه شد و آن خانم را با نام ستاره صدا زد .

خانم فروشنده هم كه انگار سعيد را از قبل مي شناخت با لبخندي سعيد را به اسم كوچك صدا زد و شروع كردند به حال و احوال پرسي ، از سعيد خواستم ستاره خانم را به من معرفي كند ، سعيد هم كه گرم صحبت با آن خانم شده بود با خنده بلندي ضمن معرفي من به ستاره ، او را همكلاسي دانشگاه معرفي و از ستاره خواست به منزل ما بيايد ، من هم با تعارف ضمن دادن شماره تلفن همراهم ، نشاني دقيق منزلمان را به ستاره دادم .

فرداي آن روز ستاره به موبايلم زنگ زد و بعد از احوال پرسي از من خواست در صورت امكان براي آشنايي بيشتر شب به منزل ما بيايد من هم براي خوشحالي سعيد قبول كردم و آن شب شام مفصلي تدارك ديدم .

چند روز بعد ساعت 9 شب بود كه، ستاره به منزل ما آمد ، از آرايش زياد ستاره حال خوبي به من دست نداد . وقتي براي آوردن قهوه و وسايل پذيرايي وارد آشپزخانه شدم متوجه شدم سعيد با ستاره پچ پچ كنان حرفهايي كه نمي خواهند من متوجه بشوم با هم مي زنند .

ستاره از من خواست فنجان قهوه ام را به او بدهم تا فال قهوه برايم بگيرد هر چه به او گفتم من اعتقادي به اين كارها ندارم با اصرار سعيد فنجانم را به دست ستاره دادم .

 من و سعيد منتظر مانديم تا ببينيم ستاره چه مي گويد بعد از مدت كوتاهي ستاره چشم به چشم من انداخت و شروع كرد به حرفهاي نااميد كننده و آينده اي بس تاريك در زندگي من با سعيد پيش بيني كرد .

بعد از رفتن ستاره از سعيد خواستم صحبت هاي بين خودش و ستاره را برايم بازگو كند اما سعيد به دروغ به من گفت: در مورد خاطرات دانشگاه با هم صحبت مي كرديم .

بعد از اين ماجرا ستاره در هفته، سه يا چهار نوبت به خانه ما مي آمد و هر دفعه با لباس و شكل و آرايش جديدي  اعصاب و روانم را به هم مي ريخت البته سعيد هم در اين ماجرا كمك خوبي براي ستاره بود .

تا اينكه ديروز با خواهرم به آن پاساژ و محل كار ستاره رفتيم ، از ستاره خواستم پايش را از زندگي من و سعيد بيرون بكشد اما ستاره با كمال پر رويي به من گفت: تو لياقت همسري سعيد را نداري و من نيمه پنهان سعيد هستم و فقط من مي توانم سعيد را خوشبخت كنم .

با شنيدن اين حرفها انگار آب سردي بر روي سرم ريخته باشند شروع كردم به بد و بيراه گفتن به ستاره و به محل كار سعيد زنگ زدم و به او گفتم: ديگر جاي من در خانه تو نيست و امروز به كلانتري آمده ام تا ضمن شكايت از ستاره دادخواست طلاق بدهم .

                 تهيه كننده : ستوانيكم محمد مروتي

دايره اجتماعي فرماندهي انتظامي شهرستان اردكان

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا