زمان : 31 Mordad 1390 - 02:50
شناسه : 37901
بازدید : 6154
پدر سخت بیمار است بگذار پدر، یکبار هم چند خط برای تو بنویسم پدر سخت بیمار است بگذار پدر، یکبار هم چند خط برای تو بنویسم

پدر سخت بیمار است

بگذار پدر، یکبار هم چند خط برای تو بنویسم

محمد رضا شوق الشعراء


پدر سخت بیمار و رنحور و ناتوان و درمانده است. دیگر نمی تواند همچون همه سالهایی که گذشت، کارهای شخصی خود را انجام دهد. دیگر نمی تواند آتش قلیان درست کند و قلیان بکشد. دیگر نمی تواند حتی از جا بلند شود و بعد از هشتاد سال زندگی و هفتاد سال کار و هر روز صبح به مغازه رفتن، اینک فقط و فقط می خوابد و به دیوارها و سقف اتاق نگاه می کند. پدر آفتاب لب بام خانه شده است و دیگر حرف نمی زند.

پدر که همه عمر حتی برای یکبار فریاد نزد و صدا بلند نکرد و با صدای بلند حرف نزد و دستور نداد و چیزی از کسی نخواست و آزارش به هیچکس نرسید، اینک ساکت تر از همیشه به سکوت ابدی می اندیشد.

پدر بعد از هشتاد سال زندگی و هفتاد سال کار و زحمت کشیدن، اینک هیچ چیز جز یک مغازه کوچک درون کوچه ندارد، و با زخم های چرک کرده بی عدالتی که در همه وجودش ریشه دوانده، به حق و عدالتی که همه عمر آن را جستجو کرد و نیافت می اندیشد. به مغازه ای که پنجاه سال پیش در خیابان امام داشت و به مغازه ای که سی سال پیش در خیابان دهم فروردین داشت فکر می کند و به وکیل مجلس و دکتری که حقش را پایمال کرده و از بی سوادیش سوء استفاده کردند! یکبار قبل از انقلاب و یکبار بعد از انقلاب اسباب و اثاثیه مغازه اش را ماموران قانون با حکم قانون از مغازه بیرون ریختند، و اما قانون همیشه در خدمت پولدارها و قدرتمندان بود و پدر این را نمی دانست و هیچگاه این را نفهمید. روزی که قبل از انقلاب مغازه اش را تخلیه کردند فریاد زدم و سیلی خوردم و روزی که بعد از انقلاب مغازه اش را تخلیه کردند عکس گرفتم و بخاطر شرایط و خواهش پدر سکوت کردم و اما ...

پدر ثروتمند نیست. پدر فقیر نیست. پدر بیمه نیست. و اما اینک مسئله، داشتن و نداشتن و بیمه بودن یا نبودن نیست. که هیچ بیمارستان و پزشک و دارویی نمی تواند دردهای سخت و تلخی که او را از پای انداخته درمان کند.

پدر در همه عمر آمپول نزده و غذای بیرون نخورده و فریاد نزده و هنوز هم همچون کودکان از پزشک و سوزن می ترسد. پدر که سی و سه سال بدون همسر زیست، اینک محتاج محبتی است که هیچکس نمی تواند به او تقدیم کند.

بخش زیادی از خاطرات و درس های کودکی به لحظه های با پدر بودن و در مغازه پدر کار کردن برمی گردد و اما اینکه از گذشته تلخ بنویسم، چه دردی از دردهایی که یک عمر با پدر بوده را کم می کند!؟ هیچگاه نتوانستم یک قدم برای پدر بردارم و هیچگاه نخواست که یک قدم برای او بردارم. و وقتی هم که خواست، دیگر ممکن نبود.

به پدری که در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کند نگاه می کنم، و آینده ای را که در انتظارم هست می بینم. پیری، ناعلاج ترین بیماریست. پیری، سخت ترین و بدترین و تلخ ترین بیماریست. پیر بیمار تنها می شود، پیر بیمار در تنهایی رها می شود، و این تنها بودن و تنهایی، دردکشنده ای است که همه اعماق وجود را می سوزاند.

پدر سخت بیمار است.

در این شب های رمضان، برای پدر و همه پدرهای دنیا دعا می کنم

خدایا! خدایا! ما را محتاج کسی جز خود نکن! آمین