نویسنده: وحید شیخ احمد صفاری(فرهمند)

یک نفر با موتور هنوز نیامده دنبالش
دیدمش که مرا دید. نگاهی سرتا سر کوچه کردم. فقط من بودم و او و دیگر هیچ کس نبود. صورتش مثل سپیده ی سحری، رؤیایی بود. آمد تا کنارم. ماشینی سر کوچه ایستاد. بوق که زد، بی میل فقط نگاه ماشین کرد. دلم می خواست تا همه حرف هایش را بگوید! بدون بوق زدن های پیاپی آن ماشین و بدون زنگ خوردن های موبایلش که  جواب نمی داد و اخمی کوتاه می کرد. صدایش در ترنمی از بغض بود. حرف هایش را می فهمیدم و نمی فهمیدم. صدای بوق ها که تکرار شد، نگران شدم.
گفتم: با شما کاردارن ؟
گفت: .........!
چیزی نگفت. حرفش را  در خودش فرو خورد که چیزی نگفت. دلگیر نگاهم کرد و رفت. سوار که شد، ماشین هم رفت. حالا دیگر در کوچه او هم نبود.
سه روز، سخت و سنگین گذشت و بعد سه روز دیگر! همه ی دل خواستن های من، خیال دیدنش شده بود. به عادت این روزها که به اختیارخودم نبودم، تمام روز را به امید دیدنش در آن حوالی پرسه می زدم.
صدای دخترکی دوید در افکارم؛ " آقا یک گل می خری؟"
گردی ناز صورتش نشست تو نگاه خیره ام!
گفتم: " گل شقایق می خوام، داری؟"
جوابی نداد. حتی "نه" هم نگفت. راحت و بی سماجت رفت لبه ی جوی آب نشست و بر تنه درخت تکیه زد. رفتم  کنارش. گفتم؛ " با من دوست میشی؟"
- نه !
موهای بورش بر پیشانی ریخته و نیمی از صورتش پیدا نبود. نگاهش بی انتظاری برای خریدار، به تماشای گذر عابران نشسته بود. شاید می دانست کسی همه ی آن ها را خواهد خرید. گفت: " آقا.....چرا شما چند روزه می آین این جا ؟"
- دنبال کسی می گردم!
- سگتو گم کردی؟ اون پشمالو که پاهای کوتاه داره؟
- تو دیدیش؟
- نه، ندیدم! ولی اگه دنبال انسیه اومدی، دیگه نیست. بابا فروختش.
خانمی اشاره اش کرد. همه ی گل ها را داد به آن خانم با عینک آفتابی و شالی که روی سرش افتاده بود و همرنگ لب و کفش هایش بود. ماشینی ایستاد. صدای موزیک تندی پخش شد در هوا! خانم با لبخند نشست کنارش و روسری اش را برداشت. موهایش به رنگ غروب بود و ماشین پشت به غروب آسمان به راه افتاد. یک نفر با موتور ایستاد. دختر، سوار شد. موتور که دور می شد، موهای دخترک از پشت بـاد می خورد.
شب، تمام شب را به خیال کلاس فردا، تا صبح نشستم و از صورتش نقاشی کشیدم.
صبح آمد. از دور که دیدمش، جذاب تر از همیشه ی دوست داشتنی اش  بود. تمام ساعت کلاس، با حسرت نگاهش کردم و چقدر خوشحال بودم که می فهمید نگاه التماسش می کنم و بعد، همه که رفتند - میانه ی کوچه در هیجان خلوت شدن- به  انتظارش بودم. دخترک گل فروش، آن سوی خیابان، لبه ی سیمانی جوی آب، بی گل نشسته بود و یک نفر با موتور هنوز نیامده بود دنبالش.
با صدایش به خود آمدم. نگاهم را از دخترک می گیرم.
گفت: " چه خوب شد که نرفتین! کارتون داشتم".
و قدمی پیش آمد. نگاه دوباره دخترک کردم. مات و بی تفاوت، زل زده بود به فاصله ی کمی که بین بدن هایمان بود. هُرم نفس هایش بر صورتم نوازش می شد. نگاه به سر کوچه کردم. ماشینی منتظرش نبود، اما صدای بوقش در گوشم بی امان زنگ می زد. موبایلش را خاموش کرد. جلوی چشم هایم و طوری که ببینم و بفهمم به خاطر من خاموش کرد.
- منتظر من بودی؟!
بی جواب، خیره چشم های درشتش بودم.
از میان کتابش، شقایق خشکیده ی زردی را به نرمی برداشت؛ " بــرای  تــو! "
می دانست نمی گیرم، اما نمی دانست چرا!! خودم هم نمی دانستم. شاید جرأتش را نداشتم. فکر مسخره شدن، می ترساندم. گذاشت روی کتابم. گفت: "می خواهی با هم باشیم ؟"
نگاه دخترک گل فروش کردم. نگران و هراسان منتظر یک نفر با موتور بود که بیاید دنبالش.  خیالی شدم نکند آن  یک نفر با موتور،  یادش رفته است بیاید دنبالش. دلم گرفت که شاید دخترک تنهایی آن جا می ترسد. کاش می شد بروم پیشش تنها نباشد. چراغ های خیابان بر روی سر دخترک نور پاشیده بود.
گفتم: اگر نیان دنبالش.....؟!
شاید آهسته گفتم که نفهمید! که چیزی نگفت! که خیره و متعجب نگاهم نکرد. دخترک هم دیگر نگاهمان نمی کرد. ماشینی ایستاد. سگ پشمالوی پا کوتاهی از لبه ی شیشه ی تا نیمه پایین آمده، زُل زد به من. شاید به هر دوی ما نگاه می کرد. دخترک سوار شد و در صندلی عقب فرو رفت. از بالای سر سگ پشمالو، صورتش را دیدم. نمی خندید، شاید حتی گریه هم می کرد. ماشین که رفت. یک نفر با موتور آمد زیر نور چراغ ایستاد. نگاه زیاد، به دور شدن ماشین کرد  و بعد رفت. گفتم: " اینم فروختند ".
نپرسید چی گفتی. هیچی دیگرهم نپرسید. مات و وهم زده در نگاهم،  خیره ی آن سوی کوچه شد، اما کسی را ندید. شاید ماشینی که بایستد و هی بوقش بزند را هم نـدیـد و ماشینـی هـم نبـود. ولـی صــدای بــوقش هـم چنـان در گوشـم زنـگ می خورد.
کلیدی را از کیفش بیرون آورد. می دیدم طوری گرفته است که ببینم. نگاه اطراف کردم. دلم جوری شد که خیال می کردم حسودیم شده کسی ماشین بهش داده تا بیاید و اونجوری کلیدش را از کیفش بیرون بیاورد و طوری بگیرد که من ببینم و حرصم بگیرد. شاید هم می خواست خیالم راحت باشد از چیزی!
فهمید دلخور شدم. گفت: "شوهرم خواب بود. خودم ماشین آوردم که بعدش نیاد دنبالم".
گفتم: " از شوهرت متنفرم !"
نفهمید. نگفتم که بفهمد. فقط ، فکرش نشست تو ذهنم.
گفتم: "شوهرتون......."؟! فهمید. گفتم که بفهمد. حتماً فهمید که تعجب هم کردم. فکر نمی کردم شوهر داشته باشد و داشت حتماً که بهم گفت! گفت که حالا خواب مانده و ماشینش را آورده بود! گفت که آن روز هم با ماشین سر کوچه ایستاده بود و بوقش می زده و زنگ موبایلش می زده و او جواب نمی داده، حتی اخم هم می کرده و من چه حظی کردم که فهمیدم آن روز اخم شوهرش کرده است.
چراغ های خیابان پر نورتر شده بود. گفت: "باید برم. عجله دارم. یک خواهش ازت دارم" و گفت که خواهشش چی هست. گفت که می خواهد با هم دوست نباشیم و گفت می خواهد به زندگی اش برسد. گفت که می خواسته تنها گیرم بیاورد و این ها را به من بگوید.
نگاه هزارباره اش کردم.  نور چراغ ها تو شیشه عینک آفتابی اش منعکس شده بود و چشم هایش که پیدا نبود، حتماً بی گریه بود. بـرگشتـم بـروم. دوبـاره گفـت؛ "می خواسته که تنها برویم یک جایی خلوت و راحت  تو چشم هم نگاه کنیم و حتی می خواسته گریه هم بکند"  ولی بعد دیده من طاقتش را ندارم و همین جا تو کوچه همه چیز را تند و بی مقدمه  گفت و حالا منتظر حرف من بود و من اما حرفی نداشتم. بی کلامی حرف برگشتم و رفتم. فکر کردم تنها کاری است که می توانم انجام بدهم. چقدر دوستش داشتم و چقدر لذت می بردم از این که این طور بغض کرده زجر می کشم. نفسم که گره خورد، اشک، نم چشم هایم شد. کاش منم عینک آفتابی داشتم. صدای روشن شدن ماشین آمد. از کنارم رد شد. چقدر دلم برای بوقش آرزو کرد.

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا