وحید شیخ احمد صفاری

نمی‌دانم اولین بار کدام بخت برگشته ای در مراسم خواستگاری، چای از دست لرزانش ریخت و همین، بعد‌ها به صورت یک عادت و شاید هم به صورت یک رسم و سنت درآمد! ولی فکر می کنم اولین بار یک پیر مرد بوده که با وجود رعشه در اندامش قصد تجدید فراش داشته و هنگام صرف چای نتوانسته است استکان را نگه دارد و آن را ریخته است.

به هر حال هر کس که بوده خیلی دلم می خواست تا او را ببینم و آن دست های لرزانش را چلاق می کردم. زیرا این کارش ـ که حالا جزء الزامات شب خواستگاری شده ـ نزدیک بود مرا از شانس همسردار شدن محروم کند.

آن روز همان طور که به سوی خانه پدر زن آینده می رفتیم، صدای مادر در گوشم زنگ می خوردکه: «پرویز، مواظب باش وقتی چای از دستت می افتد، روی دست و پای خودت یا دختره نریزد....» و در واقع این طوری ‌ـ به صورت غیر مستقیم ـ به من حالی می کرد که حتما باید چای بریزد وگرنه باعث ناراحتی خانواده ی دختر می شود و فکر می کنند که یا دخترشان  به نظرمان عیبی داشته و یا بعد از آن همه رفت و آمد حالا مورد پسندمان نیست و هزار فکر دیگر که می شد از نریختن چای نتیجه گرفت. در راه، غرق در این افکار که چطور می توانم این کار را به بهترین نحو ممکن انجام بدهم، به خانه اشان رسیدیم.

بعد از سلام و خوش آمد گویی هایی که مشخص شد، بنده خیلی زحمت کشیده ام و قدم رنجه فرموده ام – و به خاطر همین، انشاءالله خوش بخت خواهم شد – داخل اتاق شدیم و قدری دیگر از این حرف ها و تعارفات معمول که رد و بدل شد، مادر زن آینده ام مثل یک ربات  برنامه ریزی شده و با تجربه، نگاهی پر از لبخند به من انداخت و با لحنی که به نظر می رسید خیلی برنامه اش را تمرین کرده – تا به قول مادرم کلاس بالا باشد! – گفت: «سمیرا! دخترم چای را بیاور» و دوباره صورت شکفته از شادیش را به سویم چرخاند. من هم به رویش لبخند زدم و کف دست هایم را که عرق کرده بود به هم فشردم.

در همین حین، عروس خانم با سینی چای وارد شدند. تعجب کردم و هر چه سعی نمودم تا بفهمم تو زمان به این کوتاهی چه طور یک سینی پراز استکان، چای ریخته و خودش را رسانده، چیزی دستگیرم نشد! و آن وقت برای آن که زیاد خودم را به این فکر مشغول نکنم به خود گفتم؛ لابد قبل از وارد شدن ما چای را ریخته و پشت در نیمه باز اتاق – که من چند دفعه متوجه حرکاتی از آن جا و حتی متوجه زل زدن دو تا چشم که انگار آدم ابوالبشری مثل مرا ندیده است، شدم – به انتظار ایستاده بوده است.

به هر حال، همین که نوبت به من رسید آهسته و خجالت زده – که شاید خودش هم نفهمید – گفت: «بفرمایین!»

همان لحظه و به طور کاملاً ناگهانی حس کردم چیزی در گلویم مانده که نه قادرم حرفی بزنم و نه آن که می توانم به راحتی نفس بکشم. به زحمت سرفه ای کردم و بی آن که نگاه به استکان های چای بیندازم، دست بردم و یکی را برداشتم. نرم و ملایم در زیر بارش لبخندهای منتظر دیگر به سختی قدری پاهایم را از هم گشودم تا مبادا چای را روی خودم بریزم، اما دفعتا متوجه شدم حالت چهره دختر تغییر کرد و رنگش چون گچ دیوار سفید شد. خواست حرفی بزند، اما فقط فهمیدم که گفت: «چا...چای بفرمائین!»

خواستم بگویم، متشکرم! ولی کلمات از ذهنم پریده بود و دهانم خشک شده بود. بدتر از همه، چنان استکان در دست هایم محکم قرار گرفته و با وجود آن همه تمرین که در دو روز گذشته کرده بودم، حالا دست هایم اصلاً نمی لرزید و پاهایم به لق لق افتاده بود! ناامید و درمانده زیر چشمی نگاهی به جمع انداختم. اما همه هم مات و منتظر به اقدام اساسی من زل زده بودند. مثل آن که اوضاع خیلی بی ریخت تر از آن که احساس می کردم شده بود. باید کاری می کردم، ولی هرچه سعی کردم دست هایم انگار مثل یک تکه چوب خشک شده بود و نه تنها استکان رها نشد که حتی چای هم لمپر نزد و قطره ای هم درون نعلبکی نریخت!

دختر هم با عجله و چهره ای سرخ شده از مقابلم دور شد و به اشاره مادرش – که سعی داشت به او بفهماند تا سینی چای را جلوی من بگذارد و خودش هم بنشیند – اعتنایی نکرد و به درون اتاقی دیگر رفت.

دیگر بدتر از این نمی شد. نمی دانم چرا این جوری شده بود؟! تو خانه هر وقت بابا و مامان صحبت از ازدواج من می کردند، حتی اگر کاسه بزرگ شولی هم دستم بود و آن را هورت هورت سر می کشیدم بی اختیار می افتاد، ولی حالا با وجود سعی فراوان که کردم نتوانستم یک استکان کوچک را بیندازم. عرق سردی بر تمام تنم دوید و آن چنان از تیره پشتم فرو  لغزید که مور مورم  شد. دفعتاً نگاهم به استکان افتاد و دیدم که اصلا چای در آن نیست! در یک آن فکر کردم شاید آن را ریخته ام. این وهم و تصور لحظه ای لبخند بر لبانم نشاند، ولی هر چه فکر کردم یادم نیامد کی و چه طوری ریخته که اصلاً خودم هم نفهمیدم؟! شاید هم روی پای دختره ریختم و او از داغی و سوزش چای بوده که آن طور رنگ به رنگ شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت؟!

و لابد الآن هم پایش را زیر آب سرد نگه داشته تا تاول نزند! راستش دلم برای دختره سوخت. با خود گفتم: «ای کاش روی خودم ریخته بود!» ولی وقتی به چهره ی ماتم زده و دو آتشه ی مادر دختره خیره شدم همه چیز برایم روشن شد: «دختره از هول و دستپاچگی یادش رفته بود توی آن یکی استکان چای بریزد! و من هم اتفاقی همان استکان خالی را برداشته بودم!»

به زور جلوی خنده ام را گرفتم و من من کنان گفتم:«...اِه...خب پری خانم؛ امکانش هست بفرمایید برایم یک استکان دیگر چای بیاورند؟!»و از آن طور لفظ و قلم و بدون اشتباه و تپق زدن حرف زدن خیلی احساس رضایت و خرسندی کردم، اما نگاه چپ چپ و صورت بر افروخته مادر به من فهماند که باز اشتباه کردم و نباید چیزی می گفتم و خدا پدر  مادرزن را قرین رحمت کند که سریع به دادم رسید و دوباره صدا زد: «سمیرا؛ یه چای برای پرویز خان بیار.»

لحنش این دفعه معمولی بود و کلمه ی «چای»  را با کمی مکث گفت و لبخندی زورکی هم تحویل من داد.

خودم را روی مبل قدری جا به جا کردم تا این بار دیگر خیط نکنم و چای را هم طوری بریزم که فقط روی قالی بریزد و به جای آن که احیاناً دست و پای من یا دختره بسوزد دل مادرش بسوزد تا دیگر از آن لبخندهای «ژورکوند» به من نزند. این دفعه سینی را که دختر جلویم گرفت، موقع برداشتنش هیچ توجهی  به خودش نکردم و تمام هوش و حواسم را به لرزش دست معطوف کردم. احساس کردم چشم های منتظر و دهان های باز مانده ی آن جمع فقط متوجه من است. انگار داشتم طلسمی را باطل می کردم و همین خیره شدن آن ها به من باعث شد که فکر کنم در جمع رسمی از دانشجویان و دانشمندان مشغول شکافتن اتم هستم و برای همین دقت بیشتری کردم. اما وقتی به خود آمدم که باز چای را بدون آن که قطره ای از آن بریزد روی میز گذاشتم! دیگر خیلی خراب و افتضاح شده بود چشم غره ی مادر از یک طرف و صورت گل انداخته از خجالت و شاید هم از ناراحتی و عصبانیت دختر و مادرش از طرف دیگر کلافه ام کرده بود. به نظر می رسید که در جایم می لرزم و آن گاه نگاه ها هر لحظه خشن تر می شوند، طوری که انگار من در آن میان غریبه و اضافی هستم. بنابراین فکر کردم که نشستن در آن جمع یک کار بی خودی است و باید هر چه زودتر تصمیم بگیرم و آن وقت تصمیم گرفتم تا آهسته پایم را به میز بزنم. اما نگاه که کردم، دیدم بر روی آن پنج شش استکان دیگر چای هم هست که اگر این کار را بکنم تمام آن ها می ریزد و این اوضاع را بدتر می کند.

بعد به فکرم رسید که چای را بردارم و در حالی که همه را متوجه خود کرده ام در همان حال زل زل به دختره نگاه کنم و آن را بریزم! ولی این طور هم نمی شد، چرا که در آن صورت ممکن بود بگویند عجب پسره ی پررویه که مواظب نگاهش نیست!

هیچ فکری به نظرم نمی رسید و نمی دانستم چه کار کنم؟ به ناچار برای آن که تغیری در آن وضعیت بدهم و بفهمانم که چندان مسئله ی مهمی نیست و حالا که چای نریخته اشکالی ندارد و من شاید هم با وجود این بدشانسی باز هم توانستم با دختره زندگی خوبی را داشته باشم، چای را برداشتم و در آن سکوت دردآور فضا اتاق مشغول خوردن شدم! اما هر قلوپ از آن را که می خوردم، صدای قورت قورت فرو دادن آن چون صدای غور غور کردن قورباغه ای در برکه ای ساکت و آرام شنیده می شد!

از خجالت تمام تنم خیس عرق شده بود. به ناچار برای فرار از آن وضعیت، بقیه ی چای را روی میز گذاشتم و در حالی که وانمود می کردم هوا خیلی گرم است با دستمالی عرق پیشانی و گردنم را گرفتم.

حالا دیگر به خوبی حس می کردم که خانواده ی دختر به ما به چشم یک مزاحم و به چشم یک میهمان ناخوانده نگاه می کنند و بی قرار در جایشان نشسته اند و منتظرند تا هر چه زودتر بلند شویم و برویم. مادر هم مثل این که معنی این نگاه تندشان را فهمیده بود، اما همچنان به طور عجیبی ساکت نشسته بود و من هر دفعه که جا به جا می شدم، صدای قریچ قروچ تخته های مبل بلند می شد و این بیشتر اوضاع را خراب می کرد.

مدتی وضع به همین ترتیب گذشت و بالاخره احساس کردم مادر قصد بلند شدن را دارد. دیگر همه چیز برایم تمام شد و من در اولین مراسم خواستگاری تمام بی دست و پایی و بی عرضگی خودم را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بودم! و حالا باید دست از پا درازتر برمی گشتم. تمام این ها فقط به خاطر نریختن یک لیوان چای بود که هر وقت در خانه بی اختیار از دستم می ریخت، صدای بابا بلند می شد که: «حواست کجاست؟!» و به دنبالش صدای مادرم که: «معلوم نیست سر و دلش پیش کیه ؟!» و بعد با پارچه ای می افتاد به جان قالی تا نم آن را بگیرد که مبادا لک شود و اگر من نزدیکش بودم یک نیشگون هم از پابم می گرفت و من مجبور بودم اصلا به روی مبارک خودم نیاورم.

دردسرتان ندهم، مادر چادرش را قدری به خود گرفت تا بلند شود. ناگهان شتاب زده و هول هولکی بی آن که خودم هم متوجه باشم چی می خواهم بگویم، گفتم: «بـ...بـ...ببخشید! میشه یک لیوان آب لطف کنید؟!»

با این درخواستم، لبخند بر چهره پر از اخم دختر و مادرش نشست. و مادر هم که نیم خیز شده بود دوباره سر جایش تکیه داد. مثل این که، این دفعه را گل کاشته بودم. دختر با عجله بلند شد و بعد از چند لحظه با لیوانی پر از آب برگشت و پیش رویم گرفت. دست بردم تا  لیوان را از توی بشقاب بردارم بی آن که کسی و حتی بدون آن که خودم هم بفهمم مادر سنجاقی را به پایم زدم و به یک باره از جایم پریدم و گفتم:«وای!»

و با این حرکت نه چندان عاقلانه، بالا خره طلسم بدشگونی شکست و لیوان آب از دستم افتاد و ریخت.  به ناگهان چنان قیل و قالی از خوشحالی در اتاق بر پا شد و آن چنان از نیک بختی و خوش بختی من سخن ها به میان آوردند که همان جا با خود عهد کردم برای حفظ خوشبختی هر روز یک لیوان آب بر زمین بریزم!                                     

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا