چهارده سال بيشتر نداشتم که با يک مردي که 15 سال از خودم بزرگتر بود ازدواج کردم. من راضي به اين ازدواج نبودم اما به اصرار پدرو مادرم و با زور با "جواد" ازدواج کردم.

چهارده سال بيشتر نداشتم که با يک مردي که 15 سال از خودم بزرگتر بود ازدواج کردم. من راضي به اين ازدواج نبودم اما به اصرار پدرو مادرم و با زور با "جواد" ازدواج کردم.

از شروع زندگي مشترک، من هيچ علاقه اي به جواد نداشتم، جواد به چشم يک بچه و يا شايد هم به چشم يک "خدمتکار" به من نگاه مي کرد.
پس از ازدواج، يک سال اول زندگي فقط گاهي وقتها به خانه ي پدر و مادرم مي رفتم؛ آنها هيچ وقت قبول نکردند که من اين مرد و اين زندگي را دوست ندارم و نميخواستند هم که قبول کنند.!
جواد که شغل آزاد داشت يک روز جواد به خانه آمد و گفت: اسباب و اثاثيه را جمع کن بايد براي کارم به شهر ديگري برويم. من هم که در آن خانه فقط به عنوان يک بچه حرفگوش کن به حساب مي آمدم بدون هيچ مخالفت و سوالي، تمام وسايل خانه را جمع کردم.
چند روز بعد بود که جواد با يک کاميون و چند کارگر آمد و وسايل خانه را بار زديم و به شهري دورافتاده در چند صد کيلومتري زادگاهم رفتيم.
من با خيال اينکه با رفتن به اين شهر و خانه جديد، زندگي "نويي" را شروع خواهيم کرد بسيار خوشحال بودم و با انرژي وصف ناشدني وسايل را در خانه چيدم و در و ديوار خانه را با تابلو و وسايل زينتي تزئين کردم.
روزهاي اول، جواد که ميخواست از خانه بيرون برود درب را از پشت قفل مي کرد؛ اوايل فکر کردم اين کار جواد دليل خاصي دارد اما اين وضع ادامه داشت.
شايد باورش براي شما سخت باشد ولي من تمام مدتي که در آن شهر زندگي کردم هيچ وقت طعم خوش زندگي را نچشيدم و فقط با يک چهارديواري به نام خانه روبرو بودم.
جواد شب ها دير وقت به خانه مي آمد. هر وقت هم که زودتر مي آمد تعدادي از دوست و رفقايش را به خانه مي آورد و من هم طبق معمول داخل يک اتاق که درب آن از بيرون قفل بود با تنهايي خودم سر مي کردم.
کم کم متوجه شدم جواد به موادمخدر اعتياد پيدا کرده و هر شب با افراد جديدي پانشيني دارد و تا آخر شب، سرگرم حرف زدن و مواد کشيدن است.
بچه اولم که به دنيا آمد خودم را سرگرم کردم و بعد از چند سال خدا به ما فرزند ديگري داد و باز هم من بودم و بچه هايم و تنهايي... اما اين بار بهتر بود چون که خودم را با بچه هايم سرگرم مي کردم.
حدود 14 سال در آن شهر اقامت داشتيم. شوهرم به خاطر مصرف مواد و دوست و رفيق بازي هايش معتاد و ورشکسته شده بود و ما به اجبار وسايل خانه را جمع کرديم و به شهر خودمان بازگشتيم.
حالا من آزادي بيشتري داشتم، جواد که هميشه سرگرم مواد بود. من هم مثل پرنده اي که از قفس آزاد شده بود با دوستان و اقوام رفت و آمد پيدا کردم .
بچه هايم بزرگ شده بودند و خرج زندگي هم سنگين بود. درآمد شوهرم هم که صرف خريد مواد لعنتي اش مي شد. براي همين بود که در شهر دنبال کار گشتم تا بتوانم خرجي خودم و دو فرزندم را تامين کنم؛ اما هر کجا که سراغ کار مي گشتم همه از من مدرک تحصيلي مي خواستند.
با چند نفري از اقوام مشورت کردم و آنها به من پيشنهاد دادند که به دانشگاه بروم تا هم درس بخوانم و هم اينکه از نظر روحي وضعيت بهتري پيدا کنم.
در دانشگاه ثبت نام کردم و بعد از قبولي درس خواندن را شروع کردم؛ آنجا بود که با دانشجوهاي دختر زيادي آشنا شدم و دو دوست صميمي به نام "مهسا" و سمانه" پيدا کردم.
وقتي که کلاس نداشتيم با دوست هايم که همه از نظر سن و سال از من کوچکتر بودند دور هم جمع مي شديم و از هر دري صحبت مي کريم.
توي اين صحبتها بود که من سرگذشت زندگي ام را براي آنها تعريف کردم و آنها هم از شنيدن اين خاطرات غمبار من بسيار متاثر شدند.
يک روز سمانه به من پيشنهاد داد براي اينکه تحول جديدي در زندگي ام آغاز شود با يکي از پسرهاي دانشگاه دوست شوم.
اولش از اين حرف تعجب کردم و ناراحت شدم اما سمانه به من ميگفت: اگر با يک پسر يا جنس مخالفي دوست شوي و براي او درددل کني خيلي آرام تر مي شوي و اتفاقات جديدي در زندگي تو رخ خواهد داد.
چند روزي از اين ماجرا گذشت که با يکي از پسرهاي دانشکاه به نام "مهران" آشنا شدم. مهران چندين سال از من کوچک تر بود؛ من و مهران خيلي به هم علاقه پيدا کرديم هر روز به بهانهي جزوههاي درسي و ... همديگر را ملاقات مي کرديم و اين رفتارها باعث شد که به يکديگر علاقهمند شويم.
خيلي از شبها با مهران بيرون مي رفتيم و به گردش و تفريح مي پرداختيم تا اينکه يک روز مهران به من پيشنهاد داد که در يک مهماني دوستانه شرکت کنم.من قبول نکردم ولي مهران از من خواهش کرد که به همراه او به اين مهماني بروم.
اولين مهماني را با ترس و لرز گذراندم و و وقتي ديدم به من خوش ميگذرد اين بار دل و جراتم بيشتر شد و هفته اي چندين بار در اين مهماني هاي شبانه شرکت مي کردم و با افراد غريبه به خوش گذراني مي پرداختم.
يک شب در يکي از اين مهماني ها بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد دلهره عجيبي گرفته بودم با خودم هزار فکر کردم که ناگهان ماموران پليس وارد شدند و ما را دستگير و به پليس امنيت اخلاقي انتقال دادند.
"من هيچ وقت با شوهرم زندگي نکردم ما با هم بوديم اما دلهايمان از هم دور بود، من و جواد از ابتداي زندگي از هم طلاق گرفته بوديم؛ فقط در کنار هم زندگي مي کرديم!."
تهيه و تنظيم: حميدحسيني پور

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا