علی اصقر باقری

وقتی محاسبات آدمی اشتباه از آب در می آید

قابل توجه دلیران عرصه سیاست و مذاکره!!

دوران نوجوانی برای خودش حال و هوایی دارد و شاید نقل بعضی از خاطرات نوجوانی برای پیرمردان آینده که همین نوجوانان امروزی باشند خالی از لطف نبوده و حوصله خواندن یا شنیدنش را داشته باشند و شاید هم برای نوجوانان قدیمی که هم سن و سال ما شده و بعضی از آنها خود را قهرمان عرصه سیاسی دانسته و دیگران را بزدل و ترسوهایی می نامند که در بدو خلقت اینچنین آفریده شده و باید به جهنّم بروند! مفید باشد.

قریب چهل سال پیش، هم باید درس می خواندیم و هم کار می کردیم. بعد از ظهرها تا پاسی از شب در مغازه بابا و در تابستانها هم که مدرسه تعطیل بود یا بنایی و یا کارخانه. تابستان سال 1356 که 16 ساله بودم جهت کار به کارخانه سعادت نساجان و به عبارتی کارخانه استاد غلام جنب محله فهادان رفته تا کمکی برای مخارج زندگی بیاوریم. ماهیانه 300 تومان به ما می دادند یعنی روزی 100 ریال و کارگرهای بزرگتر و با سابقه هم ماهیانه کمتر از 1000 تومان می گرفتند. نوبت شیفت کاری بعد از ظهر که بودیم با بوق کارخانه که ساعت 2 بعد از ظهر زده می شد باید در سر کار حاضر می بودیم و 10 شب هم دست از کار کشیده و می رفتیم. آن موقع ساعت 10 شب خیابانها کاملاً خلوت بود و ترددها مخصوصاً در کوچه ها بسیار اندک و مغازه ها هم غالباً بسته بود.

باید از مسیر کوچه جوی هر هر که هم اکنون خیابان مهدی (عج) است عبور نموده تا به خانه برسیم. همه راه یکطرف و عبور از کنار قبرستان مسلمانان و یهودی ها که دیوار کوتاهی داشت و قبرها پیدا بود هم یکطرف، لذا می ایستادم تا یکی عبور کند. یکی از شبها به نزدیک قبرستان که رسیدم ایستادم تا یک عابر پیاده یا سواره ای بیاید و من همراه او این مسیر حدود 400 متری که معمولاً هم تاریک بود را طی کنم اما هر چه منتظر شدم کسی نیامد که نیامد.

ماندن آنجا هم برای جوانی مثل من وحشتناک بود چرا که کوچه تاریک و خلوت بود. نگاهی به داخل قبرستان انداختم دیدم مثل اینکه در قسمت غسالخانه چند نفری هستند و گویا میّتی برای دفن آورده اند. به خود گفتم همینجا می ایستم تا اینها کارشان تمام شود و همراهی برای طی این مسیر پیدا شود اما هر چه منتظر ماندم خبری نشد و ایستادن در ورودی قبرستان که خیلی تاریک بود هم مرا وحشت زده کرده بود. به خود گفتم مسیر حدود یکصد متری تا غسالخانه را هر طور شده بروم که تنها نباشم بعد که کارشان تمام شد با آنها بر می گردم. خلاصه دل را به قبرستان زده و با سرعت زیاد شروع به دویدن به سمت غسالخانه کردم بعلت تاریکی پایم به قبر برخورد می نمود و تعادلم به هم می خورد.

 خلاصه با ترس و وحشت زیاد خود را به غسالخانه رسانده و در جمع تعدادی که با یک چراغ دستی حاضر بودند رفتم هیچ کس هم نگفت تو کی هستی و من هم با کسی صحبت نکردم. مدتی طول کشید تا میت را غسل داده و کفن کردند بعد هم در آن تاریکی نماز میت را خوانده و آماده خاکسپاری شد. انتظارم این بود که میت را در وسط قبرستان خاک می کنند اما آنها به سمت انتهای قبرستان حرکت کرده و من هم به این امید که اینها به هر حال باز می گردند به دنبالشان راه افتادم. آنها پایین تر از قبر همسر استاد اشرف آهنگر جناره را دفن کردند دعا می کردم که بعد این همه معطلی و ترس اینها از قبرستان که خارج می شوند به طرف مسجد صاحب الزمان بروند تا نتیجه این زحمتها بدست آید. اما به یکباره و در کمال ناباوری دیدم اینها به سمت خروجی انتهای قبرستان و به طرف محله سرسنگ می روند و من هم مات و مبهوت مانده بودم که چه کنم؟!! اندک روشنایی که چراغ دستی بود کم کم دور شد و تاریکی کاملاً غالب شد. ابتدا می خواستم همراهشان بروم و از کوچه پشت قبرستان به سمت خانه بروم که آن کوچه هم وحشتناکتر از کوچه روبروی قبرستان بود. از طرفی تا آمدم تصمیم بگیرم که چکار کنم همه رفتند و ماندم تنها بر سر آن قبر و در آن تاریکی!! چاره ای جز فرار از آن مهلکه نداشتم با سرعت زیاد به طرف غسالخانه که از آن هم وحشت داشتم دویدم مرتب پایم به قبرها می خورد و گمان می کردم شبه هایی مرا دنبال می کنند و چند مورد هم به زمین خوردم و وحشتم بیشتر می شد بلند شده و با نگاه کردن به اطراف باز دوباره می دویدم تا اینکه به غسالخانه رسیده آنجا هم هیچکس نبود. باز مسیر غسالخانه تا ورودی قبرستان را با سرعت هر چه تمام می دویدم و با زمین خوردن و وحشت زیاد رسیدم سر جای اول که ساعتی قبل آنجا بودم و اینبار که هیچ امیدی برای اینکه کسی بیاید و عبور کند نداشتم و آن گرفتاری هولناک برایم پیش آمده بود دویدن را ادامه داده تا اینکه قسمت ترسناک کوچه را طی نموده و پس از مدتی به خانه رسیدم و باید جواب می دادم که چرا دیر آمدم.

اما توصیه ای که به نوجوانان قدیمی که امروز خود را دلیران عرصه سیاست و مذاکره دانسته و دیگران را بزدل و ترسو و به جهنّم معرفی می کنند این است که نکند شما در محاسباتتان اشتباه کرده و با هزینه های زیاد و با دست خالی برگردید سر جای اول و هیچ پاسخی برای ملت به جهت از دست دادن فرصتها نداشته باشید!! راهی که شما می روید قبل از این سیّد جمال الدین اسد آبادی به وجه اکملش رفت و در آخرین روزهای عمرش افسوس خورد که ای کاش به جای اینکه عمری را با رایزنی با سران کشورها سپری کردم آنرا صرف مردم می کردم که نتیجه بهتری می داد. و اگر امروز دولتمردان ما به جای اینکه همه چیز را به تحریم گره زده و آنرا بزرگ کنند به اقتصاد مقاومتی بپردازند نتیجه بهتری خواهد داد چرا که تحریم از اول انقلاب بوده و مقداری کم و زیاد شده و این ساده اندیشی است که با مذاکره و امثال آن بتوان شیطان بزرگ امریکا و صهیونیستهای خون آشام و همدستانشان را از ملت اسلام خواه ایران راضی نمود و دامن زدن و بزرگ کردن تحریم دشمنان را نسبت به استمرار آن امیدوارتر از گذشته می نماید.



این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

value="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" />
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
ا
  •  پایگاه خبری" یزدفردا" نظراتی را که حاوی توهین باشد منتشر نمی‌کند.
  • لطفآ از نوشتن نظرات خود با حروف لاتین خودداری نمائید.
  • نظرات ارسالی شما پس از مطالعه دقیق، به قسمتهای مختلف تحریریه ارجاع داده خواهد شد.
  •  ایمیل  "info@yazdfarda.com" پل ارتباطی مخاطبان با یزدفرد و آماده دریافت نظرات،گزارشها ومسندات خبری شماست.

 

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا