اعترافات شوق الشعراء (قسمت ششم ):فرار به دانشگاه جامعه (3)


محمد رضا شوق الشعراء به روایت خودش (قسمت ششم )!!!!

یزدفردا "محمد رضا شوق الشعراء منتقدی که کمتر کسی در یزد توانسته در صفحه یاداشت او نامی نداشته باشد ،هرکس از زاویه ای او را روایت می کند ،ولی چندی پیش خود ،خود را روایت کرده که چهارقسمت آن را قبلا منتشر کردیم و قسمت پنجم آن نیز خواندنی است ،و البته به دنبال تیتری برای انتشار این زندگی نامه بودیم که دوستی پیشنهاد داد بنویسید اعترافات ،و در تکمیل حرف و پیشنهاد خود تاکید کرد روایت از زندگی و آنچه که در طول زندگی بر هرکس گذشته تنها زندگی نامه نیست چون تنها به هر آنچه که اتفاق افتاده نمی تواند ختم شود بلکه به افکاری که در ذهن خطور هم کرده خواهد رسید به نیات و هدف هائی که هر انسان در ذهن خود داشته و یا به آن رسیده و یا آنکه نرسیده به هر حال اعترافی است از عملکرد و تفکرات ،پس تیتر را اعترافات بگذارید تا آقای شوق هم بداند که باید صادقانه از همه داشته ها و نداشته های خود بنویسید و انشالله انتقال تجربیات هم خواهد بود و قطعا خواننده خود را دارد و کاش هر انسانی پس از پنجاه سالگی تمام داشته هایش را مکتوب و به دیگران منتقل می کرد تا راه های تجربه شده را دیگران تجربه نکنند و ججوانان با استفاده از تجربیات پیشینیان ،بیشتر از مدت زمان کوتاه زندگی استفاده و بهره می بردند .

پس با هم مرور می کنیم اعترافات شوق الشعراء را :

اعترافات شوق الشعراء (قسمت ششم )

شرحی بر یک زندگی- قسمت ششم

شرحی بر یک زندگی- قسمت ششم
فرار به دانشگاه جامعه (3)

قبل از آنکه وارد مدرسه بشوم، قبل از آنکه کتاب کلاس اول را ببینم، در مغازه پدر، جارو کردن و کاسبی و احترام گذاشتن به مشتری را یاد گرفتم. و این چنین بود که بسادگی، نگاه کردن و درس گرفتن من در جامعه آغاز شد. هر روز چیز تازه ای می دیدم و درسی جدید یاد می گرفتم. چون کودک و کوچک بودم، قدم پشت «پاچال» به ترازو نمی رسید. پدر دو ترازو و مقداری سنگ ترازو داشت، یک ترازوی «کفه ای» کوچک برای وزن کردن چیزی ها سبک و یک ترازوی «کفه ای» بزرگتر برای جعبه و چیزهای سنگینتر. پدر معمولا وزن های کم یک درم و شش درم و دوازده را در ترازوی کوچک وزن می کرد و بیست و پنج و پنجاه و یک کیلو تا ده کیلو را در ترازوی بزرگتر و البته از ده کیلو به ندرت استفاده می شد، چرا که مجموع وزن سنگ های ترازوی پدر با زور به ده کیلو می رسید، یک سنگ پنج کیلو، یک دو کیلو، یک یک کیلو، دو نیم کیلو، و سنگ های پنجاه و دوازده و شش و سه درم هر کدام یک عدد.
صد درم یک کیلو و نیم بود، پنجاه، نصف صد درم، بیست و پنج نصف پنجاه، دوازده نصف بیست و پنج، شش درم نصف دوازده و سه درم نصف شش درم بود، و بعضی سه درم پشمک می خریدند و با نان می خوردند و بعضی هم شش درم می خریدند و خالی می خوردند و عده ای هم دوازده پشمک می گرفتند و به خانه می بردند؛ و من «کشیدن» و شیرینی فروختن پدر را تماشا می کردم و سعی داشتم بفهمم که چرا شش درم بیشتر از سه درم است و چرا دوازده از بیست و پنج کمتر است و چرا بعضی ها شش درم پشمک می خرنذ و بعضی ها چند کیلو!!؟
حتی «آقا رضا قصاب» هم از همین سنگ ها برای فروختن گوشت استفاده می کرد. مرد مومنی بود که کارش درست و همیشه مغازه اش شلوغ بود و تا سالیان سال کار و همتش این بود که به من «کم رو» سلام کردن بیاموزد، که تا کوچک بودم موفق نشد.
بعضی مشتری های قصابی «چوب قد» داشتن و بعضی ها نداشتن، همه سنگ ها و خریدها سه درم، و شش درم و دوازده و بیست و پنج و پنجاه بود و به ندرت کسی صد درم( یک کیلو و نیم) گوشت می خرید، پدر گاهی بیست و پنج و گاهی پنجاه گوشت می خرید. در خانه، ما هم همچون همسایه ها یخچال نداشتیم.
مادر گوشتی را که پدر می گرفت و به خانه می آورد آبگوشت می کرد و سر سفره می نشستیم و همه در یک کاسه دست می کردیم و لقمه برمی داشتیم، آنزمان هنوز ظرف غدای پدر و مادر و بچه ها از هم جدا نشده بود، و همه اعضای خانه سر یک سفره می نشستند و یکبار و با هم و در یک ظرف غذا می خوردند. سر سفره که می نشستیم، پدر هنگام غذا خوردن کناره های نان را هم برای مرغ و خروس ها ریز ریز و از سر سفره برای آنان روی حیاط پرتاب می کرد، گربه ای هم داشتیم که استخوان و باقیمانده سفره نصیبش می شد، و تا در کوچه جوی شاهی بودیم، هیچوقت رفتگری را که برای بردن آشغال بیاید ندیدم، آنزمان خانه ها آشغال نداشتن. آشغال نداشتن، چرا که چیز اضافه ای را به خانه نمی بردند. هیچوقت در خانه سر سفره چیزی زیاد نمی آمد، پدر روزی دوبار نان می گرفت، یکیار ظهر و یکبار شب، نانی را که ظهر می گرفت ظهر می خوردم و نانی را که شب می گرفت، شب و صبح می خوردیم، کم کم گرفتن نان نیز جزو وظایف من شد.
یکساعت قبل از آنکه ظهر پدر مغازه را ببندد می رفتم مغازه خدابیامرز سرشاطر که سر کوچه برخوردار بود و آنجا بهمراه پادو مغازه و دیگر بچه هایی که برای نان گرفتن آمده بودند بازی می کردم، و گاهی برای سرگرمی و تفریح، سنگ های داغ نان «کوپوک» را از آن جدا می کردیم.
وظیفه پادو مغازه جارو کردن مغازه و بردن نان درب خانه بعضی مشتری ها بود، نانوایی با آنکه یک تنور داشت، صف چندانی نداشت، خلیفه آخر شبها می آمد و در تغارهای بزرگی که در زیرزمین مغازه نانوایی بود، آب و آرد می ریخت و خمیر درست می کرد و با دست آنها را می زد و سحر به خانه می رفت.
یکدفعه در کودکی سه درم گوشت چرخی از آقارضا قصاب خریدم (فکر کنم هفت ریال) و در نانوایی سرشاطر، شاطر آن را لای خمیر گذارد و کف تنور انداخت، گوشت چرخی لای نان کوپوک در تنور آرام آرام پخته می شد و بوی آن در نانوایی می پیچید، نان را که از تنور بیرون آورد، روغن از لای خمیر پخته بیرون خزیده بود و هنوز پس از سالهای سال مزه تکرار نشدنی آن نان کوپوک و گوشت در دهانم هست. خدا رحمت کند سرشاطر را و همه آنهایی را که به نعمت خدا احترام می گذاشتند.
ادامه دارد....

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا