رضا شوق الشعراء به روایت شوقی!!!!


یزدفردا "محمد رضا شوق الشعراء منتقدی که کمتر کسی در یزد توانسته در صفحه یاداشت او نامی نداشته باشد ،هرکس از زاویه ای او را روایت می کند ،ولی چندی پیش خود ،خود را روایت کرده که بدنیست شوقی را که شوق روایت کرده بخوانید تا شاید در شوق شناسی رتبه ای کسب کنید!


شرحی بر یک زندگی- قسمت اول

مشکل از کجا پیدا شد!؟


در نیمه های «شب» هفدهم «امرداد» هزار و سیصد و چهل شمسی، میان «چله گرم تابستان» که پشه ها در پشت بام ها امان مردم را بریده بودند، در خانه ای از خانه های کوی «گازرگاه» یزد، پدری شیرینی فروش و بیسواد، و مادری خانه دار و «بیمار» و کم سواد، صاحب پسری با گروه خونی «ب منفی!» شدند.

محمد رضا شوق الشعراء، بدون آنکه خود خواسته، و یا نقشی در این انتخاب و تصمیم گیری داشته باشد، در « تاریکی نیمه شب» با گروه خونی «ب منفی» و در «یزد» خشک و کویری و در خانواده ای که اهل «علم» و «سیاست» و «مطالعه» و «روشنفکری» نبودند بدنیا آمد و پای کوچک خود را بر صفحه بزرگ هستی گذارد. در میان همه شهرهای دنیا، شهر یزد و میان ابنهمه گروه خونی، گروه خونی «ب منفی» و میان اینهمه فامیل، فامیل شوق الشعراء که لقب شاعری پدربزرگ کفاشش بود نصیب او شد، و بر اساس یک اصل غیرقابل توضیح، ژن پدر بزرگ در وجود نوه رشد کرد و در نهایت رنگ و رویشی دیگری گرفت.

ملیت و لقب و نام و فامیل و ریخت و قیافه و جنسیت و حتی مذهب و عقیده را می شود «تغییر» داد و اما هبچگاه نمی توان «طینت» و «گروه خونی» را تغییر داد، و علم هنوز قادر نیست تا با امکانات موجود، «منفی ب» را تبدیل به «مثبت ب» نماید.

من از مادری جوان و پانزده ساله، که بیماری «رماتیسم قلبی» و «آرزوهای بزرگ» و «عمری کوتاه» داشت، با گروه خونی «ب منفی» متولد شدم، و این «جبر» و سرنوشتی بود که هیچ نقشی در پدید آمدنش نداشتم.


شرحی بر یک زندگی قسمت دوم

فرار به دانشگاه جامعه (1)


شروع سال بود و هنوز چندماه مانده بود به بازشدن مدارس و شوق رفتن به مدرسه باعث شد که سرانجام پافشاری من جواب داده، به خیاط سرخیابان، سفارش دوخت کت و شلوار را بدهند، و از آن لحظه که خیاط اندازه کت و شلوار مرا گرفت، دیگر هر روز صبح و ظهر و عصر درب مغازه خیاطی می رفتم و می نشستم و احوال کت و شلوارم را می پرسیدم، و گاهی هم به خیاط متلک می گفتم که چرا کت و شلوار مرا نمی دوزد. یک چند باری خیاط باعصبانیت هر چی دم دستش بود را به سمت من پرتاب کرد و چند باری هم تا چند کوچه آنطرفتر دنبالم کرد و اما من «مدرسه و کت و شلوار ندیده» از «رو، برو» نبودم و باز برمی گشتم و با سلام و خنده، احوال کت و شلوارم را می گرفتم.

مادر حدابیامرزم برای اینکه از شر بدی های من راحت شود، مرا برای تربیت و آدم شدن به یک ملا بداخلاق در آنطرف خیابان سپرده بود و من بجای رفتن «ملا» و خواندن «قرآن» و جارو کردن حیاط خانه ملا و آدم شدن، روبروی مغازه خیاطی می نشستم و به خیاط و خیاطی زل می زدم، عاقبت یک روز کاسه صبر خیاط تمام شد و خیاط محله، قضیه ملا نرفتن و روبروی مغازه نشستن هر روزه را به مادرم گفت. از مادر حدابیامرزم خیلی زیاد می ترسیدم و بقولی «زهرم آب بود» وقتی روبروی خیاطی بی هوا مچم را گرفت دنیا پیش چشمم سیاه شد و آخر دنیا را دیدم، گریه کنان و شکست خورده از دست او فرار کردم، می ترسیدم به خانه بروم و همینجور در خیابان راه می رفتم که خودم را در کنار مسجد برخوردار دیدم، آهسته به مغازه شیرینی فروشی پدر که روبروی سینما سهیل بود نزدیک شده و دیدم مغازه باز و پدر در مغازه است. اول کوچه برخوردار یک نرده های چوبی گذاشته بودند که نمارخوانان دوچرخه خود را در آن نرده ها قرار می دادند، به زیر این نرده ها رفتم و دراز کشیدم و وقتی چشم باز کردم، بعد از ظهر بود، حسابی گرسنه بودم و احساس ضعف می کردم، به مغازه پدر رفتم و پدر وقتی مرا دید: متعجب پرسید اینجا چکار می کنی!؟ و چه جوری اومدی!؟ انگار که از همه چیز خبر داشت، چرا که او برای خوردن ناهار به خانه رفته و برگشته بود. پدر مرا سوار دوچرخه کرد و تا کوچه جوی شاهی آمد و اما در خانه از ناهار و غذا خبری نبود، مادر می گفت گوشت پخته شده را گربه برده و خورده و من برای اینکه باز بین پدر و مادر دعوا نشود، شهادت می دادم که دیده ام گربه گوشت را برده و خورده، از همان بعد از ظهر با پدر به مغازه بازگشتم و از آن روز به بعد مغازه رفتن و در خانه نبودن من شروع شد.

بسادگی با شکایت خیاط از کنکور خیابان عبور کرده و با عتاب و خشم مادر و مهربانی پدر وارد دانشگاه اجتماع شده بودم. دانشگاهی به بزرگی یک شهر و یک استان و یک کشور و یک دنیا، دانشگاهی که اگر به من مدرک نداد اما درس هایی داد که در دانشگاهها نمی دادند.

مغازه پدر درست روبروی سینما سهیل قرار داشت و روبروی مغازه کنار باغچه ای که یک درخت بزرگ نارون در آن قرار داشت، یک دکه چوبی کلید سازی بود و کنار مغازه پدر یک اتوکشی و یک کلاهدوزی وجود داشت و آنطرف کوچه هم شیریتی فروشی و میوه فروشی و دوچرخه سازی و قصابی و صفحه فروشی و قهوه خانه و پالوده فروشی و نانوایی سرشاطر و ...

ده بیست متر بالاتر از مغازه پدر نزدیک «فلکه» دکه روزنامه فروشی «ماشاا.. کور» قرار داشت و در آنجا بود که برای اولین بار «روزنامه» و «مجله» را دیدم، می دیدم آدمهایی را که می آمدند پول می دادند و روزنامه و مجله می خریدند و آن را باز می کردند و به آن نگاه می کردند. بعدها قهمیدم آنها روزنامه و مجله را نگاه نمی کردند که می خواندند.

آنزمان جعبه های حلبی باقلوا و پشمک و قطاب را بعد از پر کردن و چسب زدن با روزنامه و نخ می بستند و پاکت هایی را که در آن پشمک و شیرینی و نقل می ریختند با روزنامه و «سریشم» درست می کردند، بهمین دلیل چند نفر از مشتریان پدر و اهالی روزنامه خوان محل روزنامه های تاریخ مصرف گذشته را کیلویی به پدر که سواد خواندن و نوشتن نداشت می فروختند و روزنامه نگاه کردن و مجله ورق زدن من نیز از همان زمان و در مغازه پدر آغاز شد. عکس ها و مطالب را می دیدم و خود در خیال و رویا آنرا تفسیر می کردم. کم کم از میان عکس ها دو نفر را شناخنم و نامشان را بلد شدم، یکی شاه و یکی هم هویدا ...

چون آنهایی که روزنامه می خریدند و می خواندند آدمهای متشخص و منظم و باسواد و مهمی بودند فکر می کردم که یک رابطه ای بین باسوادی و پولداری و روزنامه خوانی وجود دارد و دلیل فقر ماشاا... روزنامه فروش را در کور بودن او می دیدم که نمی تواند روزنامه بخواند و اما نمی دانستم پدرم که کور نیست چرا نمی تواند روزنامه بخواند و بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که خواندن روزنامه گذشته از چشم سواد هم می خواهد و البته در همان بعدها یک سوال مهمتر هم برایم پیش آمد که چرا بعضی از آنها که سواد و چشم دارند روزنامه نمی خوانند.



مرمت خانه «پدری» و «مادری»همه قصه ای دارد !!!

قفس بی زندانبان یا پاتوق فرهنگی!؟ چی در کوچه بن بست می سازیم!؟

از کارگر افغانی تا کلنگ ترکیه ای و بیل چینی و ...!؟


چند روز پیش (پنجشنبه نهم دیماه) جهت مرمت خانه «پدری و مادری» و تهیه یک نیسان آجر «گری» فشاری، به یکی از بزرگترین کوره های آجرفشاری یزد مراجعه کردیم و البته آشنای قدیمی کلی تعارف تحویلمان داد و از گران شدن نرخ «نفت کوره» و «برق» و «دستمزد» و «آجر» گفت و بدون آنکه حساب و کتابی کرده و نرخی بگوید، با نگهبانی تماس گرفت و گفت نیسانی بیاوریم و یک نیسان آجری را که می خواهیم ببریم و بعد سرفرصت برای حساب کردن بیاییم، یک نیم ساعتی چندتا میدان را در جستجوی یافتن نیسان کمپرسی رفتیم و تا عاقبت یک نیسان کمپرسی را برای حمل آجر پیدا کردیم: گفت آجر نیست و آجر گران شده و کوره ها آجر نمی فروشند و صبح تا حالا بخاطر نبود آجر بیکار است و مدام بر نبود «کار» و «آجر» تکیه و تکرار کرد، گفتیم: آجر گیر آورده و خریده ایم و تو بیا و کرایه ات را بگیر و گفت: تنی شش تومان! کرایه ها گران شده اند! و بعد خودش گفت: تنی پنج هرار تومان! و با نیسان به محل کوره رفتیم، محوطه ای وسیع و خاک آلود که سرتاسرمحوطه را خشت خام چیده بودند. بفرمان یکی از کارگران افغانی مشعول بکار جلوی یکی از دهانه های باز کوره، راننده نیسان را میان خاکی که باد به هوا می برد پارک کرد، کوره بزرگ مملو از دهها و صدها دستگاه آجر بود، راننده نیسان که خبره بود گفت: چهل و پنج روز خشت ها حرارت دیده اند تا آجر شده اند و بعد سری با حسرت تکان داد و ادامه داد: کوره داری که با سوخت و کارگر ارزان و در ماه قبل این آجرها را پخته است چه سود کلانی ازین اختلاف نرخ آجر نصیب می برد، سوتی کسید و گفت: صدها میلیون تومان و و گفت که می گویند از کوره ها فیلمبرداری کرده اند و گفت که این شایعه را خود کوره دارها ساخته اند و فکر نکنم این بازرگانی و فرمانداری کار را کرده و ازین هنرها داشته باشند!

دو کارگر افغانی برای بارگیری آجر تقاضای دستمزد کردند و گفتند: تنی دو هزار تومان! و از گران شدن «نان» و «آجر» گفتند و خلاصه تا شش هزار تومان نگرفتند، آحر بار نزدند. نوار نقاله را جلوی کوره گذاشته و آجرها روی نوار پرتاب کرده و آجرها درون نیسان ریخته می شدند. کیفیت آجر بسیار پائین بود و اما کارگر افغانی انگار که آجر مال خودش بود، آجرهای خراب و سوخته و ناقص را جدا نمی کرد. بعد از بار زدن آحر به باسکوی در بیرون از میدان که صاحب آن ایرانی و مسئول آن یک افغانی بود رفتیم، قبض «پانصد تومانی» باسکول وزن آجر را سه تن و هشتصد کیلو نشان می داد و بیست هزارتومان نیز راننده نیسان کرایه گرفت، بدون احتساب قیمت آجر، سه هزار و هشتصد کیلو آجر تا ریخته شدن درب منزل بیست و شش هزار و پانصد تومان هزینه برداشته بود، و آجر این قیمت را نمی شد همینجور در کوچه بن بست به امان خدا رها کرد. آجر فشاری، کوچه را بند و راه همسایه ها را سد کرده بود. باید کارگری برای بردن آجر از کوچه بدرون خانه می آوردیم و ...


از کارگر افغانی تا کلنگ ترکیه ای و دسته بیل چینی و ...!؟

در همه سالهای بعد از انقلاب، ساختمان و پروژه ای در یزد بوده است که افغانی ها در ساختن آن نقش نداشته باشند!؟


شنبه صبح دیرهنگام برای بردن آجرها از کوچه به درون خانه دنبال کارگر رفتیم، مقصد اول میدان شهدای محراب، کارگران فصلی و روزمزد در چهار طرف میدان در آفتاب نشسته بودند و چشم به خیابان و اتومبیل ها داشتند و منتطر بودند که اتومبیلی بایستد و صاحب کاری آنان را بخواند و بخواهد. وقتی ایستادیم چند کارگر افغانی دور و بر اتومبیل را گرفتند و تکیه کلامشان یک جمله بود: چند نفر ...! گفتیم: یکنفر و پرسیدیم: مزد چند است!؟ و یک کلام همه گفتند هیجده تومان! (18 هزار تومان) و پرسیدند: کارت چیه!؟ گفتیم بنایی، حمل آجر و ماسه و ... و کارگرها از قنترات (کنترات) کار گفتند و وقتی دیدند کنترات نمی دهیم و دنبال کارگر روزمزد «ساعتی» می گردیم تا چهار پنج ساعت کار کند، هر کدام دوباره به گوشه ای رفتند، رفتیم میدان نماز، آنجا هم اتفاق میدان شهدای محراب پیش آمد و رفتیم میدان آیت ا... خاتمی(میدان حسن آباد)، تعداد کارگر در آنجا خیلی بیشتر از میدان شهدای محراب و میدان نماز بود، اکثر کارگرها غیرایرانی و افغانی بودند، پیرمردی یزدی خودش را انداخت جلو: گفتیم پدر این کار سنگین است و بدرد تو نمی خورد، و پیرمرد که نمی توانست درست راه برود و درست حرف بزند اصرار داشت و دیگر کارگران «جوان» نیز، اگر امروز کار نمی کردند، حقوق و شاید خرج روزانه نداشتند. کارگرها زیر بار کار ساعتی نمی رفتند و از نرخ ساعتی چهار هزار تومان می گفتند، یک کارگر «زحمتکش» آمد جلو و در ماشین را باز کرد و نشست و گفت: بریم تا ساعت پنج کار می کنم هر چه می خواهی بده! مشخص بود که این کارگر بیشتر از دیگران به کار نیاز دارد، و وقتی حرکت کردیم همینجور نگاه کارگران را که بردوشم سنگینی می کرد حس می کردم، کارگرانی که هر روز صبح در جستجوی کار، آفتاب نزده از خانه بیرون می آیند و در اطراف بعضی از میادین می نشینند تا صاحب کارها و کسانی که بنایی و کار ساختمانی دارند بدنبال آنان بیایند، و هر روز که ارباب و کارفرمایی پیدا نکنند، دست از پا درازتر به خانه بازمی گردند، در سرمای صبح دیماه، آجرها را به کارگر افغانی که نامش احمد بود نشان دادم، و او شروع بکار کرد، ساعت ده صبح بود، یک نان و کمی پنیر به او دادیم و رفتیم و او تا ساعت پنج بعد از ظهر همین یک نان و پنیر را خورد و نیسان آجر را با دست و بدون فرغون به داخل خانه حمل کرد و یک گوشه روی هم مرتب چید و آن قسمتی از دیوار را که می خواستیم فردا بکنیم آماده کرد.

وقتی کنار بخاری و درون اتاق گرم پشت رایانه نشسته بودم، آن کارگر افغانی در سوز سرمای سخت زمستان در خانه «من» ایرانی کار می کرد و زحمت می کشید، و ناگهان از خود پرسیدم که در همه سالهای بعد از انقلاب، ساختمان و پروژه ای در یزد بوده است که افغانی ها در ساختن آن نقش نداشته باشند!؟ دیوار و سقفی بوده که بدون افغانی ها ساخته شود!؟ در این سالها، کدام خانه، بدون کار کارگران افغانی در یزد ساخته شده!؟

احمد می گفت: اگر کاشی کار و گچ کار و سیمانکار و خلاصه اوسا می خواهی سراغ دارم و برادرم کاشی کار و گچ کار و اوسا و سنگ کار است، و گفت که شش برادر دارد! و گفت که که می بردمان تا نمونه کارهایی را که برادرانش انحام داده اند ببینیم.

امروز بسیاری از کارهای تخصصی ساختمان سازی را نیز استادکاران افغانی که زیر دست و در کنار استادکاران ایرانی استاد شده اند، با قیمتی کمتر از استادکاران ایرانی انجام می دهند، از ساخت و اجرای تیرچه بلوک و آرماتورپیچی و شناژبندی و اسکلت کاری گرفته تا گچ و خاک و نماچینی وبندکشی و نازک کاری ساختمان و...

احمد برای هفت ساعت کار هیجده هزار تومان مزد گرفت و رفت تا فردا دوباره بیاید. گچ و کاهگل دیوارها را باید می نراشیدیم. چند روز پیش معمار «ایرانی» یکنفر را آورده بود تا با پیکور برقی دیوارها را بتراشد، و اما از انداختن پیکور برقی بر پیکر خسته دیوارهای کهنه خانه خاطره ها وحشت داشتم، لااقل زخم کلنگ را می شد تحمل کرد، صدای کلنگ، آدمی را به یاد تیشه فرهاد می انداخت. معمار افغانی هم با پیکور برقی مخالفت کرد و گفت: سقف و دیوارها را بدجوری می لرزاند و حتی ممکن است که به پی خشت و گلی صدمه وارد کند و ..

برای تراشیدن دیوار «کلنگ» می خواستیم و برای کارگر افغانی که می خواست دیوارهای قدیمی را بتراشد باید کلنگی تهیه می کردیم

مرمت خانه «پدری» و «مادری»

قفس بی زندانبان یا پاتوق فرهنگی!؟ چی در کوچه بن بست می سازیم!؟

از کارگر افغانی تا کلنگ ترکیه ای و دسته بیل چینی و ...!؟

کاهگل قدیمی و کلنگ یزدی و دست افغانی


برای خرید کلنگ خوب و محکمی که با آن بتوان گچ و کاهگل خانه پدری و مادری را برای مرمت تراشید، به چند ابزار فروشی مراجعه کردیم، به وفور کلنگ های اصفهانی و ترکیه ای با قیمت های مختلف در مغازه و انبار داشتند و هیچکدام را مناسب نیافتیم، سنگین و زمخت بودند، کلنگ اصفهانی را می گفتند دو هزار و هشتصد تومان و نرخ کلنگ ساخت ترکیه را نپرسیدبم، روبروی یکی از ابزارفروشی ها یکی از کارپردازان و کارمندان قدیمی شهرداری را دیدیم و وقتی قضیه را فهمید، آدرس داد تا برویم و در بازار خان بدنبال آن بگردیم، بنا به آدرس دوست قدیمی، از خیابان شهید رجائی و کوچه ای که سابق اداره قند و شکر در آن محل قرار داشت، به سمت میدان خان حرکت کردیم و پس از عبور از کوچه دراز و تنگی که فقط محل عبور یک اتومبیل بود به محوطه پارکینگ گونه ای رسیدیم، و سرانجام با عبور پیاده از چند کوچه، شعله های آتش دکان آهنگری را دیدیم، آهنگر میانسالی در چاله ای روبروی کوره ایستاده و آهنی را در کوره گداخته می کرد. روبروی مغازه اش سر نبش، یک مغازه دیگر هم بود، وقتی گفتیم کلنگی برای تراشیدن دیوار می خواهیم، با دست اشاره کرد که کلنگ را از جلوی آن مغازه برداریم، در میان تعدادی کلنگ، کلنگی را که می خواستیم پیدا کرده و برداشتیم، از آهنگر پرسیدیم: فولادی است!؟ آهنگر خنده ای کرد و گفت: فولادی است! و وقتی پرسیدیم چگونه بفهمیم فولادی است!؟ گفت: وقتی با آن کار کردی می فهمی! گفتیم چند!؟ نگاهی به کلنگ انداخت و گفت :چهار هزار و پانصد تومان! و چهار هزار تومان به آهنگر دادیم و آهنگر هم گفت: پانصد تومان تخفیف!؟

و فردا صبح، احمد، کارگر افغانی با کلنگ دو سر بجان گچ و کاهگل سالن خانه پدری و مادری افتاد و حاک و غبار بلند شد. سه روز کارش بود تا گچ و کاهگل محکم دیوارهای خشتی را بکند و سه روز هم کارش بود تا این خاک و گچ را از خانه بیرون ببرد و کنار دیوار خانه در کوچه بریزد.

روز سوم و وقتی آخرین قسمت سقف را کارگر افغانی تراشید، ناگهان از کاری که کرده بودیم پشیمان شدیم، بوی خاک و کاهگل ناگهان داغم کرد. هفتاد- هشتاد سال قبل پاهایی که الان نبودند این کاهگل را مالیده و دستهای پینه بسته ای که نان خالی می خوردند و وجدان داشتند، این کاهگل ها را بر دیوار کشیده بودند، و اینک زور بازوی کارگر افغانی با سختی آن را از خشت و دیوار جدا می ساخت.

کاهگل را بو کشیدیم، بوی گذشته ای را که دیگر نبود می داد و من پشیمان و افسرده، به تل خاکی که روی هم انباشته شده بود نگاه می کردم. قرار بود سالن پشت اتاق خانه رو به قبله قدیمی را کاشی و به آشپرخانه بزرگ تبدیل کنیم، و حال در این فکر بودیم که آیا کاشی و سیمان به اندازه عمر کاهگل قدیمی عمر کرده و دوام خواهند آورد!؟ میان کار حیران و سرگردان مانده بودیم، نه می توانستم دوباره دیوارها را کاهگل کنیم و نه میلی برای کاشی کردن و تغییر وضعیت آن داشتیم.

برای بهتر کردن، دگرگونی را آغاز و یک چیز خوبی را با یک تصمیم کوچک بسادگی از بین برده بودیم و حال با هیچ قیمتی به همان وضعیت گذشته نیز نمی توانستیم برگردیم. دربهای چوب و شیشه را از میان سالن برداشته و حال باید که بجای چوب گرم، آهن سرد را جایگزین می کردیم، و اما کاشی و آهنی که در خانه قدیمی، جای چوب و شیشه و کاهگل و گچ را می گیرند، چه احساس و آرامشی خواهند داد و داشت!؟

افسوس خوردن فایده نداشت، با یک تصمیم گیری و صرف هزینه، دیوارها را تراشیده بودیم و حال باید وضعیت دیوارها را تغییر می دادیم. سرما و یخبندان و بدقولی استادکاران بدادمان رسید. چند روزی کار را تعطیل کردیم، تا در این سرما به بلایی که بر سر حانه قدیمی می خواهیم بیاوریم بیندیشیم. باور داریم که عمر این خانه بیشتر از عمر ما نخواهد بود، چرا که وراث، نقشه تخریب کامل و فروش و تقسیم آن را کشیده اند. آنها نیز برای بهتر ساختن و بهتر شدن، این خانه کهنه و قدیمی را تخریب خواهند کرد و اما دریغ و درد که مفیدتر از گذشتگان نخواهند ساخت. محکمتر و زیباتر و وسیعتر و بهتر خواهند ساخت و اما در آن روح زندگی و دوام را پیدا نخواهند کرد.

پدر و مادر من، هفت سال قبل از انقلاب، با وام ده هزار تومانی! خانه ای خریده بودند و داشتند که چهل متر ساختمان همکف و صد و پنجاه متر حیاط و باغچه داشت، و فرزندان ما بر روی آن گذشته، خانه سه طبقه ای خواهند ساخت که پانصد متر ساختمان و بیست متر حیاط خواهد داشت.

فردا هم مثل امروز دیگر کسی از درخت انار خانه انار نخواهد چید و بجای چیدن انگور از درخت تاک خانه، از میوه فروش محله کیسه کیسه انگور می خرند. دنیای گذشته متعلق به گذشتگان است و امروزیان در امروز زندگی می کنند و نان امروز را می خورند. امروز «توالت» در درون ساختمان خانه ها و در کنار حمام و دستشویی قرار دارد، و مثل گذشته نزدیک نیست که توالت در گوشه حیاط و حمام در زیر زمین و دستشویی در راهرو کنار ساختمان باشد. در گذشته هیچگاه بوی توالت و حمام ساکنان ساختمان را آزار نمی داد، و در سرما و گرما و برای استفاده از توالت مجبور بودند که دهها متر طول حیاط تا ساختمان را پیاده روی کنند. امروز فاصله آشپزخانه و میز غذاخوری خانه ها تا توالت چند متر بیشتر نیست، و من خانه پدری و مادری را همچون گذشته دوست دارم، هرچند که منطقی و عقلانی نباشد.

دوستان و مهندسان می گویند تخریب کن و چند طبقه بساز و نمی گویند که با کدام پول و چرا!؟ معمار می گوید توالت و حمام را در درون ساختمان و در راهرور منتهی به آشپزخانه بساز و من می گویم نه! معمار بساز و بفروش می گوید: همه کس پسند بساز! و من در جستجوی معمار و اوستایی هستم که حرف دل من را بفهمد و چهار ماه هست که در این شهر هر چه گشته ایم آن استاد را پیدا نکرده ایم.

یکی را هم که پیدا کرده ایم، بیمار و از کار افتاده شده و با عصا چند قدمی در روز راه می رود. «محجوبی»، وقتی روزی از خانه پدری و مادری گفتیم، پیرمرد اشک در چشمش حلقه زد و بر روی گونه هایش لغزید و گفت: مبدا خانه پدری را بفروشی و یا خراب کنی! بگذار تا چراغ آن خانه روشن باشد و ...

پیرمرد از گذشته و ساختمانه های مناسب بافت خشک و گرم کویری گفت و گفت: پشت بام را «ایزوگام» و «قیر و گونی» نکن و «کاهگل» کن و دلایل آن را برای یزد کویری شرح داد و اما استادکاران امروزی با آنچه که او می گویذ فرسنگ ها فاصله دارند.

خانه پدری و مادری را برای دل خود مرمت می کنم، آنجا هنوز گمشده هایی دارم، باغچه و حوض و ماهی و کبوتر و مرغ عشق و کتاب و رایانه و شمعدانی و یاس و لحظه ای با خود نشستن، در یک کوچه بن بست، پاتوقی برای لحظه های خود می سازم، و خود انتخاب می کنم که چه کسانی بدبدار و ملاقات این زندانی «دیوانه» بیایند.

باشد که نوحه خوان فصلی محله، بفکر دیش های ماهواره پشت بام و نقاب خود و فارسی وانش باشد و دست از سر مرغ عشق و کبوترهای ما بردارد، و اما مگر می شود با کسی که در محرم ریش می گذارد و در هیئت از حسین (ع) می خواند و در خانه فارسی وان می بیند و با صدای مرغ عشق مخالف است، از عشق گفت!؟


البته این تا اینجا؛تا برسد به آنجا باید صبر کنیم و ببینیم فاصله اینجا تا آنجا را شوق چگونه رفته است !!!!


یزدفردا
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا