نویسنده: وحید شیخ احمدصفاری(فرهمند)

یزدفردا"وحيد   شيخ احمد صفاري:چاره اي نبود. بايد عاشقش مي شدم. شدم. عاشق عکسش که آن روزديدم و بعد از آن. به خودش، فکر مي کردم فقط. مانتوي کوتاه فرم لباسش هم. دلم مي خواست تو لباس منزل ببينمش. کاش بهانه اي مي شد. شد. رفتم. نشد اما. قرار چند تا کوچه دورتر از منزلش گذاشت. دلم گرفت. گل داد بهم. مانتو تنش بود. کوتاه نبود. دمپايي پاش بود و عجله. عاشق پاي لخت بي جورابش شدم. هيجانِ اضطراب، نگاهش را کنجکاو کرده بود. گلش توي دستم بود هنوز، سرپيچ، پيچيد........... خداحافظ! نفهميد. فهميدم.
سه روز باران شـره کرد تو ناوداني ها و شاخه شاخه آب باريکه شد سمت باغچه ها! سه روز سوختم. تب بود؟ مي گفتند. مي دانستم نيست. دردم بود با عشق فقط. لرز، باران را تند تند مي شست از صورتم. به دوست نداشتنش فکر مي کردم. بي فايده بود. باران حجم خسته دهانم را انباشت. دندان هايم کليد شد. فريادمو هوار کردم آسمان، تو دل سنگين شده ام آوار شد. بي هيچ شنيدي! نفهميد. نفهميدند. مي دانستم در آواز باران نمي فهمد. نمي فهمند.
باران هر چه سهمم داد، بردم اتاق. قطره هاي دون دون شده اش بر پنجره کوبيدند. انبوه باران اما دست مي شست پشت بام. خيسي لباس هايم نشست بر تشنگي پتو! گُر گرفته بودم. قلمم رگه هاي خيال را نشاند روي کاغذ؛

خيال که فارغ نمي شود، سوز فراق، تب مي نشاند توي گريه ي چشم ها! و بعد باران بهانه مي شود براي سرخي چشم هاي خيس!! حتي دل تبدار غمين هم!

خط مي زنم نوشته ها را. در سرفه هاي باران زده ام، کلمات را هُرم نفس مي کنم بر کاغذ. التماس نگاهم خط خورده ها را در خود مي جود. صداي خُرد شدن استخوان هاي گربه، زير چرخ ماشين، زنگ گوشم مي شود. مي گفتند؛ " اونقدر گربه ها رو دوست مي داشته که شوهرش رهايش کرده". دفعه دوم بود مي ديدمش گربه اي را کشته انداخته وسط خيابان که ماشين از رويش رّد شود. دست تو جيبم کردم. آدامس خروس نشاني بود هنوز. انداختم جلوي کله ي خرد شده ي گربه. نگاهش ماهرخ رفت تو چشمهام. باران زد خون را شست. چرخ ماشين ها سهم خودشان را تکه تکه از بدنش کندند و بردند. تا ظهر تمام شد.
دفعه سوم ديدمش. گربه را انداخت. دويدم سمتش. پا زد زيرش. رفت زير چرخ کاميون شهرداري. دستي با دستکش، بدن له شده ي گربه را پرت کرد روي هوا. افتاد بالاي کاميون. پوزخند زهري زد بهم. رفت. باران نمي باريد. رفتم. نفهميد دنبالشم. روي در نوشتم؛ " گربه کُش".
برگشتم. نرفتم. ديدم قد به قد رو به رويم ايستاده است. در خودم آوار شدم.  نگاه هزارباره ام مي کرد.
-    مادرته؟!
و بود حتماً! جواب نداد.
با آستين پاک کردم. دست کرد کيفش. چيزي کشيد تند توي دفتر. کند داد دستم. نقاشي خودش بود. شبيه شبيه!
نگاه چشم هايش کردم. نبود. دو تا گردي بزرگ سياه، حجمي از صورتش را پنهان کرده بود. چشم هاي نقاشي اش درشت بود و بي عينک.
-    شايد اين شکليه؟
نفهميد. به خودم گفتم. فکر کردم.
-    نسل سوم دايناسورها امشب ميآن تورو مي خورن!
بلند گفت. که بفهمم حتماً. صداي بسته شدن در، تقه شد توي صورتم.
روز پنجم ايستاد جلوي خانه. صداي زنگ قطع نشد. در که بازکردم. نگاه سرتا پام کردم. نمي دانستم دلش مي خواست ببيندم با اين لباس.
-    جـذابـي!!
به من گفت شايد. کسي نبود. بي جواب ماند.
-    تو هنوز زنده ايي؟!
نمي دانستم تعجب مي کند.
-    اوهوم!
-    پس دايناسورها کدوم گوريند؟
چشم هايش دو تا گردي سياه بزرگ بود هنوز. لبش پايين گردي خنديد. آدامس را ميان دندان هايش گرفت طرفم. مزه ي خروس نشان مي داد.
-    اي ديوونه!
تف کردم کوچه. پوزخندش را پاشيد توي دودوي نگاهم. رفت. شانه هايش تکان مي خورد. مي خنديد هنوز. آهسته! در خودش.
غرشي تند ناخن کشيد بر پوست آسمان. جيغش پراندم. نوري پاشيد توي حياط. کليد لامپ را نشسته زدم. تاريکي دويد تو حياط. سياه شد همه جايش.
-    چقدر سردمه؟!
به خودم گفتم. بي هيچ کس. نقاشي عکسش کنارم بود فقط. بهش خنديدم؛ " سه روزه نيستي؟ شايد نسل سوم دايناسورها تورو خوردن اشتباهي"!!
کتاب را تند تند ورق مي زنم. نسل سوم بي اسم بودند. ورق مي زنم باز هم. نيست. نسل سومي نيست اصلاً. بيشتر از اين نمي توانم. مي روم. تند و بي فکر. تا ته کوچه خانه اشان. شايد دويده بودم. نفسم  داغ و تند بود. پاي لخت بي دمپايي ام فقط جوراب خيس دارد. کم رنگي "گربه کش" خط انداخته روي رنگ در.
در که باز مي شود، دستم مي افتد از روي زنگ.
-    دير کردي شب بو؟! سه روز گذشته! مي فهمي يعني چند روز؟...........! حرف نزن.
حرفي نزدم. حرف نداشتم اصلاً. فقط نگاهم مي ديدش. با تمناي عشق!
-    بارون که نمي آد؟
نمي آمد. نفهميدم از کي.
-    لباسات خيسه هنوز.
مشتم بالا آمد. توي صورتش باز شد. نقاشي عکسش افتاد.
-    چقدر له ام کردي؟
تمام حجم سينه ام نبض بغض داشت.
-    تو هم دوستم نداري! فقط عاشقمي! بدون چشمام.
تو حرفش شکستم. هق هق، بي خبر دويد تو دلم. لرزيدم. سرما؟ خيس بودم شايد! شايدم تب! شايدم چشم هايش! گردي بزرگ سياه نبود تو صورتش. چشم هايش تکه تکه خط افتاده بود و بي پلک.
-    گربه ناخن کشيده. ببين لعنتي!
و در، محکم مماس صورتم شد. دستِ باران لغزيد بر شانه ام. قطرات پشتم را مورمور کرد و حس نفرت چنگ دلم شد.
تا خانه باران شيون کرد و بر صورتم ناخن کشيد. کُنج اتاق، گرماي فرار از باران، گربه ايي را خوش نشين و پر از نگاه خواهش چمباتمه اش کرده بود. در را بستم.
فردا صبح گربه ي مرده را وسط خيابان انداختم.
ماشين ها تند آمدند رويش.   

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا