وحيد شيخ احمدصفاري (داستان نویس)

 وحيد شيخ احمدصفاري

(داستان نویس)

شب كه شد، فكركردم بايد بنشينم در تنهايي خودم! غم را در سينه ام چنبره كنم، دلم بگيرد و نشستم. فكر كردم بايد خيره ي اطلسي هاي باغچه شوم و به چيزي فكر كنم كه خودم هم نمي دانم آن چيز، چه هست! فكر كردم بايد بنويسم و ديدم اين احساس نوشتن چه نياز كاذبي را در من به بار نشانده است و بعدتر فكر كردم، اگر هنوز بچه بودم، مي رفتم بالاي درخت و تو لانه ي كلاغها دنبال انگشتري عقيق مي گشتم و آن وقت از آن بالا مي ديدم كه زن همسايه همش مي ايستد جلوي آيينه و بعدش ميرود بيرون و شوهرش كه مي آيد او زودتر بر مي گردد و دوباره مي ايستد جلوي آيينه و چند بار دستمال كاغذي مي كشد روي صورتش و بعد تندتند روي گاز روغن داغ مي كند و سيب مي ريزد و پياز مي ريزد و خيلي چيزهاي ديگر و شوهرش كه مي آيد، اول ساندويچ دستش را تا ته مي خورد و كاغذش را پرت مي كند توي جوي آب و چندبار دستمال مي كشد دور دهانش و بعدش........! بعدش ديگر از ترس چُغولي زن همسايه و گوش كشيدنهاي شوهرش مي آيم پايين كه مبادا مرا ببينند. اما حالا ديگر فقط دلتنگي است و آدم دلتنگ كه مي شود، چه كارها كه نمي كند! چه فكرها كه نمي كند و هر روزش مثل غروب هاي جمعه مي شود و ياد و خيالات تصويري مي شود كه در ديدگانش جان مي گيرد.

نور ماه، حياط را به زير روشنايي كم رنگ خود در برگرفته بود. سر به شيشه پنجره چسبانده و غروب را از پنجره ي كودكي به تماشا نشسته بودم. چه روزهاي بود آن روزها! بازي بود! شيطنت بود! مدرسه بود! مشق و حساب بود و مرگ پدر كه وحشتناك بود و من نمي دانستم چي هست! دوست داشتم و نداشتم و زمان به درازناي سال ها گذشت و بعد از آن ديگر بازي هاي بچگانه نبود! شيطنت نبود! درس بود! كار بود و فقر معناي يتمي را در انديشه ي غريب نگاه مادر نشانده بود. اما دلتنگي يك عادت از ياد رفته بود كه هميشه بود. اطلسي هاي باغچه نبود. نياز دوست داشتن نبود و فقط چلچله بود و شب هاي مهتابي و خاطرات غمزده ي مادر و بعد سربازي و گذر عمر!.

بعد از آن زمان ها، حالا ديگر درس نيست. فقط كار هست! احساس دوست داشتن هست و چهره ي تكيده شده ي مادر و اشتياقي كه در دل دارد و من بايد بگويمش؛ «دلم گرفته» و مي دانم كه آن وقت مي گويد؛ «مادر به قربونت! همين امروز خودم ميرم برات.......» و بايد نگذارم كه بگويد به سراغ دختر خاله مي رود و اگر نخواستم دختر عمو و آخر از همه با قدري دلخوري بگويد؛ «باشه! ميرم سراغ دختر همسايه» و اگر باز نگاه مات و خيره ام را ديد، آن وقت ديگر آن قدر قربان صدقه ام برود كه بگويم كجا برود.

اما مادر نرفت. هيچ جا نرفت. فقط مُرد. مادر كه مُرد، تمام چلچله ها از سقف شيرواني انباري پريدند و رفتند و من تنها شدم. چقدر هم تنها!

حالا گاه گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود و آن وقت است كه در تنهايي خودم مي نشينم و فكر مي كنم كه همه چيز دروغ است و دروغ بود. تنها، زندگي، عشق، نگاه خيره شده در سكوت به تابلوي نقاشي آويخته شده بر ديوار و تنهايي را در تاريكي اتاقي نشستن و چاي خوردن و نوشتن! واقعيت تمام اين سال هاي زندگي من است.

امشب باز ياد خاطرات تصوير جان گرفته اي شد، در مقابل ديدگانم! و چه سخت است آن موقع خوابيدن و خواب نرفتن و مهتاب را خسته به نظاره نشستن و چقدر دلم مي خواهد تا با كسي حرف بزنم و شايد هم كسي با من حرف بزند. اما.....!!

نوميد گوشي را بر مي دارم.

بوق......بوق........بوق!

نه! هيچ كس نمي داند تنهايي من به چه وسعت است! حتي «او»! و اين فقط ياد آن گذشته هاست كه مونسم شده است.

بيست سالم بود يا بيشتر! نمي دانم! اصلا چه فرقي مي كند كه سالهاي عمرم را بشمارم! خواستم كاري پيدا كنم نشد! خواستم كسي را دوست بدارم، اما تنهايي چون حس غريب يك مرغ مهاجر، در وجودم ريشه نشاند و بعد بوي تازه ي اطلسي ها، مثل زندگي رسم خوشايندي شد و زمان اما، همچنان مي گذشت. سخت و دلگير و گاهي از ياد رفته و حتي دوست داشتني!

در همين سالها بود كه ورود «او» به زندگيم چون تابش نوري از روزنه ايي بر تاريكي هاي ذهنم، اميد را در جانم نشاند و آن وقت حس كردم دوستش دارم و فكر كردم بايد بگويمش و گفتم و نگفتم.

پرسيد: چه كاره ايي؟!

ــ چيز مي نويسم.

چهره اش به لبخند شكفت.

ــ پس نويسنده ايي؟!!

خوشش آمد. اين را فهميدم. اما نفهميدم چرا!!

گفت: زندگي دفتري از خاطره هاست.

خوشم آمد. اين را فهميد. در نگاهش خنديدم.

گفت: بهم علاقه داري! يا اينكه فكر مي كني بايد دوستم داشته باشي؟

فقط نگاهش كردم. بي جواب! با لبخند!

گفت: مي خواهي چه كار كني؟

ـ هيچي! كاري براي زندگي.

صورتش به لبخند شكفت؛ "تا شقايق هست، زندگي بايد كرد".

صداي زنگ تلفن، افكارم را از هم گسست. يك نيمه شب بود. گوشي را كه برداشتم، هيچ كس حرفي نزد. خاطرات تصوير محوي شد در ذهنم و بعد تمام شد.

گفتم: مي خواهي چه كار كني؟!

ــ بايد درسمو تمام كنم. فقط سه سال مونده.

ـ زمان زياديه! اين همه سال چي ميشه؟

ــ هيچي!! خيلي زود مي گذره و بعد........

بعدش ديگر معلوم نبود.

صداي دوباره تلفن مرا به سوي خود كشاند. سكوت و باز هم عذاب. داد كشيدم تا چيزي بارش كنم، اما صدايم گويي در ته سينه سنگين شده و بالا نيامد. گفتم: هر كه هستي باش! چرا فكر مي كني من اين وقت شب بيدارم؟!

صدايش در ترنمي از بغض بود.

گفت: من سهم خودمو ازت مي خوام.

ــ حالا .....!! تو چرا اين جوري شدي؟ داشتم راجبت مي نوشتم. خوشت نمياد؟

ـ خسته شدم از دست تو! چقدر از من مي نويسي؟ سه ساله منو بازيچه ي دست خودت كردي. من يك دخترم! اينو مي فهمي؟ چرا نمي فهمي نمي تونم تو چشمهاي نگران مامان نگاه كنم. من آدم داستانهايت نيستم.

ـ تو چت شده؟ چرا اينقدر نگراني؟ باشه حالا كه تو مي خوايي يك فكري مي كنم.

ــ باز هم مثل هميشه! بسه ديگه! خسته شدم. فردا بيا! بابام باهات كار داره!

و فردايش چه روزي بود. همه چيز تمام شد.

دلتنگي هايم امشب به وسعت دنيا شده است.

كاش بغض هايم باران مي شد.

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا