وحید شیخ احمدصفاری(فرهمند)

اولين دفعه که ديدمت، حتماً خودت بودي! يعني حالا اين طوري فکر مي کنم! کتاب هايت را خوانده بودم. با تک تک داستان هايت زندگي کرده بودم. چقدر شبيه احساسم مي نوشتي و من چقدر عاشق خواندنشان بودم! بارها و هر دفعه که باز دوباره دلم مي گرفت، سراغشان مي رفتم.  کتاب هايت را جدا از بقيه کتاب ها در طبقه اول قفسه ها چنان با نظم چيده بودم که گويي گرانبهاتر از آن ها چيزي نيست. هر روز تمام کارهايم را تند تند انجام مي دادم و به سراغشان مي رفتم. شايد به قول خودت، دنبال خودم بودم. هر روز ليوان چاي را که بخار ازش بر مي خواست مي آوردم و گوشه بالاي سمت راست ميز، کنار قندان چيني مرغي گل ريز مي گذاشتم و هميشه هم مي گذاشتم يادم برود و سرد بشود و نخورم. يک ماه، تمام مغازه ها و حتي سمساري و دست فروشي ها را دنبال آن قندان گشتم تا شبيه هماني باشد که توي داستانت گوشه ي سمت راست ميز کنار ليوان چاي سرد شده ات مي گذاشتي و چيز مي نوشتي. صندلي ام چرخي بود و چند دفعه تو حياط رويش آب ريخته بودم تا پيچش زنگ بزند و قيژ قيژ کند و مثل صندلي خودت شود. پرده هايم را داده بودم شکلاتي کمرنگ کرده بودم و من چقدر حس خوبي داشتم که حتماً شبيه همان پرده هاي داستانت شده است. فکر مي کردم اتاق کار آن نويسنده که توصيفش کردي شبيه اتاق کار خودت هست و بعد از آن ديدم که بود.

 هر روز 6 صبح بيدار مي شدم و هر روز کوکوي سيب زميني شب پيش مانده را سرد مي خوردم! مثل خودت  که آن روز تو داستانت خورده بودي! توي يخچال هم هميشه خالي هست. درست مثل شلختگي خودت که گاهي حتي درش را نيمه باز مي گذاشتي و فراموشت مي شد ببندي!

آن روز که تصميم گرفتم بگويم بايد براي هميشه کنار من باشيآمدم پارک و به يکي از اين هنرجوهايي که طراحي مي کردند، تصوير وهم زده ايي را ازت توصيف کردم و او هم يک سياه قلم برايم کشيد و من چقدر خوشحال شدم که فکر مي کردم لابد جايي تو را ديدم که توانستم توصيفت کنم. تصوير صورتت پر از چين هاي سالخوردگي بود. ميان سرت کچل بود و بقيه ي موهاي سپيدي که سياهي قلم هم نتوانسته بود رنگش کند،  ژوليده  بر گوش هايت آوار شده بود. يک عينک ته استکاني قاب درشتي که بند دسته اش به دور گردنت افتاده و تا نيمه دماغت پايين آمده بود هم توي صورتت نشسته بود. حتي قرار بود يک سمعک هم کنار گوشت بگذارم ولي راستش دلم نيامد اين قدر تو را مسن و رنجور کنم و اين ها  تمام خيال من از تو بود که حالا آويزان بر ديوار اتاق به جاي تو شده تمام سهم من از تو!

آن روزها، هر روز همسايه ام را مي ديدم و بي هيچ حرفي، به همديگر لبخند ميزديم وبعد با يک نگاه و ديگر هيچ، هر کدام به راه خود مي رفتيم. به اين همسايه ام عادت کرده بودم و بگذار اعتراف کنم حس خوبي  بهش داشتم. چشم هاي جذاب و پر نفوذي داشت. موهاي پرپشت و انبوهش هميشه مرتب بود و سبيلي که چقدر دلم مي خواست بهش بگويم آنها را بتراشد. عينکش شبيه عينک هاي مطالعه بـود و هر دفعـه که از کنارم رد مي شد، بوي ادکلن ارزان قيمتش که وقتي خواستم  همان را برايت بگيرم، ديدم ارزان نيست و حتي قدري هم گران بود و هنوز هم توي قفسه کمد گذاشته شده را دوست داشتم. گاهي هم مي آمدم تو لابي به بهانه خواندن تابلوي اطلاعات کنار آسانسور و تا مي توانستم بوي ادکلنش که فضا را انباشته بود، تنفس مي کردم.

يک بار کتابت را دستش ديدم و چنان هيجان زده شدم که تا به خودم آمدم ديدم سوار آسانسور شده و در شماره 4 متوقف شده بود. همان يک بار بود و بعد هميشه از اين که مي ديد من کنجکاو نگاه دستش مي کنم، تعجب مي کرد. اما من اهميتي نمي دادم که چه فکري مي کند. تا چند روز همان کتاب تو را دستم گرفت و مي رفتم همين جوري معطل مي کردم که ببيند منم داستانهاي تو را مي خوانم ولي بعد از آن چنان بي صدا و آهسته رفت و آمد مي کرد که ديگر هيچ وقت به هم نرسيديم. چند دفعه تصميم گرفتم خودم به سراغش بروم و در بزنم و تو چشم هاي پر از نگاه خسته اش خيره شوم و اول حسابي نگاهش کنم و ببينم بدون آن کت شلوار و پيراهن و جوراب يکرنگ ست شده اش چه جوري هست و بعد بهانه کنم که کتاب ديگري هم از تو دارد که منم بخوانم؟. حتي يک بار هم تا طبقه چهارم رفتم. از پله ها رفتم. اما نمي دانستم کدام واحد هست و حتي اسمش را هم نمي دانستم تا اگر اشتباهي در زدم، بگويم دنبال کي ميگردم. اما وقتي که به طبقه ي چهارم رسيدم دفعتاً دري باز شد. ديگر براي هر فکر و تصميمي دير شده بود. آقاي ميانسالي بيرون آمد و خيره ام شد. نفهميدم چرا آن جوري نگاهم مي کرد. خوشم نيامد. پله ها را بالاتر رفتم يعني اين که از اولم داشتم مي رفتم پشت بام! نمي دانم فهميد يا نه ؟ ولي همين که به پله آخر رسيدم و يواشکي از بالاي نرده گردن کشيدم ببينم رفت يا نه، ديدم او هم هنوز ايستاده بود. نگاهمان در هم گره خورد و من چقدر خجالت کشيدم که غافلگيرم کرد.

سه روز بعد صداي زنگ آپارتمانم بلند شد. خودش بود. همان مرد تو پله! به زور لبخند زدم. کارتي را نشانم داد و قبل از آن که بفهمم چي روي آن نوشته است، گفت: "سلام خانوم! مهرجو هستم. وکيل پايه يک دادگستري"

يک لحظه دلم ريخت که حتماً از شوهر فراريم خبري شده است، اما همين که يادم آمد غيابي توانستم طلاق بگيرم و آن آپارتمان هم ديگر براي من شده بود، دلم آرام گرفت و کنجکاو شدم. چيزي نگفتم. دوباره خودش گفت:"وکيل آقاي سلحشور هستم. حامد سلحشور". يک باره دلم ريخت و حسي تو بدنم گُر گرفت. بي کلامي حرف  کنار رفتم. در پشت سرش با صداي محکمي بسته شد. روي مبل لميد و يک عالمه حرف  زد. از عمق افکارم مي شنيدم و نمي شنيدم که تند تند مي گفت:" آقاي سلحشور دو روز پيش سکته کردند و تمام وسايلشان را به من بخشيدند و صاحب خانه گفته بايد آپارتمان را خالي کنيم" و من ديگر چيزي نمي فهميدم. نمي دانم از کجا مرا مي شناخت و نميدانم حتي از کجا مي دانست من اين جا هستم و بي آن که يادم بماند بپرسم، آقاي وکيل رفته بود.

امروز، روز سومي است که آن آپارتمان، همان آپارتماني را که فکر مي کردم صاحبش همسايه ام هست و نبود و تو خودت بودي را خريدم و پشت همان ميزي نشستم که پرده هاي اتاقش شکلاتي کمرنگ است و روي ميزش حالا دوتا قندان چيني مرغي، گوشه ي بالاي سمت راست، ميز کنار هم قرار داشتند و کنارش سياه قلم عکسي از پيرمرد نويسنده اي بود که شايد اگر تو زنده مي ماندي اين شکلي مي شدي!.

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا