یک نسل چهارمی یزدی

 

سلام شهر من 

سلام  شهر قنوت حالت چطور است ؟

سلام بر تو که دستهای مساجد محله های قدیمی ات  ، برای طلب رحمت بر آسمان است و هر روز صبح پیرمرد شعر باف با دستان پینه بسته به سمت خدا روزی حلال طلب میکند

سلام شهر قنات ! کسالتی نداری ؟

سلام بر تو که  قدر آب را به اندازه مروارید پنهان در صدف میشناسی و مرد راز و نیاز در خلوت گاریز ! این در غلطان را از دل زمین به منظره آسمان میکشد

سلام شهر قناعت ! روزگارت چگونه میگذرد ؟

سلام بر تو که شهره ای به شهر مردمان سخت کوش ، مردمانی که دستهای قنوتشان پینه تلاش دارد وپیشانی شان پینه سجود !  و مگر میشود اهل شهر عبادت جیره خوار خوان این و آن باشد ؟

سلام شهر کوچه های استجابت دعا در جماعت صبح ، شهر پر از مسجد و تکیه ! شهر خاطرات محرم ،  شهر رشادت های الغدیر ، شهر صاحبان علم و اندیشه ، شهر شاعران مبارز ، شهرشیخ فقیه ، شهر کتاب و کتاب خانه ، شهر حوزه و دانشگاه شهر پر از علم و ایمان

 سلام شهر من

اگر فرصت داری ! پای درد دل این نسل چهارمی بنشین ! شنیده ام قدیمها محله های تو بالا نشین و فقیر نشین نداشت ! خانه فلان تاجرش وسط همان محله ای بود  که دور و برش پر از خانه همه اهالی است ! تاجر و کارگر ، شعر باف و مقنی ، فقط شاید خانه تاجرش بزرگتر بود ، که  تازه این بزرگی برای همه بود ، از این همه روضه های صد ساله وبیشتر که در آنجا خوانده میشود ، میتوان فهمید ، فقیر شهر من (اگربود)  محتاج  دستهای غریبه نبود دیوار به دیوار خانه اش ، بزرگ شهر هم خانه داشت

 این روزها بر سر شهر من بلایی آورده اند که در محل شمال نشین ، زمین متری پول خون یک نفر است ! تازه آنجا ، از همه جا مسجد و منبرش هم کمتر است ! اما تا دلت بخواهد سرسبز و دل انگیز ،

و محله ای داریم که هر بار باران میبارد باید همه اهالی بروند مهمانی که نکند خانه اشان روی سرشان خراب نشود !

شهر من

چند سال پیش که محله های قدیمی هنوز بوی کاهگل میداد ، رفتیم که یک دوست را ببینیم ! خانه ای پر از معماری صمیمی ! رقص نور روی قالی ! بوی نم حوض و گلهای شمعدانی ، و دیوارهای رفیع که حجاب خانه ی قدیمی و آسایش ناموس اهالی خانه بود 

و معماری بی هویت امروز ! پرده های آویخته مداومی که پوکی استخوان و کسالت را به مادران فردای ما هدیه میدهد

 دیروز که رفتم برای دیدن خاطرات کودکی ، کوچه ها پر از چشمهای غریبه بود و بدنهای خمیده ! معلوم نبود اهل کدام دیارند که مرامشان به کوچه های شهر من نمیخورد

شهر من

قدیمها ، کوچه های باریک و درهم تو ، آنقدر آدمهایش را به هم نزدیک کرده بود که چهل خانه که سهل است ، تا بیشترش هم همه از حال یک دیگر خبر داشتند ! شاهدش هم همین علی آقای محله وقت الساعه است  که گرچه روشن دل است اما همه اهالی محل قدیمش را میشناسد !

شهر من ،

پدر بزرگ میگوید قدیمها که فضای خانه ها گرم تر بود ، شبها رواندازی از ستارگان آسمان چشمهای خسته از کارشان را در بر میگرفت اما من در محله ای زندگی میکنم که خانه هایش بام ندارد روی سقف خانه ما یک خانه دیگر هست که آرامش ما را گرفته است !

شهر من ! نمیدانم این همه گلایه را به چه زبان و برای که بنویسم ؟خیلی وقت است کام جهانی به سوغات تو شیرین است ! و بقچه لباس و جهاز هر عروسی پر از  ترمه محبت توست ، 

اما چرا حال تو این روزها خوب نیست ؟ چرا کسالت داری ؟

کاش میشد شهرمان را به دست آدمهایی بدهیم که جیبشان مرامشان نباشد   

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا