محمد رضا شوق الشعرا

هزاران خشت و آجر بکار برده می شود تا خانه و بنایی ساخته شود، و از هزاران سنگ استفاده می شود، تا کاخی بنا شود، و اما هیچگاه تک خشت ها و تک سنگ ها حکم «چراغ» و «صاحب بنا» را پیدا نکرده و خانه و کاخ را بنام خشت و سنگ نمی شناسند.
هزاران هزار سرباز و حتی مردم عادی در جنگ ها کشته می شوند و اما در تاریخ تنها از سرداران و فرماندهان نام می برند، چرا که نقش دهنده جنگ ها، سرداران و فرماندهان هستند، و پیروزی و شکست تنها بنام فرماندهان نوشته می شود؛ باور کنیم که اگر سردار و فرمانده ای نباشد، جنگی هم نیست!
هیچکس نامی از سربازان ناپلئون را نمی داند، همچنان که هیچکس نام هیچیک از سربازان نادر و کوروش و داریوش و شاه عباس و یعقوب لیث و ... را نمی داند.
اگر یک زمانی و در دوره ای خاص، میرزامحمد کاظمینی مدیرکل ارشاد یزد نبود، شاید هیچگاه هیچکس هزینه چاپ دهها کتاب را که اینک میهمان انبارها شده اند، نمی داد، و بعضی ها، یکدفعه و یکشبه، نویسنده و مولف و پژوهشگر و ناشر و صاحب دفتر و دستک وعنوان نمی شدند.
کاظمینی، در مقطعی از زمان، فرمانده زیرکی بود که به سربازان و گماشتگان و پیادگان، میدان و فرصت می داد، و بعضی ها از آن فضا و میدان، بخوبی استفاده کرده و خیلی خوب استفاده بردند!
یک دلال کتاب، مثل دهها دلال دیگر، برای مجموعه و کتابخانه و بنیاد کسی، کتاب خطی  و چاپی می خرد، و گاه سهم و مزد و حقوق خود را نیز دریافت می کند؛ و حال آیا این فرد می تواند مدعی «چراغ» و «بانی» بودن خود باشد!؟ و هدف از قالی تکاندن بی موقع لب بام را خود نشان دادن نداند!؟
دهها نفر برای یک روزنامه و یا نشریه ای مطلب می نویسند، و اما مگر روزنامه را بنام نویسندگان می شناسند و چاپ می کنند؟
فردی در ازای دریافت دستمزد، دو سه سالی در کنار میرزامحمد کاظمینی بوده و برای مجموعه و بنیاد تازه تاسیس او کتاب پیدا و تهیه می کرده و با پول میرزا محمد می خریده، و ده سال است که دیگر کنار کاظمینی و در بنیاد نیست و برای مجموعه او کتاب و نسخ خطی نمی خرد و در این ده سال نزدیک چهل هزار سند دیگر هم به این مجموعه اضافه شده، و همه اینها را آیا باید اینک بنام مدیر سابق و سه ساله بنیاد نوشت!؟ پس مدیران ده ساله بعدی بنیاد چه نقشی داشته اند؟
زمانی که میرزا محمد کاظمینی مدیرکل ارشاد بود، یک روز، نامه ای را نه در اتاق کاظمینی، که برحسب تصادف، در دفتر او و پیش دفتردار کاظمینی دیدیم که توسط یکی از به اصطلاح نویسندگان و پژوهشگران یزد نوشته و امضاء شده بود، و اینگونه آغاز می شد:« سرور فرزانه دانشمند گرانقدر جناب آقای میرزا محمد کاظمینی ...» دوستمان را در راهرو ارشاد و پشت درب اتاق کاظمینی پیدا کردیم و گفتیم:« فلانی، کاظمینی سرور تو است!؟ حالا سرورت باشد هیچ، فرزانه هم هست؟ کجا و کی و چه جوری فرزانه شده؟ تو می دانی معنی کلمه فرزانه چیست؟» گفت حالا ... و یک توجیهاتی آورد که کارش گیر است و امتیاز و چیزی می خواهد و از آنروز به بعد ما دیگر آن دوست را دوست خود ندانستیم....
بعضی ها برای بزرگ شدن، مجبور هستند نام خود را در کنار نام بزرگی قرار دهند. یک روز اسلامی ندوشن. یک روز مرحوم آذریزدی. یکروز مرحوم فرخی یزد. یکروز میرزامحمد کاظمینی و روزی دیگر ....
تبصره اول: می گویند یک روز، یک نفر زلف ها را آشفته کرده و سرخاب و سفیداب مالیده و اومده بوده لب بام، قالیچه ای را که خاک نداشت با اد و اطوار بتکاند و خاکهایش  را بدر کند، که همسایه رسید و دید و نه برداشت و نه گذاشت و داد زد و گفت:
ورپریده!
آمدی لب بام قالیچه تکاندی
قالیچه خاک نداشت خودت را نمایاندی!
حالا حکایت بعضی ها است که برای خود نشان دادن، می روند موزه نسخ خطی فلانی را در یزد فردا می تکانند! هی می تکانند! هی می تکانند و چراغ می دهند تا شاید مورد توجه قرار گیرند
تبصره دوم:   بچه ای به مادرش می گفت دلم درد می کند، نباتیم هم درد می کند، مادرش گفت نبات می خواهی، دیگر چرا می گویی دلم درد می کند!؟

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا