یزدفردا :یکی از هزاران بانوی شاغل استان یزد که خانه را بر ادامه کار ترجیح داد در کاری نو قصد دارد نا گفته های  دوران کار و خانه داری را به رشته تحریر درآورد و البته امید واریم که بتوانیم در همراهی با وی رعای امانت داری را کرده و تمام مطالب او را بدون کم و کاست منتشر نماییم و امیدواریم بانوان شاغل هم در طول انتشار دست نوشته های یک بانوی شاغل مشارکت کرده و نظرات خود را منعکس نمایند .

نام نویسنده نزد یزدفردا محفوظ خواهد بو


آنگاه که از حریم ریحانه ات بیرون آمدی ناخودآگاه  نگاه های سنگین بسیاری که تو را به نظاره نشسته اند خواهی دید، معبد تو اینجا نیست به خانه ات برگرد هر چند که باید بپذیری ناخواسته هایی را علی رغم میل درونی ات.

در دنیای امروز تو را چه به سرعت و هیاهوی زمانه! مبادا که بشکند آن طمأنینه ی قدم هایت، آن زمان که مدیر فریاد کنان از تو نوشته هایی پوچ و پوشالی روی کاغذهای مهر و موم را  در خواست کند و تو  به خوبی می فهمی که هیچ سنخیتی بین شما نیست... قلم را به زمین بگذار و بگذر.

قبول دارم ! آن زمان که دخترکانی مدهوش لی لی بازی های مدرسه هامان بودیم ، یادگرفتیم درس بخوانیم و بزرگ شویم ودانشگاه برویم و جزوه ها را مرتب بنویسیم و کلاس درس استاد را فرا بگیریم و بدرخشیم با عنوان شاگردA کلاس ، به امید آنکه فردا هرجا رفتیم بگویند : بفرمایید، این صندلی ، این پست برازنده ی شماست!!!

آنجا که مادر گفت درس بخوان ،بخوان و سرکار برو ،استخدام باش تا برای همیشه دست هایت در جیب خودت باشد، تا در فلان اداره و سازمان پارتی باشی برای بعد های جد و آبادت و پز دادن های مادر همچنان ادامه دارد ... اما هیچ کس نگفت دست های خای در جیب پر از پول را برای چه      می خواهی؟! آیا مزه ای با پولی که خودت به دست آورده ای به تنهایی دنیا را برای خود بخری؟ یا برای خودت تبلت مارک بخری و شب را نفهمی چگونه به صبح رساندی ؟! مزه ندارد زندگی... وقتی همگان می گویند همان دخترک 14 ساله ی محله، حالا برای خودش خانمی شده و کیفی دست  می گیرد بیا و ببین .شانه هایم از سنگینی آن کیف های پراز کاغذ به درد آمده باید برای تسکین، دم نوش نسترن را در قوری طلایی رنگم دم بگذارم.

دیگر مزه ای ندارد پشت میز بنشینی و چشم هایت پیاپی عقربه های ساعت را دنبال کند تا مبادا فراموش شود قرار ملاقاتی ،ساعت تماسی و یا جلسه های بیهوده ی دفتر مدیرعامل ، آری این بود قصه ی من و پیکسل های بی احساس سیستم دفتر کارم.

اشک ها امانم را بریده اند و من باید پیازها را خیلی ریز تر خرد کنم ،تا بوی گوشت خورش را بگیرد،آخر امروز ناهارقیمه داریم و من خوشحال تر از همیشه که بوی غذا در خانه ام می پیچد و  دیگر مجبور نیستم شب ها تا در دیر وقت بیدار بمانم و برای فردا ظهر غذایی سرد و سرسری درست کنم. ماشین لباسشویی هم کمی به استراحت احتیاج دارد و من این چند روز لباس ها را کمی بیشتر چنگ می زنم و گاهی با کف داخل تشت حبابی می سازم و به گلدان های کوچک کاکتوس لبخند می زنم.

د

  خوشحالم که مدیرمان نیست که داد بزند و بگوید : مگر من هزار بار نگفتم ... و تو تلاش میکنی تا خرابکاری های مدیرت را با هزار زحمت و خون دل راست و ریست کنی ! دلم می گیرد آنگاه که به چشم میبینم بی عدالتی ها ،رشوه ها ، و رانت ها را و مهر سکوت بر لب می زنم تا مبادا نامه اخراج را به دستم بدهند. دیگر نیستم تا ببینم که چگونه ارباب رجوع را دست به سر می کنند و او واقعا باورش می شود که راستی راستی سیستم قطع است!!! طاقت این همه دو دره بازی را ندارم.

اصلا دوست ندارم تلفن هیچ ارباب رجوعی بی پاسخ بماند ، دست خودم نیست ، احساس زنانه ام به من این حکم را می دهد و همین بهتر که عقب گرد کنم و چشمانم نبیند این زمختی ها را.

این جا که هستم خبری از کلک نیست ، اینجا که هستم صبح را با لبخند خورشید و صدای گرم گریه دخترکم از خواب بیدار می شوم ، بوی اسپند را درحیاط خانه می گسترانم. گویی خودکار من همان دسته قوری گل سرخی است که چای را با عطر میخک برایم هدیه می دهد، از چای های زندانی در کیسه های دهان دوخته  بیزارم، آدم فروشانی که کلاغ را رنگ می کنند و طوطی        می فروشند هم قضیه ی همین چای نپتون است.

دیروز دستم را با اتو سوزاندم کمی بعد دخترکم با لیوانی آب به سویم دوید ،آنجا بود که فهمیدم جای من اینجا نیست ،جای من معبد خانه ام است هرچند که کلبه ما کوچک و بی رنگ و لعاب است اما برایم قطعه ای بهشت است که نوای شادزیستن در آن نواخته می شود. صدای اذان با گوشواره های آینه شمعدانم بازی می کند ،دیگر خبری از مردان فخرفروش اداره نیست ،آنها که در لحظه اذان آستین ها را تا شانه بالا می زنند وجولان می روند ، مسجد محله را با رضوان خانم همسایه مان  و با چادر نماز گل گلی که مادر شوهرم برایم سوغات آورده است می روم .لذت زندگی را احساس می کنم و تلفن را بر میدارم و جویایی احوال اهل فامیل می شوم.

مقصدم خالی کردن میدان نبود اما من یک زنم و  این را دریافتم که باید خدا را شاکر باشم و دستانم را از جیب هایم بیرون آورم و بسوی آسمان ببرم تا از رزاق بی همتا روزی بخواهم و به جهادم در خانه مان ادامه دهم.

این ها بود دلیل استعفایم از اداره مان.

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا