اعترافات شوق الشعراء (قسمت پنجم ):فرار به دانشگاه جامعه (2)


محمد رضا شوق الشعراء به روایت خودش (قسمت پنجم )!!!!

یزدفردا "محمد رضا شوق الشعراء منتقدی که کمتر کسی در یزد توانسته در صفحه یاداشت او نامی نداشته باشد ،هرکس از زاویه ای او را روایت می کند ،ولی چندی پیش خود ،خود را روایت کرده که چهارقسمت آن را قبلا منتشر کردیم و قسمت پنجم   آن نیز خواندنی است  ،و البته به دنبال تیتری برای انتشار این زندگی نامه بودیم که دوستی پیشنهاد داد بنویسید اعترافات ،و در تکمیل حرف و پیشنهاد خود تاکید کرد روایت از زندگی  و آنچه که در طول زندگی بر هرکس گذشته تنها زندگی نامه نیست چون تنها به هر آنچه که اتفاق افتاده نمی تواند ختم شود بلکه به افکاری که در ذهن خطور هم کرده خواهد رسید به نیات و هدف هائی که هر انسان در ذهن خود داشته و یا به آن رسیده و یا آنکه نرسیده به هر حال اعترافی است از عملکرد و تفکرات ،پس تیتر را اعترافات بگذارید تا آقای شوق هم بداند که باید صادقانه  از همه داشته ها و نداشته های  خود بنویسید و انشالله انتقال تجربیات هم خواهد بود و قطعا خواننده خود را دارد و کاش هر انسانی پس از پنجاه سالگی تمام داشته هایش را مکتوب و به دیگران منتقل می کرد تا راه های تجربه شده را دیگران تجربه نکنند و ججوانان با استفاده از تجربیات پیشینیان ،بیشتر از مدت زمان کوتاه زندگی استفاده و بهره می بردند .

پس با هم مرور می کنیم اعترافات شوق الشعراء را :

 اعترافات شوق الشعراء (قسمت پنجم )

شرحی بر یک زندگی- قسمت پنجم


شرحی بر یک زندگی- قسمت پنجم

فرار به دانشگاه جامعه (2)


قبل از اینکه به مدرسه بروم و قبل از اینکه روی نیمکت کلاس بنشینم و خواندن و نوشتن را یاد بگیرم، بر اثر یک حادثه و یک فرار، وارد دانشگاه «بزرگ» جامعه شده بودم، و هر روز صبح جلوی دوچرخه پدر می نشستم و با او به مغازه شیرینی فروشی می آمدم، محل بازی از کوچه جوی شاهی به کوچه فرهنگ منتقل شده بود، کوچه ای که خانه های بزرگ اعیانی آن متعلق به ثروتمندان و سرمایه داران نامی یزد بود، ثروتمندان و سرمایه دارانی که در برخورد با آنان متوجه پولدار و ثروتمند بودن آنان نمی شدی، قیافه ها و لباس ها همه تقریبا مثل هم بود، آنچه بود سادگی بود و صمیمیت، هنوز هتل فرهنگ ساخته نشده بود و بنگاه «اتحاد» هنوز یک طبقه بود.

پدر هر روز صبح که به مغازه می آمد، دوچرخه اش را کنار دیوار کوچه می گذاشت و قفل در را که باز می کرد، قبل از بالا کشیدن کامل درب مغازه، جارو را از پشت در برمی داشت و پیاده رو مقابل مغازه را همچون دیگر «هم چراغ ها»، جارو می کرد و بعد چهل- پنجاه متر وارد کوچه فرهنگ می شد و از شیر آبی که کنار کوچه برای آب برداشتن مردم گذاشته بودند، آفتابه ای آب برمی داشت و می آورد و در پیاده رو می پاشید و بعد درب مغازه را بالا می کشید و کامل باز می کرد و با گفتن «الهی به امید تو»، کار و کاسبی شروع می شد.

آنزمان سرتاسر خیابان «پهلوی» حداقل تا میرچقماق را که من می دیدم یک «سپور» بیشتر نداشت، محسنی نامی بود قوی هیکل و تنومند و مهربان، جاروی بزرگی را که با آن خیابان را تمیز می کرد، همیشه در گلوگاه درخت اقاقیایی که روبروی مغازه شیرینی آنور کوچه بود می گذاشت، و همیشه خنده بر روی لبانش بود. یکروز مرا که با جارویش بازی و آن را خراب کرده بودم، به عنوان تنبیه و با شوخی بلند کرد و گذاشت در گلوگاه درخت اقاقیا، و من که نمی توانستم بالا بروم و نمی توانستم پائین بیایم، فقط گریه می کردم، شاخه درخت را با ترس و وحشت محکم بغل کرده بودم و عاقبت با میانجی هم چراغ ها، او مرا پائین آورد، سالهای سال است که به احترام اولین رفتگر مهربانی که دیدم، به هر رفتگری که در خیابان می بینم احترام می گذارم، هرچند که امروز دیگر بسیاری از رفتگرها، ایرانی و متعلق به این آب و خاک نیستند.

هم چراغ ها، همه صبح و عصر پیاده رو مقابل مغازه را جارو و آب پاشی می کردند و این کار و عمل مهم خاصی بود که به سپور نمی سپردند و خود انجام می دادند.

بعد از چند روز که به مغازه آمدم، سرانجام یک روز وقتی پدر وسط جارو کردن شروع کرد با یکی از رهگذران صحبت و حال و احوال پرسی کردن، حارو را از پدر گرفتم و شروع کردم به جارو کردن و از آن روز به بعد من جارو می کردم و پدر آب می پاشید و البته به مرور زمان، آب پاشیدن هم همچون جارو کردن «وظیفه» من شد، برای جارو کردن روی دو زانو می نشستم و جارو را به کف پیاده رو می کشیدم و یک روز خدا بیامرزم دایی وسطیم، که در میوه فروشی پدر بزرگ بار فروشی می کرد و تنومند و قوی هیکل بود و همیشه از او سخت می ترسیدم، جارو را از دستم گرفت و گفت مردها مثل زنها جارو نمی کند، و ایستاده، از کمر خم شد و شروع کرد به جارو کردن و من نیز بسرعت شیوه جارو گرفتن مردانه را یاد گرفتم و فهمیدم که جارو کردن هم مردانه و زنانه دارد. اینجور جارو کردن خیلی راحتتر بود و من دیده بودم که پدر و هم چراغ ها هم اینگونه جارو می کنند و اما نفهمیده بودم که چرا.

اینور کوچه فرهنگ شیرینی فروشی پدر من بود و اونور کوچه شیرینی سازی مشکی باف، مشکی باف چند پسر داشت که همه در مغازه کار می کردند، هم درس می خواندند و هم کار می کردند، از مدرسه به مغازه می آمدند و از مغازه به خانه می رفتند، و اما کار من در مغازه شیرینی فروشی پدر بسیار راحتتر از کار آنان در شیرینی سازی بود، پشمک را با دست می کشیدند، سینی بزرگ پشمک کشی را می گذاشتند در کوچه و «آ روغن» را در آن می ریختند و شکر جوشیده ای که بشکل نوار لاستیکی در آمده بود را داخل سینی می انداختند و چهار نفر در چهار گوشه سینی می نشستند و دستها را در آن قلاب کرده و آن را بسمت خود می کشیدند. هر چه بیشتر می کشیدند نرمی شیره سفت می شد و شیره سرخ، رنگ سفید پشمک را بخود می گرفت. پدر از کارگاهی در بازار، شیرینی می آورد و هم چراغ آنور کوچه، مثل مرحوم جلالیان که مغازه اش چند مغازه پائینتر بود، در مغازه خود شیرینی درست می کرد. در فاصله پانزده مغازه، پنج مغازه شیرینی فروشی قرار داشت.

پسرانی که حسرت بازی به دل، در مغازه پدر شیرینی سازی می کردند و درس می خواندند، در درس خواندن نیز انسانهای موفقی شدند، یکی از آنان رتبه اول دانشگاهی را آورد و یکی دیگر سالها در هند تخصیل کرد و استاد دانشگاه شد و دیگری مهندس و ...

ادامه دارد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا