آیا براستی در این کشور و استان کسی نیست که برای  یک جانباز شغل ایجاد نماید

خبر نگار یزدفردا :شنبه  صبح ساعت 9 صبح آقای شاهدی  یکی از جانبازان جنگ تحمیلی که حدود پنجاه ماه سابقه حضور در جبهه و در مناطق و عملیاتهای  آزاد سازی تپه الله اکبر سنندج- عملیتهای نامنظم کردستان- آزاد سازی بازو دراز سرپل ذهاب- طریق القدس- فکه- محرم- بدر- والفجر مقدماتی- قدس 5را دارد و با  15 درصد شیمیایی و موج انفجار- ترکش بدست چپ و ناراحتی چشمی و پوستی و ریوی با آقای خلخال یکی دیگر از جانبازان به ما اعلام نمودند که درب بنیار شهید متحصن خواهیم شد و تنها چیزی که از مسئولین می خواهیم سلامتمان است واین را هم تنها به دلیل بی تفاوتی مسئولین می خواهیم .

خبر نگار یزدفردا در محل حاضر و این دو جانباز با دو پلاکارت در محل حاضر و اقدام به نصب پلاکارتها در مقابل بنیاد شهید و جانبازان استان نمودند که حجت الاسلام  عباس زارع رئیس اداره شهرستان یزد در محل حاضر و هر دو را راضی نمودند که از این اقدام صرف نظر نمایند و قول مساعدت و رسیدگی دادند .

و خبر نگار یزدفردا هم که عکس نصب پارچه ها و حضور این دو عزیز را گرفته بود خوشحال از محل خارج شد .

اما عصر امروز آقای شاهدی با تماس با یزدفردا :اعلام نمود مسئولین به منزلم آمدند و همان وعده های همیشگی و ساعتها نصیحت بود نصیب من و فرزندانم شد و به نظر می رسید که آقایان فکر نمودند که من کمبود سخنرانی دارم  .

وی در ادامه عنوان نمود :من و همراهم درخواست زیادی از دولت و مسئولین نداشته و نداریم و تنها خواستار حقوق شهروندی خود هستیم .چگونه است که یک شهروند حق دارد که دارای یک شغل باشد ما هم خواستاریم که در این مملکت و دولت با وسعت نامحدودش به عنوان یک فرد ایرانی حق کار کردن داشته باشیم و اگر در سیستم دولتی ما را انگل می دانند به ما پراونه کسب بدهند تا بتوانیم کمتر خجالت خانواده هایمان را بکشیم .هر چند که بیست و چند سال است که خانه نشینیم .

وی افزود :خوشحال بودیم که دولتمردان جنگ ندیده رفتند و همرزمانمان بر مسند نشستند اما ......

وی در ادامه به روند حرکت بی مهری های دولتمردان و مسئولین طی سالهای گذشته اشاره نموده و گفت :..............................................................ولی ما از مردم  خجالت می کشیم که منعکس نمائیم  که یک جانباز یا نه یک رزمنده هست سال دفاع مقدس باید فریاد بزند که من بی کارم ؟؟؟؟!!!!!..........................................

یزدفردا امیدوار است استاندار بسیجی و سردارمان بصورت خاص به موضوع این دو جانباز رسیدگی و حداقل مردم را شرمنده کسانی که سالها برای سربلندی ایران صادقانه جنگیدند ننمایند و اگر دولت با قوانین دست و پا گیرش توان ندارد رسما اعلام تا شاید نیکمردان کار آفرین استان به داد این دو عزیز برسند .

در ادامه تنها به مختصری از درد دلهای برادر شاهدی که قبلا توسط محمد رضا شوق الشعراء تهیه شده و در یزدفردا هم منتشر شده بود اکتفا نموده و امیدواریم خبر حل مشکلشان را منتشر نمائیم و در محضر حق روسفید باشیم که حداقل یزدفردا توانست پیام دو  مظلوم را به مسئولین منتقل و گره از کار آنها بگشاید .

گزارش منتشره در آبانماه 85 در یزدفردا و شوق دات کام

شاهدی از دوران دفاع مقدس

وقتی بهر دلیل، بخش اندکی از صحبت های شاهدی را پاک کرده و نقطه گذاری می کنم، بدجوری حالم از خودم بهم می خورد، و سخت قلم و دلم می لرزد، شاید اگر قول درج مصاحبه را به شاهدی و کاربران نداده بودم، از خیر این مصاحبه نقطه نقطه شده می گذشتم، اما ما نیز با توجه به شرایط پیش آمده، کم کم به پایان کار و پناه به خدا و سکوت بردن، نزدیک می شویم، بهرحال شاهدی یکی از شاهدان دوران دفاع مقدس است که ساده و صادقانه حرف می زند، امید آنکه جدش مرا ببخشد، که قسمتی از حرف هایش را حذف کردم، و بقول دوستی « تلطیف» که محترمانه سانسور است!

مصاحبه با سید عباس شاهدی

(بخش اول)

ما رفتیم جنگ که بجنگیم، نرفتیم که مدرک بیاوریم

ما اصلا گمشده هستیم. ما مرده متحرک هستیم، اصلا جزء نیست جامعه هستیم!...

نام: سید عباس شاهدی

فرزند: سید احمد                                                                                                   

متاهل: دارای دو فرزند پسر دانشجو و محصل

متولد: 1341 یزد – کوی پیر و برج

شغل پدر: کشاورز

شغل : بیکار

شغل سابق در قبل از انقلاب: در و پنجره ساز- آهنگر

سابقه حضور در جبهه دفاع مقدس: پنجاه ماه و 9 روز

5/7/59 تا 3/3/61

4/5/61 تا 10/6/62

7/8/63 تا 3/3/64

9/4/64 تا 10/2/65

حضور در عملیات های: آزاد سازی تپه الله اکبر سنندج- عملیتهای نامنظم کردستان- آزاد سازی بازو دراز سرپل ذهاب- طریق القدس- فکه- محرم- بدر- والفجر مقدماتی- قدس 5

درصد جانبازی: 15 درصد شیمیایی و موج انفجار- ترکش بدست چپ و ناراحتی چشمی و پوستی و ریوی

امکانات گرفته شده از نهادهای انقلابی: هیچ!!

شغل بعد از جنگ: کارگر قرارداد موقت در استانداری (راننده روابط عمومی 8 ماه) (کارمند بدون قرارداد شورای هماهنگی مواد مخدر از سال 81  تا سال 84 ایستگاه بازرسی شهید مدنی مهریز)

حقوق دریافتی فعلی: یکصد هزار تومان از امور ایثارگران سپاه پاسداران انقلاب یزد (از 20 ماه قبل)

*آقای شاهدی چگونه در جریان انقلاب و جنگ قرار گرفتید؟!

من در سال 56 در بند عباس با آقای سالاری و آقای متین و آقای انواری در مسجد فاطمیه آشنا شدم ، بعد از آن قضیه، جهت آوردن اعلامیه های حضرت امام(ره)  به قم اعزام شدم و از آنجا نوار و اعلامیه به بندر عباس می آوردم .

چند نوبت هم اسلحه کمری برای شخصی بنام آقای جودی که ایشون هم طلبه بود، به قم می بردم، بعد از پیروزی انقلاب هم  گاهی به یزد می آمدم و می رفتم، اما بیشتر در بندر عباس بودم، آنجا مغازه در و پنجره سازی داشتم، و بعد وقتی کردستان شلوغ شد،  کل اسباب و اثاث در و پنجره سازی را فروختم و  اعزام شدم به کردستان، اینجا از یزد که حرکت کردیم  22 نفر بودیم.

*دلیل فروش وسایل آهنگری چه بود ؟

به توصیه حضرت امام(ره)  بود که ما همه چیز را فروختیم و هرچه پول هم داشتم خدا گواه هست به حساب 100 امام  ریختم، حالا یادم نیست چقدر بود، چون عاشق بودم، عشق داشتم! بعد رفتم کردستان و آن 22 نفری که همراه هم بودیم، همه برگشتن و تنها من ماندم که شدم پیش مرگ کرد مسلمان، بعد از پیش مرگی، توی یکی از درگیری های نا منظم  کردستان تیر خورد به دستم، فردای آنروز رفتم بیمارستان، جوری بود که دیگه نمی شد پانسمان نکرد، بعد از تیر خوردن و پانسمان، دوباره اصلا بدون اینکه ما پرونده ای تشکیل بدهیم، چون خیلی عاشق بودیم، دوباره برگشتم به مقرر عباس آباد، و یکروز برای دیدار یکی از دوستان رفتم به کرمانشاه، و بعد از اینکه یکروز پهلوی آن دوستم ماندم، بلند شدم آمدم سنندج، مقرر ما هم عباس آباد بود، توی راه، من و یکی از سربازان پادگان سنندج را افراد کومله دستگیر کردن، و بعنوان اسیر ما را برداشتن بردن.

اسیر سرباز را چند روز ی نگه داشتن و چون فهمیدن سرباز است و دوره بنی صدر بود، آزادش کردن و ما را نگه داشتن، یازده روز من آنجا بودم، توی این یازده روز من را خیلی اذیت می کردند، همه رقم شکنجه ای را اینها داشتن! حالا از کتک زدن، و شلاق زدن، گرفته تا چیزهای دیگر، رفقای ما که آنجا بودن بدجوری شکنجه می شدن، پوست سرشون را می کندند، چشمانشان را در می آوردن، ناخنشان را می کشیدن، ما چون پیش مرگ بودیم فکر می کردند که راستی راستی کرد هستیم، انها با زبان کردی با من صحبت می کردند، اما  من کردی بلد نبودم، خلاصه متوجه شدن که ما پیش مرگ هستیم! اما  من به دروغ به آنها گفتم که سرباز هستم و چون از لباس کردی خوشم اومده، لباس کردی پوشیده ام، توی این 11 روز شکنجه های اونا را تحمل کردم، اما نه شکنجه های خیلی سخت. ولی بهرحال همان زدن و تو آب یخ انداختن و اینها بود، روز های آخر که حتی نجاست را مجبوری به خوردن ما می دادند، بعد از 11 روز از طرف شهید  جودی، و  از طریق حمله آنها به مقر ضد انقلاب، ما آزاد شدیم،  بعد از آن همینجور ادامه دادیم و در منطقه بودیم تا رفتیم سر پل زاغه، و آقای محمدی زنگ زد و گفت: برو همان سر پل زاغه و رفتیم پهلوی شخصی بنام آقای ابو شریف، ایشان فرمانده  کل منطقه غرب بود، اونجا یک نامه دادن دست ما و گفتن برو پهلوی فرمانده ستاد آقای شهید حسن خلیل بیگی، آنجا هم رفیتم پهلوی شهید حسن خلیل بیگی، که فرمانده پادگان ابوذر بود، شب را آنجا خوابیدیم، صبح که شد گفتن می روی فرماندهی، چون فهمیده بودن که از کردستان آمدیم و چند ماهی را در کردستان بودیم، خوب نیرو ها، همه نیروهای جدید بودن، هیچ کس وارد به کار با اسلحه نبود، ما را گذاشتن به عنوان فرمانده شیشه راه، چیزی حدود 15 روز آنجا فرمانده شیشه راه بودیم، بعد دوباره گذاشتنمون تپه حسین، بعد در تپه حسین حدود یک ماهی اونجا بودم، و  بعد برای آزادی سازی قله های 150 ما رفتیم مازی دراز و مازی دراز آزاد شد

*جنگ شروع شده بود ؟

بله! جنگ شروع شده بود، حتی در اوایل جنگ، آقای ابوشریف آمد در تلویزیون و گفت: کلید غرب را ما گرفتیم، چون این قله حکم کلیدی را داشت ، بعد یک مدتی رفتیم یک جایی به نام تک درخت کوه های دانه خشک، بهرحال میخک گاهی بود که خود شهید خلیل حسن بیکی اونجا احداث کرده بود، پایگاههای به اصطلاح بازرسی بود، یک مدتی در این میخک ها بودیم، بعد از آنجا حرکت کردیم آمدیم طرف اهواز، و در عملیات طریق القدس شرکت داشتیم، توی عملیات من موج انفجار گرفتم و کل بدنم فلج شد، حالا می بخشید بر گردم همون سر پل، یکروز ساعت تقریبا یک بعد از ظهر بود، بی سیم اعلام کرد که چیزی حدود 150 تانک عراقی وارد دشت زاغ شدن، خلیل حسن بیگی که خدا رحمتش کند، آمد و گفت که شما هرچه زودتر آرپی جی بر دارید و حرکت کنید. من با دو نفر دیگه حرکت کردیم، بدون گلوله! زمان زمان بنی صدر بود، گلوله به مانمی دادند، چون پاسدار بودیم و بسیجی! اینها گلوله به ما نمی دادند،  بعد ما آمدیم پادگان طرف ارتش، ما با سی می نوف رفتیم بالا، بهرحال اعلام جنگ کردیم با ارتشی ها، و  بهرحال 12 تا گلوله به ما دادن، شهید حاجی بابا  مستقر بود، گفت کجا می روید؟ گفتیم داریم می رویم دشت زاغ،  تانک ها آمدن!  گفت: ما هم از پشت می رویم، آنها هم 4 نفر بیشتر نبودن، ما سه نفر حرکت کردیم، چیز حدود 16 تا گلوله ما بیشتر نداشتیم، رفتیم طرف دشت زاغ، بهرحال نیروهای عراقی هم مرتب می زدن، یک جایی هم بود «پیچ مرگ» بهش می گفتن، اونجا رو هم مرتب می زدن، بهرحال ما آمدیم، ما سه نفر دو تا قیضه آر پی جی با 16 تا گلوله داشتیم، چندتا گلوله انداختیم، آقای شیرودی هم پرواز کرده بود با هلکوپترش که تانک ها را بزند، بعد از اون شنیدم که شیرودی هم تیر خورده، اما هلیکوپتر را نشونده و شهید شده، یعد ما برگشتیم، خوب تانک ها هم عقب نشینی کردن، و  ما برگشتیم  داخل یک سوله، نیروهای عراقی آمدن و شروع کردن به بمباران کردن! دنیا گلوله ریختن آنجا! یکی گلوله کنار ما خورد زمین، که ما  بعدش وقتی با شخصی بنام  رادمنش رفیتم اونجا را متر کردیم، فاصله اش با ما 6 متر بود. «رضا سرو یزدی» شهید شد. «دستمالچی» مجروح شد. من مجروح نشدم، فقط بلند شدم افتادم روی سوله 6 متری! و بعدش هم افتادم پائین! بلند شدم، حتی یکی از بچه ها که توی میخک بود و توی اتاق نشتسته بود، گلوله از دیوار رفته بود داخل، کلاه آهنی هم سرش بود، توی اتاق نصفی سرش را بریده بود و شهید شده بود، بهر حال رضا سرو یزدی و بچه خواهرش را منتقل کردیم به بیمارستان توحید سر پل ذهاب، بعد از این قضیه، ما همینجور شهید را برداشتیم و شهید هم باد کرده بود، عکسهایش هم هنوز هست، معلوم است،  اونموقع هیچ امکاناتی برای بچه های سپاه نبود، بیشتر هم  اونجا، خوراک ما نان خشک بود و آب های کرم شده، خیلی بد وضعی ما  اونجا داشتیم، بهرحال شهید را آوردیم یزد، با همان ماشین اومدیم یزد و دفنش کردیم و دوباره من نمی دانم حدود سه ساعت در یزد بودم، و بعد  حرکت کردم به طرف سر پل ذهاب، یه خورده نان خشکم برداشتیم و برگشتیم منطقه! مدتی هم همانجا بودیم، حتی  دستمالچی هم که جانباز شده بود، من در بیمارستان پاداریش می کردم، و از بیمارستان هم می رفتم پل ذهاب، ما اونجا جاده سازی داشتیم، همه کاری می کردیم، حدودا ما 40 یا 50 نفر هم بیشتر نبودیم، شخصی بنام حاجی بابا شهید شد که تیکه پاره اش کردن، شهید حسین مدیری که بچه تهران بود، ایشان رو هم کشتن، اونجا شهید شد، بهرحال خیلی از بچه ها اونجا پهلوی ما بودن و شهید شدن، بعد از اونجا ما حرکت کردیم مستقیم اومدیم یزد، و یزد یک مصاحبه ای را در سپاه با ما انجام دادند، و بعد حرکت کردیم به طرف «اهواز» رفتیم  و بعد رفتیم طرف فکه اونجا مسقر شدیم، و بعدش هم گفتن عملیات است و رفیتم عملیات! اونجا ما رو موج انفجار گرفت! اونجا هم خیلی از بچه ها شهید شدن، «فلاح نژاد» بود، شهید شد.  «یاوری» بود، اسیر شد. یکی دیگه «یاوری» بود شهید شد. خیلی از بچه ها که ذهن من الان یاری نمی کند. بعد در اونجا که موج انفجار گرفتم، شخصی به نام آقای واحدی که الان در صدا و سیما هم هست، ما را پشت کرد و برد، من فقط فهمیدم واحدی اومد و منو انداخت رو کولش و دیگه هیچ چیز نفهمیدم، ما را بردن در یکی از سایت ها که در اونجا بود، از اونجا هم مستقرمون کردن در بیمارستان «شکاری اندیمشک» بودیم و بعد رفتیم دزفول و از دزفول با هلکوپتر رفتیم به طرف مشهد،  چند روزی در مشهد بودیم و حالمون بهتر شد، اما بدن شل و  حالت فلجی داشت و من ویلچر سوار می شدم. فک، کلا داغون بود، چند روزی بیمارستان بودم و بعد اومدم یزد و توی یزد اومدم رفتم پهلوی  «راشد یزدی» گفتم فک من خیلی ناجور است، ما را معرفی کردن به درمانگاه قدیمی فهادان، که حالا خراب کردن، اونجا دکتر دندانپزشک بود و گفت همه دندانها را باید بکشی! رفتیم پهلوی  راشد و گفتم که همه دندانهاهایم را می خواهند بکشند،  گفت: خوب بکشند! گفتم من سنی ندارم، هنوز بچه هستم، ایشون هم من را معرفی کرد به دکتر (ن)، دکتر (ن) سه عدد از دندانهای مرا کشید، بهرحال دیدم دارد با دندانهای من فقط بازی می کند و کاری از پیش نمی رود، رفتم در جای دیگه و 33 جلسه دندانهایم را درست کردم، و آن دکتر چون می خواست در جنگ نقش داشته باشد 33 هزار تومن دستمزد خود را به یازده هزارتومن کاهش داد، رفتم پهلوی راشد و گفتم این فاکتور و ایشان گفتن ما بودجه ای برای فک نداریم! ما هم خانواده زحت کشی بودیم و آنچنان پولی نداشتیم، کاسب بودیم و زمانی که کار می کردیم  پول داشتیم، ولی وقتی کار نمی کردیم پولی نداشتیم، بالاخره پول هزینه درمان را هم خودمان دادیم، و  باز دوباره حرکت کردیم رفتیم جنگ، بهرحال در عملیات «محرم» در عملیات «والفجر مقدماتی» که بدترین عملیات بود توی عملیات ها! 385 نفر بودیم که حرکت کردیم رفتیم، و  60 نفر موجی و دیوانه برگشتیم!  یعنی واقعا همشون را موج انفجار گرفته بود، هنوز بعضی از بچه ها هستند. بهرحال دوباره اومدیم یزد و چند روز بودییم، و باز دوباره رفتیم، و  بهرحال در عملیات هایی که بود شرکت داشتم، و اونجا به من می گفتند «آچار فرانسه» یعنی هر کاری که می گفتند انجام می دادم. می گفتند: آرپی جی زن! می گفتم چشم!  می گفتند: تیرانداز، می گفتم چشم! می گفتند: تیربار! می گفتم چشم! می گفتند: خمپاره 120! می گفتم چشم! خلاصه هر کاری که می گفتند، من آچار فرانسه بودم، تا آبی که می خواستند ببرند، می بردم. هر کار سختی که می خواستند انجام بدهند، خدا بیامرز خلیل حسن بیگی می گفت که سید را پیدایش کنید بیاد! تا جایی که در تیر رس بود من می رفتم، یکبار در میدان مین  گیر کردم، با موتور بودم، توی عملیات والفجر مقدماتی، من وقتی برگشتم ،داشتند مین را صاف می کردند، یکی از بچه ها که اهل اصفهان بود، ایشان گفت: که نمی دانم کی بوده که با موتور رو این مین ها رفته، ولی باکیش نشده ومین ها سالمه! بهر حال اعتقاد داشتم! روی اعتقاد مون رفیتم! به خاطر ناموسمون رفتیم! به خاطر خدمت به مملکت رفتیم! به خاطر امر رهبرمون رفتیم! اما متاسفانه بعد از جنگ، در سال 65 من دیگر «نا» نداشتم، واقعا حالی نمانده بود، تمام بدن من خورد و خمیر بود، یعنی شب ها در اوایل جنگ که بود، هیچ وقت خواب نمی رفتم، چون نیرو نبود! من خدا گواه هست، هیچ کس باورش نمی شود، چهارشبانه روز، چهارشبانه روز نمی خوابیدم!  اونجا هم دلدارترین آدم بودم، یعنی سرم درد می کرد برای عملیات، سرم درد می کرد برای خطر! سرم درد می کرد برای اینکه شب بلند شوم، حالا گروه ضربت بود، هر چه بود، توی هر جایی که می گفتند، من پیش قدم بودم، بهرحال یک چیزایی بود که حالا همش را نمی شود گفت!!

*شما کی شیمیایی شدید؟                                                                                                 

 

 

 

 

 

 

                                                                                                       

 

 

 

 

 

 

سال 64 تو منطقه شلمچه شیمیایی شدم! حدود پنجاه نفر بودیم، که اونها هم شیمیایی شدند، اما الان متاسفانه  حدود بیست سالی هست که هیچ کس دور من نیامده، هیچکس نیامده احوال ما را بپرسد! فقط یکدفعه از طرف سپاه پاسداران، آمدن و یک عدد شیرخوری آوردن و گفتن ما آمدیم! حالا بعد از بیست و چند سال که از جنگ گذشته، ما آمدیم! پارسال اومدن خانه من! و گفتند ما آمدیم خانه یاران جنگ! که نمی دانم اون وقت تا حالا، ما یار نبودیم ؟واقعا؟

 

 

 

 

 

 

 

..........

سال 65 به بعد، مرتب  ناراحتی پوستی پیدا کردم، دیگه دکتری نبود که نرفته باشم، از این دکترهای شیمیایی تا دکترهای داروهای گیاهی، که من چیزی حدود بیست سی میلیون تومان خرج خودم کردم، که فقط «روپا» هستم وگرنه الان باید کاسه گدائی دست بگیرم!  حالا آمدند گفتن 15% بیشتر به تو نمی دهیم! واقعا بابام مایه گذاشت، برادر هایم مایه گذاشتن! خواهر من مایه گذاشت! چون من یک آدم بیکاری بودم و هنوز هم بیکار هستم!!!

.........

بهر حال برای کار از طریق دوستان معرفی شدیم برای استانداری، بعد از جنگ، سال 76  و بعد از اینکه کلی دوندگی کردیم و گفتیم بیکار هستیم، بهرحال ما بلند شدیم رفتیم استانداری

* یعنی بعد از جنگ تا سال 76 شما بیکار بودید؟

بیکار بودم و تحت مداوا! اما هر جایی که می رفتم، اصلا می گفتند که شما درصد ندارید! و تا درصد تو درست نشود، کاری نمی شود کرد. در بیمارستان هم که پیگیری می کردم، می گفتند مدرکی نیست! ما رفتیم جنگ بجنگیم! نرفتیم که مدرک بیاوریم.

..........

من که الان نفسی می کشم و راه می روم، خدا برکت فامیل و خانواده ام بدهد، دوستم داشتن، بچه آخر بودم و خیلی دوستم می داشتند، تا حالا هم دارند خرجم را می دهند و می گویند بیا این پول را بگیر خرج کن! حالا هم به کمک آنها دارم راه می روم، اما تا به کی؟! من الان پسرم باید داماد شود. خانه نداره، هیچی نداره، بهر حال من باید خرج دامادی او را من بدهم ؟

(ادامه دارد)

 يزدفردا--  شوق

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا