اعترافات شوق الشعراء (قسمت سوم  ):چشم باز کردن در کوچه جوی شاهی

محمد رضا شوق الشعراء به روایت خودش (قسمت سوم )!!!!

یزدفردا "محمد رضا شوق الشعراء منتقدی که کمتر کسی در یزد توانسته در صفحه یاداشت او نامی نداشته باشد ،هرکس از زاویه ای او را روایت می کند ،ولی چندی پیش خود ،خود را روایت کرده که دوقسمت آن را قبلا منتشر کردیم و قسمت سوم آن نیز خواندنی است  ، بدنیست شوقی را که شوق روایت کرده بخوانید تا شاید در شوق شناسی رتبه ای کسب کنید!و البته کمی هم لذت ببرید از قلم زیبا و توانای او که ای کاش بیشتر شاهد نوشته های این چنینی او بودیم و به قول دوستی( که اتفاقا از اساتید دانشگا هی هم هستند) که  هر چند روز یکبار احوال ادامه شرحی برزندگی شوق را از یزدفردا می پرسد و قسممان داده که به او بگوئید ترا بخدا به جای همه چیز ادامه شرحی بر زندگیت را بنویس و البته بدون سانسور از همه آنهائی که به تو تاختند و از همه کسانی که به آنها تاختی ،ازهمه کسانی که برای احقاق حقشان و از همه کسانی که برای ننوشتن حق به تو  متوسل شدند ،بنویس ،از تاریخ و مبلمان شهر یزد ،بنویس از روزگارهای گذشته یزد،بنویس از نامه ای برای امشبت ،بنویس از حمایتت از خاتمی وبنویس ازحمایتت از احمدی نژاد ،بنویس از  پشت صحنه های تئاترت ،بنویس از درخت مقابل شهرداری و صفر که بالای درخت چه می کرد و خلاصه بنویس از هر آنچه که دلت می خواهد  که قطعا آیندگان خواننده آن خواهند بود اما ترا بخدا بدون سانسور.

با هم مرور می کنیم قسمت سوم

شرحی بر یک زندگی- محمد رضا شوق الشعراء را به قلم محمد رضا شوق الشعراء:


شرحی بر یک زندگی- قسمت سوم

چشم باز کردن در کوچه جوی شاهی


از کوی کازرگاه هیچ چیز در ضمیر خاطر بجا نمانده، کوی گازرگاه برایم یک شبح است، و اما یک خانه خشت و گلی قدیمی نیمه مخروبه اجاره ای، با یک اتاق سه در چهار و یک پستو و یک حوض آب کوچک کنار حیاط خاکی بی باغچه، در کوچه «جوی شاهی» محله «قلعه کهنه»، اولین تصویری از گذشته است که بیادم مانده، یک مطبخ بدون در و یک توالت بی سقف در گوشه حیاط و یک زیرزمین ترسناکی که هیچوقت جرات رفتن داخل آن را پیدا نکردم، و این خانه ای بود، که در آن دیدن و شنیدن و گفتن را آغاز کردم.

در میان کوچه و چند متر آنطرف تر از خانه قدیمی، «جوی شاهی» قرار داشت که زنان محله برای شستن لباس و کهنه های بچه، هر روز دهها پله «خیس» و «لیز» آن را پائین می رفتند و دور محوطه «جوی» می نشستند و حرف می زدند و درد دل می کردند و لباس می شستند.

یک زن هم بود که برای امرار معاش و در قبال گرفتن مزد، کهنه می شست و معروف بود به (... جل شور) و این زن مهربان و مومن و زحمتکش، که در سرما و گرما کار می کرد، نقش مهمی را در زندگی من بازی کرد.

یک روز که بهمراه مادر به پائین جوی رفته بودم و مادر بهمراه زنان دیگر حرف می زد و لباس می شست، قاب کوچک یک آئینه شکسته را برداشته و می خواستم در آن جوی نمور و نیمه تاریک، ماهی سیاه ریزی را که در آب شنا می کرد بگیرم، که یکدفعه زیرپایم خالی شد و با سر درون جوی پر آب افتادم، در میان آب سرد و کثیفی که مرا با خود می برد، فرو رفته و با ترس دست و پا می زدم و گریه می کردم، که (زن جل شور) بی محابا با لباس به میان جوی پرید و در حالیکه مادر غش کرده بود و زنان محله جیغ می زدند و سر و صدا می کردند، مرا در مسیر جوی گرفت و از جوی بیرون آورد! آب هایی را که خورده بودم با فشار و سرفه قی کردم و از ترس و سرما ساعت ها بخود لرزیدم.

هیچوقت نفهمیدم که ماهی های سیاه جوی ها از کجا می آیند و به کجا می روند، و در تاریکی جوی های کثیف به دنبال چه می گردند، و هنوز هم پس از گدشت دهها سال، گاهی با خود فکر می کنم که اگر آن زن در آب نپریده و یا دیرتر پریده بود، اینک کجا بودم!؟

اینک سالهای سال است که راه ورودی «جوی شاهی» همچون دیگر جوی های شهر مسدود شده و اثری از آن جوی ها و پله ها بجز نام باقی نمانده، آن زمان و در آن کوچه، هیچ زنی کارمند نبود و در خارج از خانه کار نمی کرد، مردها نان آور بودند و زنها کدبانو، مردها می خریدند و می آوردند زنها می شستند و می پختند، همه در خانه کاری برای انجام دادن داشتن، و امروز در بسیاری از خانه ها، بجای زن ها و مادرها، ماشین لباسشویی لباس می شوید، جاروبرقی جارو می کند، و پوشک بهداشتی، جای کهنه بچه را گرفته است.

محله قلعه کهنه، یک «رختشورخانه» هم داشت، یک ساختمان کوچک با چند شیر آب که عده ای از زنان محله برای شستن لباس به آنجا می رفتند، روبروی رختشور خانه و کنار دیوار بلند قلعه کهنه، خندق بزرگی وجود داشت که عده ای از مردم آشغال در آن می ریختند، و من همیشه فکر می کردم که خندق را برای ریختن آشغال کنده اند!

یک دیوار خانه همسایه دیوار بدیوار ما نیز دیوار قلعه بود، خانه ای بزرگ که آنسوی دیوارش خیابان «زندان» بود، خیابانی که اداره ثبت احوال و ساختمان فرمانداری و خانه کوچکی که زندان بود در آن قرار داشت. تا سالهای سال، بسیار کم و بندرت ازین خیابان «خلوت» عبور می کردیم و راه اصلی رفت و آمد ما نیز همچون اهالی محل، کوچه جوی شاهی بود. ساختمان فرمانداری آنور خیابان و زندان و اداره ثبت اینور خیابان بود.

یک روز که همراه با بچه های کوچه در حیاط بزرگ خانه همسایه، پای دیوار قلعه بازی می کردیم، وقتی تشنه ام شد، سراغ بشکه ای که کنار حیاط بود رفتم، و وقتی گلویم سوخت و دهانم بد بو و حالم بد شد، فهمیدم که بجای آب نفت خورده ام. روی زمین افتادم، پیرزن همسایه و نوه های کوچکش ترسیدند، مادر خدابیامرزم، در حالیکه گریه کنان مرا کتک می زد و نفرین می کرد، به دکتر برد. مطب مرحوم دکتر اخوان نزدیک میرچقماق بود، و آنجا بخاطر یک لیوان نفتی که خورده بودم، به زور دهها لیوان آب توی حلقم ریختند و شلنگ بلندی را در حلقم فرو کردند تا همه قطرات نفتی را که فرو برده بودم، فی کنم و برگردانم.

خدابیامرز دکتر اخوان، بدون اعتنا به نعره هایی که می زدم و بد و بیراه هایی که می گفتم، با خنده کارش را انجام می داد و من به همراه مادر گریه می کردم و به «دکتر» و «نفت» فحش می دادم، و او می گفت: تا تو باشی که دیگر نفت نخوری

ادامه دارد....

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا