محمد رضا شوق الشعرا

در آستانه فرا رسیدن ماه محرم، آدینه ای که گذشت، بی بی هلی حسینی، مادر دکتر خلیل فروزان نیا که پس از عارضه قلبی در بیمارستان حضرت سیدالشهداء(ع) یزد بستری شده بود، قبل از آنکه برای آخرین بار بتواند پسر جراحش را که در راه آمدن به یزد بود ببیند، در سن هشتاد و هشت سالگی چشم از جهان بست، و با حضور سردار صالح جوکار و دخیل عباس زارع زاده و جمعی از مردم مهریز، در سکوت خبری بخاک سپرده شد. خدایش او را بیامرزد!
فقدان مادر را به دکتر خلیل فروزان نیا تسلیت می گوییم
تبصره اول: پنجشنبه هشتم آبانماه مراسمی ختمی از ساعت هشت تا ده صبح در روزه محمدیه (حظیره) برگزار می گردد
تبصره دوم: همیشه هر وقت مادری می میرد دلم می گیرد
اوایل سال پنجاه و شش بود که مادر در حین خواندن نماز مغرب، ناگهان بدنش لرزید، چند بار بالا و پائین افتاد و بعد خوابید و چشم باز نکرد و هیچ حرف نزد. مادر بیماری رماتیسم قلبی داشت، و آن زمان که تنها امکانات یزد، نوار قلبی بود که در درمانگاه «نیکپور» گرفته می شد. فکر کردیم مادر از درد و بخاطر قرصهای قبل از نماز خواب رفته، و نشستیم به این امید که باز چشم باز کند. مادر تا صبح از خواب بیدار نشد، در ادامه شب، صبح نیز اینطرف و اونطرف بدنبال دکتری که در یزد زیاد نبود راه افتادیم. دکتر مسعود همراه ما نیامد. دکتر مقیمی هم همراه ما نیامد. دکترها انگار زبان یک پسر شانزده ساله را نمی فهمیدند. دکترها انگار نمی دانستند که مادری بیمار در انتظار است. سرانجام در بیمارستان هراتی، دکتر «سرمان» هندی (که هر کجا هست خداوند بسلامت داردش) زبان و دردمان را فهمید و با تاکسی همراه ما آمد، مادر را معاینه ای کرد و نسخه ای نوشت و بدست ما داد، و وقتی با نسخه برگشتیم، آمبولانسی مادر را که سکته مغزی کرده بود، به بیمارستان هراتی برده بود. هنوز نمی دانستیم مادر را چرا برده اند، چشمان پر از اشکمان راه را نمی دید و اما خود را به بیمارستان رساندیم، دوازده ساعت بیشتر از حمله و وقوع سکته گذشته بود که مادر بستری شد. کم کم با امکانات و داروهایی که آن زمان بود، مادر چشم باز کرد، اما لال و فلج شده بود، سکته مغزی او را در سی و دومین بهار زندگی فلج و زمینگیر کرده بود.
پس از چند هفته مادر از بیمارستان مرخص شد، و به خانه ای آمد که در آن، نه امکاناتی بود و نه اطلاعی و نه پرستاری! مادر کم کم زبان باز کرد، و همچون کودکان، چند کلمه ای صحبت کرد و کم کم راه افتاد و کشان کشان تا آنسوی حیاط می رفت. آن روزها نه از «اکو» خبری بود و نه از «آنژیوگرافی» و نه از عمل باز قلب! و اما مادر عشق به زندگی داشت و این عشق و امید، به او برای رهایی از درد جانکاه کمک می کرد، و اما سرانجام در غروبی که خانه نبودیم و مادر تنها بود، سکته ای دوباره بسراغش آمد و در سی خرداد پنجاه و شش مرد. مادر دومین مرده ای بود که میهمان خلدبرین یزد می شد و اینک سالهای سال از آن روز گذشته و همچنان حسرت آخرین دیدار با مادر بر دلم مانده است. مادری که در لحظه مرگ ندیدمش و مرد. مادری که برای آخرین بار نبوسیدمش و مرد. مادری که نتوانستیم برای نجاتش، قدمی و گامی برداریم.
همیشه هر وقت مادری می میرد دلم می گیرد. همیشه هر وقت مادری می میرد، یاد مادرم می افتد. خدایش او را هم بیامرزد

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا