فاطمه محسن زاده

یزدفردا"فاطمه محسن زاده"محال است که هنر، گفتاری یک جانبه باشد. دریا، باران، خواست ها و مبارزه با مرگ، چیزهایی ست که همه ی ما را پیوند می دهد. 

آلبر کامو
نمی دانم چه شده است؟! نمی دانم کدام نفس و نَفَس ِ بد، چنا ن احاطه مان کرده است که از روح فقیر شهرها و آدم های بی فکر و بی فکری آدم ها، تبر می سازیم و می زنیم به ریشه ی هر چه عشق است... هرچه زیبایی! راستی برایمان چه اتّفاقی افتاده است؟! چشم هایمان کجاست که نمی بینیم و اگر هم ببینیم، حافظه ی خوبی نداریم، فراموش می کنیم...اصلاً کاری هم نمی کنیم. این روزها می نشینیم توی اتاقک های مجازی، کوک می شویم و هی حرف می زنیم...حرف می زنیم...حرف می زنیم...از سیاست، از دردهای جامعه، از...از خیلی چیزها و باز هم حرف می زنیم. دست عملمان کوتاه است، کم است...کم...کائنات شاهد است.
یک نشان به آن نشان که اصلاً حواسمان نیست داریم توی کویر زندگی می کنیم. دل خوش کرده ایم به شعار قنات و قنوت و قناعت و هی تکرارش می کنیم و در اتاقک های ذهنمان به آن می بالیم. قنات؟ قنوت؟ قناعت ؟ حواسمان کجاست؟
این کویر با تمام داشته ها و نداشته هایش محافظت می خواهد، نه فقط در مرمّت تن دیوارهای گلی اش که در نوسازی و از نو ساختن خیلی چیزهایش. یک لحظه بایستیم و به خود بگوییم دارم چکار می کنم؟ چه می کنی؟ کجاییم؟ اصلاً قرار است با این دویدن ها و ندیدن ها به کجا برویم، به کجا برسیم؟ داریم خودمان را دور می زنیم و جایی ندارد که خیلی هایمان فکر کنیم این کویر هم سرپناهی می خواهد که بیاساید...که به آن تکیه کند...آینده اش را بسازد و هدیه کند به آنهایی که روزی می آیند و حق نیست که سهمشان از تمام این زیبایی ها، برهوت باشد و باد و هیچ! سرپناهی که می توانم من باشم...تو...او... " ما " ؛ چرا زیبایی ها را تکثیر نمی کنیم؟! چرا فکر نمی کنیم هر حرکت هر نفر از ما در کائنات تأثیر خودش را می گذارد؟ ما انسانیم و قرارمان این بوده است که بشویم اشرف مخلوقات. انسان دل است، نه فقط گل. دل هایمان کجاست؟
ما اهالی کویر بهتر از هر کسی می دانیم این کویر زیبایی های خودش را دارد، آرام است، صبور، نجیب...این کویر غنی است؛ وقتی در پس پشت خاک های نرم و روانش، این سو و آن سو، کوه هایی دارد و آبادی هایی که نتیجه ی زیبا دیدن و تلاش گذشتگانمان است...زحمت به معنای واقعی کلمه اش. حق نیست با لبخند و کاری کارستان، خدا قوّتی بگوییم به دست هایی که عشق را کاشته اند، آبیاری کرده اند، مراقبش بوده اند...که زیبایی ها را تکثیر کرده اند؟
کاش وسیع بیندیشیم...حرمت نگه داریم...حرمت مادر زمین را...حدّاقل حوالی " روز زمین " . زمین ... این مادر مهربان! تا نبینیم و نشنویم کمی دورتر، درست همان وقتی که هیچکس حواسش نبوده است، درختانی را در " هفت صفّه " بریده اند. به چه دلیل...اصلاً با اجازه ی چه کسی؟ عزیزان مسئول توی جلسه هایشان چه می گویند و چه می کنند که نتیجه و بازخوردی جدّی از آن نمی بینیم ؟ چه راهکاری به مردمان عجول معاصر ارائه می شود که " هی! ایست! حواستان باشد...دارید کاری می کنید که به قانون زمین بر می خورد" ! بله! درست که باید قدم به قدم فرهنگ سازی شود، امّا در این مسیر، این گوشه و آن گوشه، چقدر باید شاهد قتل درختانی باشیم که آن دورترها یکی که حتماً عاشق بوده است، دل کویر را سبز خواسته و بی ادّعا و در سکوت، آستین بالا زده است وجان یه تکّه از زمین را در درختی به نمایش گذاشته است...این قدر راحت و آسوده، این قدر بی خیال و بی تفاوت بد نکنیم. کمی حس کنیم هوا را ، زمین را، درختان را...عشق را...کمی جور دیگر ببینیم.بایستیم! این همه عجله برای چیست؟!
اولین بار قطع درختان میدان امیرچقماق شوکّه مان کرد. کم کم باز هم می شنویم این درخت/ درختان بریده شدند به این دلیل و آن دلیل و اصلاً لحظه ای نمی اندیشیم که گرفتن جان درختان در کویر، هیچ توجیهی را بر نمی تابد...نکند عادتمان بشود شنیدن این خبرها و بعد از این که کمی درفضای مجازی یا مثلاً در جلسه ها، نشستیم و در موردش حرف زدیم و حرف زدیم، یادمان برود و رهایش کنیم تا سوژه ی بعدی پیش بیاید؟!
مدّتی پیش می بینیم در مهریز به جان درخت ها افتاده اند...کمی بعد شایعه می شود سرو ابرکوه سوخت؛ هرچند بعد می شنویم نه! این طور نبوده است، امّا چه خوب که تلنگری باشد که همه هوای آن درخت و درختان را داشته باشیم، نه آن که وقتی سوختند یا قطع شدند، برایشان مراسم بزرگداشت بگیریم و بگرییم که چقدر خوب بودند...چنان بود و چنین!
چرا رفتارهایمان این قدر متناقض و عجیب و غریب شده است ؟ به روستاها که سر می زنی، جاهایی مثل ده بالا، می بینی باغ ها را خریده اند و درختانش را دور ریخته اند که در تک تک برگ هایشان، روح سبز یک انسان زندگی می کرد. بعد هم ویلاهایی ساخته اند که شاید در سال ،جزچند روزی هم به آن سر نزنند، برای چه؟ چون آنجا آب و هوایش خوب است...آن وقت این آب و هوای خوب، آن هم در این کویرنتیجه ی چیست؟ نتیجه ی حضور همین روح های سبزلطیف...همین درختان مهربان...! ما خودخواهیم و اگر قانونی نباشد که دست به کار شود جدّی و سخت گیرانه برخورد نکند، هدیه ی گذشتگان به ما، بیابانی می شود برای آیندگان.
حالا وقتی تصاویر هفت صفّه را می بینم که همین نزدیکی های " روز زمین " کمر درختانش شکسته است، باز به یاد این عبارت معروف می افتم : " آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند ".
بیایید کاری بکنیم. این که درخت های تازه ای بکاریم، خوب است، امّا قدیمی ها حاصل "خون دل خوردن" ها هستند تا به اینجا رسیده اند که دست و بال شاخه هایشان را بر سر ما باز کنند سخاوتمندانه و استوار. بی انصاف نباشیم، وقتی در فرهنگمان، این همه اشعار زیبا داریم که از روح طبیعت و درختان وام گرفته اند و خیلی ها، عاشقی هایمان را با آنها فال گرفته ایم، به وقت عزّت و عزلت بسیاری از تک درخت ها. خیلی هایمان با این نَفَس های گرم کودکی کرده ایم، بالا و پایین پریده ایم و این شعر را تا آخرش حفظ کرده ایم :
به دست خود درختی می نشانم
به پایش جوی آبی می كشانم
 
كمی تخم چمن بر روی خاكش
برای یادگاری می فشانم...
 

 

حفظ کرده ایم و حالا بعضی هایمان تبر به دست گرفته ایم و همین طور می چرخانیم، بی هوا و مست، حالا روی دلبری هم خراشیده شد، بشود؛ آن هم در جامعه ی که ادّعای دین مداری دارد با این همه آیات و احادیث که ببینید و بیندیشید...که شکستن یک شاخه ی درخت، نزد پیامبر این دین، مثل شکستن بال فرشتگان است ... . بی انصاف نباشیم!

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا