سيدعلاءالدين آل داود هفته نامه آيينه يزد

سال‌ها پيش هر دو در كنار هم روي يك نيمكت سر كلاس درس مي‌نشستند يادم نمي‌رود هر دو لاغر و رنجور بودند، در حاليكه مرتب سر كلاس درس در همه زمينه‌هاي درسي فعال و پر انرژي بودند اما در پس نگاه معصوم و آرام آنها دنيايي آكنده از درد و رنج بود.
بارها و بارها هر دو را مي‌ديدم كه همدوش و همراه از خانه‌هاي خود در آن سوي تپه‌هاي بالاي ده وارد كوچه باغ‌هاي منتهي به مدرسه شده و آرام آرام به صداي خش‌خش برگ‌هاي زرد و نارنجي انارستان‌هاي ده خيره شده بودند و در دل كوهسار روياهاي كودكانه خود به فقر پدر و رنج مادر و تفاوت‌ها و تبعيض‌هاي زندگي فكر مي‌كردند.
يادم نمي‌رود روزي را كه يكي از همكاران مقطع بالاتر سئوالي از درس رياضي مطرح كرد تا حل كنم، از دانش‌آموزان خواستم كه به مطالعه مشغول شوند تا من به مسئله فكر كنم. جعفر دو سه بار خواهش كرد تا مسئله را براي دانش‌آموزان هم مطرح كنم ولي چون عصبانيت را از چهره‌ام خواند سكوت كرد، به جواب كه رسيد سئوال را براي دانش‌آموزان نيز مطرح كردم جعفر تنها كسي بود كه بدون معطلي به جواب رسيد.
اين موضوع به عنوان يك خاطره شيرين هرگز از ذهنم پاك نشده، جعفر از نظر مسائل آموزشي با كمي فاصله برتري نسبت به دوست خود همچنان در كلاس پيشگام بود هر دو بعد از پايان امتحانات نهايي رهسپار مدارس خاص گرديدند و گاه گاهي از احوالشان با خبر مي‌شدم تا اينكه دوستش مدارج علمي را پله پله طي كرده و جز نفرات برتر المپياد انفورماتيك كشور از دست مقام وزارت جايزه خود را دريافت نمود و پس از اتمام دوره دكترا از يكي از دانشگاه‌هاي داخلي با بورسيه دولت كانادا، عازم آن كشور شد و سرنوشتش چون بقيه المپيادهاي كشور رقم خورد و هنوز هم هر از چند گاهي اينجانب را مورد لطف قرار داده و جوياي احوالم مي‌شود و...
ساليان نسبتاً زيادي بود كه از دوست ديرينش خبري نداشتم و پيش خود مي‌گفتم جعفر دعوت كدام دانشگاه خارجي را اجابت كرده و بدون سروصدا ترك ديار گفته؟ تا اينكه در يك غروب سرد پاييزي فريادهاي «آقا آقاي» آشنايي مرا به خود آورد وقتي خوب نگاه كردم چهره آشنا و تغيير كرده جعفر را ديدم و هر دو پس از احوالپرسي از بدي روزگار و سرنوشت انسان‌ها گفتيم.
جعفر برايم تعريف كرد تا سوم راهنمايي بيشتر درس نخوانده و به انجام امور كشاورزي پدر مشغول است
چون چهره‌ام حكايت از تعجب و پرسش‌هاي بي‌شمار داشت. ادامه داد كه پدر روزي در خلوت خانه مرا صدا زد و گفت: كه در اثر كهولت و بيماري قادر به انجام كارهاي كشاورزي نيست و چون به جز اين چند قطعه زمين كشاوزي منبع در آمد ديگري ندارد و... اشك‌هاي پدر هر دو را به سكوت، سكوتي معنادار وادار كرد،
سئوال كردم مشكل را با بهزيستي يا نهادهاي مشابه ديگر در ميان نگذاشتيد؟
گفت: چرا بعد از تشكيل پرونده و رفت و آمدهاي زياد ما جزء خانواده‌هاي برخوردار تشخيص داده شديم و اين طور ادامه داد كه توفيق اجباري سرنوشت مرا چنين رقم زد كه به جاي كلاس درس دانشگاه و زندگي مرفه‌شهرنشيني در روستا به كار كشاورزي بپردازم.
در حاليكه آرام آرام خورشيد در پس كوه‌هاي مغرب پنهان مي‌شد همراه با غروب آفتاب اشك‌هاي جعفر بر چهره رنگ پريده و غمگينش مي‌غلتيد و به زمين مي‌افتاد، آخرين كلامش را چنين بيان كرد:«من ايراني‌ام اما نمي‌دانم شهروند درجه دو و سه هم هستم يا نه؟!

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا