حسین معلم، معلم و نویسنده

بازهم رفتم به ديدنش. باز هم گفتم: «خانم كوچيک! ماشاالله سنّ و سالي ازت گذشته، بچّه و شوهر و خواهر و برادر هم كه نداري، بيا و پيشنهاد منو قبول كن، قول مي‌دم توي همين خونه مدرسه‌اي براي بچّه يتيما درست كنم، ثوابش هم براي تو و پدر و مادر خدا بيامرزت، و گرنه معلوم نيس اين خونه سهم كدوم قوم و خويشت بشه كه حتّي اسمش هم به گوشِت نخورده...»

باز هم رو ترش كرد و گفت: «اِ...؟! اِ...؟! تو هم كه ول كن نيستي...، تو هم كه از رو نمي‌ري...! هزار بار بهت گفتم وقتش كه برسه مي‌گم بري آقاي مسجد رو بياري و قول و قرارش را بنويسي...»

گفتم: «خانم كوچيك! من اين حرفا حاليم نيس، به قول خودت هزار بار گفتم، ديگه صبرم لبريز شده، كسي که از فرداي خودش خبر نداره، اگه اجازه بدي فردا شب آقاي مسجد و چند نفر از مسجدي‌ها رو  ميارم براي نوشتن قول و قرارش...»

دوباره رو ترش كرد و در حالي كه داشتم از خانه‌اش خارج مي‌شدم، گفت: «نه...! نه...! وقتش كه برسه خودم خبرت مي‌كنم...، هفت ماهه که به دنيا نيومدي...؟!»

***

صبح زود كه در راه رفتن به مدرسه بودم، زن‌هاي همسايه را ديدم كه روبروي خانه جمع شده بودند. پارچه‌ي سياهي هم بر سر درِ خانه نصب شده بود!

***

عصر، به همراه جمعيت دنبال تابوت مي‌دويدم و مثل بقيه فرياد مي‌زدم: «لااله الّا الله...، اَلحکمُ لِلّه...! محمّداً رسول الله...، اَلحکمُ لِلّه...! لااله الّا الله...، اَلحکمُ لِلّه...!!»

 

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا