اعترافات محمد رضا شوق الشعراء: قسمت یازدهم:فرار به دانشگاه جامعه (8)

کیهان بچه ها، اولین مجله ای که خریدم و خواندم


شرحی بر یک زندگی- قسمت یازدهم

فرار به دانشگاه جامعه (8)

کیهان بچه ها، اولین مجله ای که خریدم و خواندم


سال دوم دبستان با اینکه از فارسی و املاء نمره کم آورده بودم، اما در مغازه شیرینی فروشی پدر کم کم نوشته های بزرگ روزنامه های «اطلاعات» و «کیهان» را می خواندم و ساعت ها روبروی دکه ماشاا... می ایستادم و عکس روی جلد مجله ها را نگاه می کردم، یک روز وقتی از پدر پول خواستم تا مجله بخرم، پدر یک نگاه عجیبی به من انداخت و برای خرید مجله پولم نداد و گفت هیچوقت پول را برای اینجور خرت و پرت ها حروم نکنم! و عاقبت یک روز که پدر مغازه نبود، از دخل مغازه «پنج ریال» پول برداشتم و وقتی پدر آمد و بدون آنکه او چیزی بفهمد، با هزار ذوق و شوق خودم را به دکه ماشاا... رساندم و پولم را حرام کردم و یک مجله «کیهان بچه ها» خریدم و این اولین مجله ای بود که می خریدم، در همان پباده رو ایستادم و چندین بار مجله را اول تا به آخر ورق زدم و برای اینکه پدر متوجه نشود، جلد مجله را کندم و آن را زیر پیراهن پنهان کردم و وارد مغازه شدم و وقتی پدر حواسش نبود آن را لای روزنامه های کهنه مغازه پنهان کردم و بعد از ساعتی، روبروی چشم پدر روزنامه ها را جستجو کرده و مجله کیهان بچه های بی جلد را برداشتم و روبروی مغازه نشستم و شروع کردم به خواندن، در یک هفته بیش از هفت بار آن را خواندم، و از آن هفته به بعد «یواشکی» پول از دخل برداشتن و مجله خریدن پنهانی من شروع شد، یک مدت بعد که دیگر کیهان بچه ها به تنهایی ارضایم نمی کرد، مجله هفتگی «دختران و پسران» هم به کیهان بچه ها اضافه شد، در آن سالها، مجله «دختران و پسران» مدام داستانهای کوتاه و پاورقی های مهیج و شیرین در رابط با ظلم اربابان و ستمی که کشاورزان و رعیت ها از اربان کشیده بودند می نوشت، و من در همان سالها بر اثر آنچه که می خواندم، با اربابان و زورمداران بد شدم، و شب های بسیاری بخاطر رنجی که رعیت ها از اربان کشیده بودند تا صبخ حواب نرفتم، در همه آن سالها یواشکی و دور از چشم پدر از دکه ماشاا... که در کنار روزنامه و مجله بلیط بخت آزمائی اعانه ملی هم می فروخت مجله می خریدم و جلد آنها را می کندم و برای اینکه پدر نفهمد مجله می خرم، آن را در لابلای روزنامه های کیلویی مغازه پنهان کرده و بعد آنها را برمی داشتم و می خواندم. با ترس و دروغ و کلک، خواندن را شروع کردم و بجستجوی حقیقت و راستی در دنیای مطبوعات رفتم.

کم کم گسترده رفت و آمدم به آنسوی خیابان و اول خیابان ایرانشهر کشیده شد، کتابفروشی امیرکبیر کتاب کرایه می داد، و برای اولین بار کتاب قصه ای از «هانس کریستین آندرسن» را با دادن یک ریال از کتابفروشی امیر کبیر کرایه کردم، از ماشاا... ، که کور بود و مرا به صدا می شناخت مجله می خریدم و از کتابفروشی امیر کبیر که چشم داشت و مرا به قیافه هم نمی شناخت، کتاب کرایه می کردم و در مغازه شیرینی فروشی پدر می نشستم و می خواندم.

یک دکه روزنامه فروشی هم آنور خیابان و کنار کتابفروشی «تاج» در پیچ میدان وجود داشت که کتاب های جیبی پلیسی می فروخت، در ادامه داستانهای پلیسی که در مجله دختران و پسران می خواندم شروع کردم کتاب های جیبی پلیسی را خریدن و خواندن، با «مایک هامر» و با قهرمانان کتابهای امیر عشیری زندگی می کردم، و با هزار کلک، یک کتابخانه چند ده جلدی کوچک داخل یک «کارتن مقوایی» ، در مغازه برای خودم درست کرده بودم، بعدها و در نوجوانی، مجله جوانان و پاورقی های عاشقانه «ر- اعتمادی» به کمکم آمد و قبل از آنکه عشق را بشناسم از عشق خواندن را شروع کردم و بسیار دوشنبه صبح ها می شد، که قبل از آمدن ماشاا... روبروی درب بسته دکه می ایستادم تا ماشاا... بیاید و مردی که بعدها فهمیدم فامیلش «خضری یزدان» است مجله را بیاورد و من آن را بخرم تا دنباله داستانهای «ر- اعتمادی» را بخوانم. پدر بیسواد و «ماشاا... کور» و «ر- اعتمادی» و پولی که از دخل مغازه برمی داشتم و بعبارتی می دزدیم، مرا اهل مطالعه و کتابخوان کردند، اینک سالهای سال است که ماشاا... و رجبعلی اعتمادی مرده و در خاک خفته اند، (خدایشان آنان را بیامرزد) دکه ماشاا... در اوایل انقلاب آب میوه فروشی شد و بعد از انقلاب به شغل های مختلف دیگری تبدیل شد! ماشاا... که شخصیت جالب و صدای رسا و بلندی داشت و گدایی را ننگ و عار می دانست و در سرما و گرما برای فروش مجله و روزنامه به دکه می آمد، و چهارشنبه ها که بلیط بخت آزمائی روی دستش باد می کرد، در پیاده رو می ایستاد و داد می زد و آنها را می فروخت، عاقبت بر اثر سرطان ریه مرد. از بس که سیگار می کشید و از بس که «می فهمید» و رنج می برد.

ماشاا... پول را با انگشتان دست می دید، و گاه دکه اش پاتوق چند نابینای دیگر هم می شد، «رضا» و «علی» و «صمد» رفقای نابینای بلیط فروش ماشاا... بودند که گاه با او در داخل دکه می نشستند، و یک روز چهار نفری که اهل شوخی و مذاح هم بودند، بازوانشان را در هم گره کرده و در پیاده رو شروع به حرکت و آواز خواندن کردند و وقتی که به رهگذران برمی خوردند و یا رهگذران به آنان برمی خوردند، با هم و با صدای بلند «کورانه» فریاد می زدند: ما کوریم، تو هم کوری!؟ رضا از آن سه نفر دیگر خوش صداتر بود و علی از آن سه نقر دیگر سنگینتر و آرامتر و اما! علی و ماشاا... و رضا زیاد یا صمد رفیق نبودند، چرا که راه و کار صمد از آنان جدا بود.

ادامه دارد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا