ناصر نقويان:
☺️ماجراي يك نامه پرماجرا☺️

نامه اي را دوستي كه در يكي از بيمارستان هاي شهر كپنهاك پايتخت دانمارك بستري بودند براي دوست عزيزم جناب مهراب رجبي فرستادند. در آن نامه از رسيدگي و مهرباني و وظيفه شناسي كاركنان، پرستاران و پزشكان آن بيمارستان تعريف كردند و زحمات آنان را مورد ستايش و تقدير قرار دادند و نيز مقايسه اي كردند بين خدماتي كه در كشور و مردم مسلمان ما انجام مي شود با زحمت ها و تلاش هايي كه آن كافران خدانشناس مي كنند.
اما جالب اينكه عده اي خداشناس از خدا بي خبر، تيتر و عنوان نامه را تغيير داده و به نام بنده منتشر كردند، گويا اين آقاي نقويان است كه در خارج از كشور بستري شده و در حال تعريف و تمجيد از آن كافران از خدا بيخبر است.
سپس نامه ي تغيير اسم داده را قربة الي الله در همه شبكه هاي مجازي و غير مجازي در داخل و خارج منتشر فرمودند، شايد به اين نيت كه مردم عزيز و نازنين ببينند و بر تنفرشان از اين شيخ افزوده گردد كه چرا نمك به حرامي مي كند و بقول خواجه شيراز، مي با ديگران مي خورد و با ما سرگران دارد، حتي يكي از دوستان جاني در كانال تلگرامش مرقوم فرمودند: شيخنا! مواظب چرندياتي كه مي نويسي باش!!
اما تو گويي درست نتيجه به عكس شده و مرتب دوستان نازنين و بهتر از جان، با انواع پيغام ها، اين شيخ چرندگو را مورد تفقد و تفضل قرار داده و مهر و ميل شان را از اين حقير سرا پا تقصير دريغ نمي فرمايند و آن خداشناسان مشاراليهم سبب خير شدند تا صدا و پيام و نامه دوستان عزيز را دريافت و دعاگوي وجود نازك شان باشم.

من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم

حاش لله كه نِيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست كه گه گه قدحي مي نوشم

هست اميدم كه عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم...

 

نامه منتشر شده :

نامه ذیل در کانال حجت السلام حاج آقا ناصر نقويان که در كپنهاك پايتخت دانمارك بستری است؛ منتشر شده. چنین متن واندیشه ای از یک روحانـی و واعظی بنام برایم جالب بود......

مهراب عزیز. هنوز در بیمارستانم.
هر روز در عجبم که این چه سری است که نامسلمانان بی نماز چقدر انسانند و بیشتر در عجبم که چقدر مسلمانان سینه زن و روزه دار در تعریف بی خدایان میگنجند! امروز روز چهارم است بستریم. از بدو ورود چهره های خندان دیدم که گویا خدمت به همنوع را وظیفه غایی خود میدانند. این بیمارستان دولتی است با حقوق و دستمزد دولتی. امروز هوا گرمتر از روزهای دیگر بود. سه پرستار حوری صفت در سه ساعت متفاوت و بدون هماهنگی با دو حوله و یک دست لباس چون برف به اتاقم آمدند و گفتند یک دوش شاید تر و تازه ات کند! و اما دکتر. دیروز باید سی تی اسکن مغزی میشدم. دکتر خودش آمد و همراه با یک نفر از پورترهای بیمارستان تا اتاق اسکن آمد. بعد موقعی که داروی کنتراست وارد رگها میشد دست من را فشرد و آنجا ماند تا اسکن تمام شد و گفت که بعدا همراه با جواب اسکن بدیدارم خواهد آمد. تا آخر وقت صبر کردم اما نیامد. حدود ساعت ۱۱ و نیم شب که فشار خون میگرفتند بیدار شدم و دیدم دکتر در حال معاینه است و کلی هم معذرت خواست که بعلت یک بیمار اورژانسی نتوانسته زودتر بقولش وفا کرده و برای صحبت در مورد جواب اسکن بدیدارم بیاید. این دکتر فوق تخصص بزرگوار، شش ماهه باردار است و علیرغم مرخصی با حقوق و مزایا که برای زائمان دارد، به مرخصی نرفته است. گفت جواب اسکن هیچ معضلی در مغز نشان نداده. من هم با خوشحالی پرسیدم که آیا میتوانم فردا مرخص شوم؟ اجازه نداد و گفت تا سلامت کامل باید بمانم. اینجا تلوزیون بزرگ نصب است و من از دیدن مسابقات فوتبال جام اروپا محروم نیستم. از پنجره اتاق که در طبقه پنجم است بیرون را نگاه میکنم، تا چشم کار میکند سبزی و طراوت و آرامش میبینم. بیمارستان از تمیزی برق میزند و حتی میشود پا برهنه از سرویس دستشویی استفاده کرد. امید، شادی، زندگی، عشق به همنوع از در و دیوار بیمارستان میبارد. دیشب نخ آلارم بالای سرم را کشیدم که بلافاصله پرستار جوانی که اصلیتا نروژیست، بالای سرم پدیدار شد. معذرت خواستم که نمیتوانم مسواکم را پیدا کنم و خواهش کردم کمکم کند (برای من کمی سخت بود که با وجود الکترودهایی که به سینه و شکمم وصل بود خم و راست شوم) لبخندی زد و رفت. فکر کردم که از خواهشم رنجیده، اما باز خوشحال شدم از اینکه حداقل به من خارجی چیزی نگفت و رفت. اما چند دقیقه بعد با یک مسواک نو و یک خمیردندان برگشت و با لبخند آنها را روی میز من گذاشت. باز هم از فکر ناصوابم شرمنده شدم. گفت که حالا من از تو یک خواهش دارم. گفتم که: از تو به یک اشاره، از ما بسر دویدن، در خدمتم. خواهشش این بود که لطفا برای کاری که وظیفه اوست، از او معذرت خواهی نکنم!!

من شرمنده از مسلمانی، شدم آنجا به گوشه ای پنهان!

عجب! نه ادعایی، نه منتی، نه پزی!

چهار روز است که دنبال پیدا کردن نقصی در بیمارستانم. به جان عزیزت قاصرم. بجای اينکه از اینهمه زیبایی و وظیفه شناسی لذت ببرم، چهار روز است که حرص میخورم. چرا ما که میراث داران خرد و تاریخی کهن به درازی تاریخ یونان و روم هستیم و همچنین مدعی مرحمت ائمه اطهار و مفتخر به زیبندگی به گوهر شریف اسلام، اما در مسلمانی به گرد این قوم غیر مسلمان نمیرسیم!!

بگویم که بی اختیار به یاد مرگ پدر عزیزم افتادم که روزهای آخر زندگیش را در بیمارستان رجایی کرج گذراند. پدر نازنینم در میان نکبت و کثافت بستری بود و بدلیل وضعیت وخیمش اجازه جابجاییش را نمیدادند. چهار ساعت در محوطه حیاط بیمارستان رجایی ایستادم. وقتی دکتر بیرون آمد، سلام دادم که اصلا جواب نداد. از حال پدرم پرسیدم، از کنارم بدون جواب گذشت و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان تند قدم زد. مجبور شدم در حال سوال از او کنارش مثل یک پادو بدوم. گفت غروب بیا مطب در چهارراه طالقانی. گفتم چشم. غروب رفتم مطب دکتر و به منشی گفتم. گفت باید ویزیت بدهید که البته دادم و بعد هم زیر میزی به خود دکتر دادم، یعنی خودش خواست و آخر هم به علت سهل انگاری کادر پزشکی، پدر نازنینم فوت شد و پزشکی قانونی هم آن را علیرغم شکایت من و اسناد انکار ناپذیر، نادیده گرفت.

مهراب عزیزم، در دوگانگی عجیبی مانده ام. آیا خدا اینجا نیست؟ آیا به واقع این قوم، برگزیدگان خدا نیستند؟ آیا ما واقعا اهل بهشتیم یا فقط اینچنین تصور میکنیم؟ آیا بعد از مرگ، ما را بلافاصله راهی دورخ نخواهند کرد و این قوم را راهی بهشت؟ اینجا هیچ زنی حجاب ندارد اما هیچ مردی هم به خود اجازه نمی دهد که نگاه چپ به یک زن بکند. مگر اینکه خود زن نیز بخواهد که رابطه ای ایجاد شود و بگویم که آنچه که من دیده ام، اینجا روابط جز بر پایه عشق نیست. آنچه که ما همیشه جسته ایم و نیافته ایم!

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا