اعترافات شوق الشعراء (قسمت چهارم  ):اولین و آخرین فحش و معجزه آب تنباکو و پوتین سبز کوچک پلاستیکی

محمد رضا شوق الشعراء به روایت خودش (قسمت چهارم )!!!!

یزدفردا "محمد رضا شوق الشعراء منتقدی که کمتر کسی در یزد توانسته در صفحه یاداشت او نامی نداشته باشد ،هرکس از زاویه ای او را روایت می کند ،ولی چندی پیش خود ،خود را روایت کرده که دوقسمت آن را قبلا منتشر کردیم و قسمت سوم آن نیز خواندنی است  ، بدنیست شوقی را که شوق روایت کرده بخوانید تا شاید در شوق شناسی رتبه ای کسب کنید!

با هم مرور می کنیم قسمت چهارم

شرحی بر یک زندگی- محمد رضا شوق الشعراء را به قلم محمد رضا شوق الشعراء:

شرحی بر یک زندگی قسمت چهارم
اولین و آخرین فحش و معجزه آب تنباکو و پوتین سبز کوچک پلاستیکی

دوران خردسالی بسادگی و سرعت در کوچه جوی شاهی سپری می شد، نه تلویزیون و آتاری و پلی استیشن و کامپیوتر و ماهواره ای بود و نه کتاب و کلاس و پارکی! کوچه خاکی بود و یک مشت بچه قد و نیم قد شیطانی که هیچ وسیله ای برای بازی نداشتند. شبها زود می خوابیدیم و صبح ها زود از خواب بیدار می شدیم و با باز شدن درب خانه، بدی و شیطنت آغاز می شد. درهای خانه های کوچه همه بر روی بچه ها باز بود و بچه ها ازین خانه به آن خانه و ازین سوی کوچه به آن سوی کوچه می رفتند و «کل بازی» و «چوب بازی»، دو بازی ارزانقیمت و پر سر و صدای بچه ها بود. بچه ها در نداری و نداشتن، با هم برابر بودند، و هیچکس چیزی نداشت که دیگری بخاطر نداشتن آن غصه بخورد.
بچه ها در عالم کوچکی و کودکی و گاه بدون آنکه معنی آن را بدانند بهم فحش می دادند، فحش هایی که از بزرگترها یاد گرفته بودند، فحش های رکیک خیلی بد و یک روز که یکی از آن فحش های بد رکیک را تکرار کردم و  بر زبان آوردم و گفتم، مادر که در کوچه نشسته بود شنید و دستم را گرفت و مرا آرام بداخل خانه برد. پدر در خانه قلیان می کشید و همیشه آبی که تنباکو را در آن خیس می کرد کنار منقل گذاشته شده بود. مادر کاسه آب تنباکو را برداشت و مرا که حیران او را تماشا می کردم با خود به زیر زمین تاریک و خرابه ای که از آن می ترسیدم برد و آب تنباکو تلخ را در دهانم ریخت و مرا در درون تاریکی زیرزمین حبس کرد و درب را بست و رفت. تلخی و سوز آب بدمزه تنباکو یکطرف و ترس و تاریکی  زیرزمین یکطرف و این اولین و آخرین باری که فحش رکیک دادم.
هرچه گریه می کردم و فریاد می زدم، مادر اعتنایی نداشت و پس از دقایقی طولانی که برای من یک عمر گذشت پشت درب زیرزمین آمد و پرسید: تو فحش دادی !؟ زبانم بند آمده بود و نای تکان خوردن و حرف زدن نداشت، و تلخی آب تنباکو گلویم را سخت می سوزاند. وقتی مادر در را باز کرد خودم را در آغوش او انداختم و های های گریه کردم. دهان و چشمانم می سوخت و فحش که هیچ، اصلا همه حرف ها و کلمات را فراموش کرده بودم. بعدها با خود گفتم اگر همه پدرها قلیان می کشیدند و همه مادرها در دهان بچه هایی که فحش می دادند آب تنباکو می ریختند، دیگر هیچکسی فحش نمی داد.
ظهر وقتی پدر خانه آمد و قضیه را فهمید با مادر دعوا کرد و اما من یاد گرفتم که دیگر فحش رکیک ندهم، و هیچوقت و هیچگاه از کلمات رکیک استفاده نکنم.
حتی الان هم پس از گذشت چهل و پنج سال از آن زمان هر وقت که در کوچه و خیابان فحش رکیکی می شنوم، یاد آب تنباکو و زیر زمین خرابه خانه قدیمی می افتم.
آنزمان بچه ها به مادر «ننه» می گفتند و خیلی کم بچه ای بود که به مادر «مامان» بگوید. هنوز کلمه مامان مد و باب نشده بود و گفتن آن زشت بود و من نیز جزو آندسته از بچه هایی بودم که به مادر ننه می گفتم و یک روز زمان «تغییر» رسید و مادر مرا برای خرید پوتین به بازار برد و شرط خریدن پوتین، صدا زدن مادر با کلمه «مامان» بود. برایم سخت بود که مادر را بجای ننه، مامان صدا زنم، و اصلا خجالت می کشیدم و اما پوتین سبز رنگ کوچک پلاستیکی زیبا بود و می خواستم آن را پا کنم. وقتی به مادر گفتم: ننه همین خوب است. مادر با خشم پوتین را از پایم بیرون کشید و گفت :حیف پوتینی که تو پا کنی! و وقتی با خجالت تکرار کردم: مامان! مامان! دوباره پوتین را پایم کرد. فکر می کردم وقتی مادر را با عنوان مامان صدا می کنم، همه مردم نگاهم می کنند و از گفتن کلمه مامان در جمع و بین مردم خودداری می کردم، و اصلا سعی می کردم در جمع صدای مادر نزنم.
فردا موقع بازی در کوچه وقتی مادرم را در روبروی چشم بچه ها مامان صدا زدم، کلی بچه های کوچه مرا دست انداختند و مسخره کردند و اما من بنا بدستور و حکم مادر که نمی خواست او را ننه و می خواست که مامان صدایش کنم او را دیگر همیشه مامان صدا می کردم.
بعدها چند نفر دیگر از بچه های کوچه نیز بجای ننه از کلمه مامان استفاده کردند، و بعضی بچه ها هنو هم مادرشان را ننه صدا می کنند.
خانه پدر و مادر مادرم نیز در کوچه جوی شاهی بود و مادربزرگ را از همان زمان که یادم است «آبی بی جان» صدا می کردم، او یکی از پرکارترین زنان کوچه بود. در خانه بافندگی می کرد و با ته میوه های پوسیده و زائدی که پدربزرگ از میوه فروشی به خانه می آورد سرکه و ترشی های بسیار خوشمزه درست می کرد. وقتی مادر بزرگ چادرش را دور کمرش می بست و روی حیاط خانه روبروی اجاق می نشست و در کمجدان رب انار و رب گوجه درست می کرد، بوی آن با بوی هیزم در هم می آمیخت و در کوچه و محله می پیچید و من هر چه رب گوجه دوست نداشتم، در عوض عاشق رب انار بودم. رب انار را در نعلبکی می ریختم و با انگشت می خوردم، و ته نعلبکی را هم همیشه لیس می زدم، همسایه ها همه از مشتری های ترشی و سرکه و رب های مادر بزرگ بودند. حتی از محله های دیگر هم برای خرید می آمدند!
کار و زحمت کشیدن در خون زنهای کوچه و محله بود، هیچکس بیکار نبود، جدا از پخت و پز، هر زنی در خانه کاری برای انجام دادن داشت، خیاطی و بافتنی با کاموا را اکثر زنها انجام می دادند، و بر این اصل معتقد بودند که (زن کاری، مرد کاری، تا بچرخد روزگاری) این را اکثر رنها می گفتند و بچه ها هم می شنیدند. بچه هایی که یا دختر بودند و زن می شدند و یا پسر بودند و روزگاری مرد می گشتند.
ادامه دارد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا