خود زنی ادبی به سبک و سیاقِ خودنوشت نگاریِ زندگی(اتوبیوگرافی) یا تاریخِ شفاهی نگاری؟پایانی

رضا بردستانی

آقای شوق الشّعراء ! حالا که دست به قلم برده ای، نکته به نکته مو به مو!

گزارش نویسی، یاداشت های روزانه، نوشتن خاطرات مقطعی، دل نوشته های گاه و بی گاه و... در نهایت می توانند آئینه ی تمام نما اما مکتوب! از گذشته ای باشند که ما آن را پیموده و پشت سر نهاده ایم. حافظه، هرچند قوی و منظّم باشد، پس از گذشت سالیان متمادی بر اثرِ ؛ کثرت حوادث، پیش آمدهای تلخ و آزار دهنده، گذر ایّام، محدودیت بازسازی رخدادها، تغییر موقعیت های مختلف اجتماعی، تحوّلات درونی و شخصی، موقعیت های شغلی ، کهولت سن و هزاران دلیل ناشمرده ی دیگر، ممکن است نتواند آن چه در گذر ایّام بر ما گذشته است را در لحظه ای که میل به نوشتن و ثبت رویدادهای زندگی می نماییم، ما را در رعایت ابعاد زمانی و تقدّم و تأخّرِ وقوعِ آن حوادث ، یاری نماید و از این جاست که اگر در سنین جوانی و یا حد اقل شروع میانسالی برخی از حوادثِ مهم ایام و پیش آمد های ِ پٌر اهمیت را جدا گانه و با ذکر جزئیات برای روزگاری که قصد زندگینامه نویسی داریم مکتوب نماییم که مطمئناً خالی از لطف و ثمر نخواهد بود.

در چند سال اخیر برخی از افراد سرشناس بنا به هر دلیل دست به نوشتن چیزهایی شبیه زندگی نامه نموده اند که ؛ «خاطرات شازده حمام» دکتر پاپلی (در دو جلد)، «یزد دیروز» دکتر گلشن، «یزد، شهر من» حسین بشارت و ... از این جمله اند و هر کدام به فراخور خود و بنا به اهمیت ذهنی نویسنده ی اثر به بخش یا بخش هایی از گذشته ی نه چندان دور یزد پرداخته اند. اگرچه بر هر سه این کتاب ها و کتاب هایی از این دست ، نقدهایی وارد است و کم نیستند کسانی که از محتویات برخی از این دست کتاب ها به شدّت گلایه مند و گاه عصبانی هستند اما از حق نباید گذشت که با تحقیق و تطوّر در لا به لای نوشته های ارائه شده می توان ردّ ِ پای واضح و آشکاری از یزد در دهه های اخیر را به نظاره نشست. آداب و رسوم مردمان ِ دیروز ِ یزد، وضعیت کلیِ شهر ، نمای آن روزگار خانه ها و کوچه ها ، عادات، عبارات و سنت های به جا مانده در اذهان نویسندگان کتاب های ذکر شده تصویری زیبا و شگرف از گذشته ی یزد، پیش روی ِ هر خواننده ای قرار خواهد داد.

حسین مسرّت در یادداشتی که بر کتاب ِ دکتر گلشن می نگارد به چند نکته ی خوب اشاره می نماید: « اخيراً بر اثر حسن ظن و دقت نظر آقاي دکتر جلال گلشن يزدي، يکي از مهم‌ترين خاطرات اين چند ساله شهر يزد به رشته تحرير در آمده نگارنده به ياد دارد زماني که حدود 10 سال پيش براي تدوين زندگي نامه فرخي يزدي، خدمت آقاي دکتر جلال گلشن فرزند آقاي رضا گلشن، دوست نزديک فرخي رسيد و اصرار بر نوشتن خاطرات وي داشت، ايشان با اکراه اين کار را پذيرفت زيرا که معتقد بود، نقل تمامي خاطرات شايد موجب رنجش و گله‌گذاري بسياري از خاندان بزرگ و ريشه‌دار يزد بشود، بسياري را که اکنون در گوشه‌اي آرميده‌اند، به ميدان آورد، باعث رسوايي خوش‌نامان امروز و بدنامان ديروز شود. بسياري رنجيده و ناراحت شوند. تازه به دوران رسيده‌ها بر تابند و به گوشه راندگان خرسند شود. اما اکنون که پس از گذشت ده سال مشاهده مي‌شود، سرانجام او به درک ضرورت تاريخي تدوين اين گونه خاطرات آگاه شده و "شهامت" به نوشتن آن کرده، بسيار خرسند است. هرچند که ممکن است بنابر مصالحي از ذکر بسياري از رويدادها، ديده، شنيده‌ها چشم پوشي کرده و آنها را به کناري نهاده باشد که اين بزرگ‌ترين نقطه ضعف کتاب مي‌تواند باشد، اما در برابر، تاريخ مستند و گويايي را از شهر يزد، در دوران پهلوي ارائه کرده و تقريبا تاريخ يزد را از سال 1310ش تا 1357 ش بازگو نموده است و در برخي موارد ادامه رويدادها را تا زمان نگارش حدود 1383 ش رسانده است.» وبلاگِ : کاریزد یزد حسین مسرت دی ماه 1385

در بین نویسندگان کشوری و سرشناس ؛ «شما که غریبه نیستید» اثر هوشنگ مرادی کرمانی و سه گانه ی «شکر تلخ- گزنه و قلم سرنوشت» از آن دست کتاب هایی است که تقریبا تمام احوالاتِ نویسنده را در بر گرفته است . جالب این که جعفر شهری پس از پایان خاطره نویسی و در هنگام ثبت خاطرات با تکیه بر ذهن و حافظه ی نسبتاً قویِ خود، آثارِ دیگری را از متن خاطرات بیرون می کشد و به مرجعی ارزشمند مبدّل می سازد. جَعفَر شَهری که در سال ۱۲۹۳ش.در عودلاجان تهران پا به عرصه ی وجود نهاد و در ۶ آذر ۱۳۷۸ در همان تهران درگذشت از نویسندگان ایرانی و پژوهنده تاریخ تهران بود. شهری در دو مجموعه ی طهران قدیم(۵ جلدی) و تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم(۶ جلدی) ، حال و هوای تاریخی تهران را با جزئیاتش بیان می‌کند. دیگر اثر او «قند و نمک» مجموعه‌ای از اصطلاحات اصیل تهرانی با توضیحات و پیشینه است.سه رمان از رمان‌های او یعنی شکر تلخ، گزنه و قلم سرنوشت را باید سه‌گانه‌ای دانست که اولی مربوط به دوران کودکی نویسنده و رنج‌های مادر وی، دومی شرح دوران نوجوانی و سومی مربوط به دوران میان‌سالی اوست.شهری در نوشته‌های خود از واژه‌های گوناگون و اصیل و اصطلاحات تهرانی بهره زیادی می‌گیرد.مجموعه آثار جعفر شهری: 1- طهران قدیم (۵ جلدی) 2- تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم (۶ جلدی) 3- قند و نمک 4- شکر تلخ 5- حاجی در فرنگ 6- حاجی دوباره 7- انسیه خانم 8- گزنه9- قلم سرنوشت 10-کتاب علی (ع) .

کتاب طهران قدیم به واقع مرجعی است برای دوستداران تاریخ مصور شهری مثل تهران.از توصیف و توضیحات کاملی راجع به انواع و اقسام مراسم معمولِ آن زمان مثل آرایشگری و دلاکی و کشتی گیری گرفته تا اعتقادات خرافی یا مذهبی که در 5 جلد و با زبانی شیرین و دوست داشتنی اوقات هر خواننده ی کتاب شناسی را به زیباترین شکل ممکن پٌر می کند. از خواندن بعضی مطالب شاد و با یادآوری برخی دیگر ممکن است تا مدّت ها دچار سردرد های آن چنانی شوید. این نویسنده حتی شعرها، آوازها و قصه های عامیانه و مرسوم را هم از قلم نیانداخته است.)

در همین جا و به مناسبت یادی می نماییم از درگذشتگان این دیار که اگر دست به قلم برده بودند و شرح حال خویش را به رشته ی تحریر در آورده بودند چه لطف ها که ننموده بودند و چه شیرینی ها که پدید نیاورده بودند. در ذهن خود تصوّر نمایید اگر بزرگانی چون : مرحوم سید علی محمّد وزیری(علیه الرّحمه) حضرت آیت الله فرساد(رضی الله عنه) مرحوم ریاضی یزدی، شکوهی، صمصام ، مشروطه و بسیاری از این دست بزرگان ، حدّ ِ اقل بخش هایی از زندگی خود را نگاشته بودند حال ما تصویر روشنی از دو قرن اخیر یزد به روشنی در اختیار داشتیم و خوب به خاطر دارم آقای مسرّت بارها یادآور شدند که از استادِ زنده یاد مشروطه خواستم زندگینامه بنویسند و تن ندادند که تنها حسرتی بر دل مانده است و دیگر هیچ و برای همیشه افسوس خواهیم خورد که ای کاش ....

این مقدمه و نوشته ی قبل را به بهانه ی خاطره نویسی محمّد رضا شوق الشّعرا به رشته ی تحریر درآوردم تا پیرامون شش بخشِ نخستِ خاطرات ایشان نکاتی را گوشزد نمایم. در این که عنوان نوشتار را خودزنی ِ ادبی نام نهاده ام عقیده ام بر این است که هر نویسنده، آن گاه که قلم در دست می گیرد و شرح احوال و روزگار ِ ماضیِ خود را مکتوب می نماید به نحوی از انحاء،دست به خودزنی ! زده است و خود زنی ادبی برای آن انتخاب شده است که این خودزنی در نهایت زیبایی، شیوایی و ظرافت های غیر قابل انکار نگاشته شده است . زندگی نامه ها بر دو دسته اند: یکی بیوگرافی یا همان اصطلاح رایج زندگینامه و دیگری اتوبیو گرافی که خود زندگی نامه نویسی و یا به عبارتی زندگی نامه ی خودنوشت است که شخص با قلم خود شرح ِ حال زندگیِ خود را به رشته ی تحریر در می آورد.

بحث تاریخی و نیز تاریخ شفاهی نگاری که در قسمت قبل تقریبا به صورتی مشروح به آن پرداخته شد هدف اصلیِ نگارنده و نکته ای است که بیم آن دارم در لا به لای خودنوشت نگاریِ زندگی آقای شوق الشّعراء به دستِ فراموشی سپرده شود. این که نویسنده چرا و بنا به چه دلیلی به زندگینامه نویسی روی آورده است به خودشان بستگی دارد اما خواننده می تواند از نویسنده ای که حاضر است و حیّ! سؤال و یا درخواست هایی داشته باشد که در قالب های مختلف مطرح می گردد.

نوشتن اگرچه ابزاری مکانیکی و ملزوماتی درونی نیاز دارد اما ذوق نوشتن و سلیقه ی به رشته ی تحریر در آوردن ودیعه ای است الهی که در نهاد برخی هست و در دیگری و یا دیگران نیست و به دست آوردنش نیز با زور و متوسّل شدن به هر لطایف الحیلی قطعاً امکان پذیر نمی باشد سوار بر اسبِ اندیشه و استعداد خدادادی شدن و کلمات و عبرات را به چنگ خود درآوردن و تحت امر و فرمان خود به هنروری و مشاطه گری وا داشتن کاری است که هر قریحه ای را ممکن و میسور نیست و صد البته این ذوق و سلیقه ی نوشتاری ، هیچ ارتباطی به میزان و مدرک و رشته ی تحصیلی ندارد و به نظر من ذاتی است و شاید ژنیتیکی!

در این مورد همگان اذعان دارند محمّد رضا شوق الشّعراء از این داده ی الهی بهره مند بوده و قلمی به شدّت لطیف و ذوقی درخور تحسین و شایسته تقدیر را دارا می باشد به نحوی که برخی از نگاشته های ایشان خواننده را مات می کند و یا مبهوت و گاه هر دو! که جا دارد به این ودیعه ی خداوندی غبطه خورد و آفرین گفت و اما برخی نکات که به دیدگاه نویسنده متصل است و ناخودآگاه در این بخش نویسنده را به پراکنده نویسی و بی نظم نگاری و گذر آسان از برخی حوادث، توصیفات و جایگاه ها و نام ها می نماید خوانندگانی که حرفه ای تر و جدّی تر این نگاشته های پی در پی را دنبال می نمایند اندکی نگران می نماید حال آن که نویسنده ی محترم که ظاهراً حافظه ای دست نخورده و قوی را دارا می باشد، می تواند با تمرکزی بیشتر و انتخاب شیوه و سیاقی هدفمند تر به نگاشته های خود رنگ و طرحی جدّی تر و کاربردی تر بدهد.

ذکر جزئیات جغرافیایی محل هایی که نام می برد، اشخاصی که نقشی در تحوّلات اجتماعی داشته اند، چرایی برخی از رخدادها، علّت برخی ناملایمات با بررسی جامعه شناسانه تر و خلاصه نگاهی تاریخی تر به مقوله ی زندگینامه نویسی و خاطره نگاری قطعاً اثر در دست تحریر شوق الشّعرا را به اثری ماندگار مبدّل خواهد ساخت. حضور در چندین محله ی قدیمی یزد، آشنایی به رسم و رسومات، احاطه بر مناسبات مردمی، اطّلاع از پیشنه ی خانوادگیِ برخی افراد و از این دست دانسته ها اگر که موشکافانه تر بررسی و مکتوب شود بخشی از تاریخ شفاهی یزد مابین حدّ ِاقل سال ها 45 تاکنون(45 سال اخیر) را شامل خواهد شد.

با این مقدمه و آرزوی سلامتی و موفقیت برای نویسنده ی محترمِ«شرحی بر یک زندگی» نگاهی گذرا می اندازیم به نگاشته های فعلی و چشم انتظار باقیِ خاطرات ایشان می مانیم.

نخستین قسمت این زندگی نامه نگاری ِ شخصی را باید به احاطه ی نگارنده بر روانشناسی کلمات و عبارات اختصاص داد چرا که ایشان بنا به هر دلیل با تکرار ضرب آهنگِ «ب منفی»(5 مرتبه) دانسته و تعمّداً لایه های زیرین افکار و اندیشه ها را هدف قرار می دهد که متهم نمودن دیگران به خاکستری دیدن و سیاه نوشتن هنر نیست و حال آن که اگر به گذشته ی اجتماعی افراد دقّت شود علت العلل خیلی از بازخوردهای رفتاری صورتی مستندتر به خود خواهدگرفت. در همین بخش کوتاه که نویسنده خود، پدر، مادر ، محلِ تولّد، تاریخ دقیقِ تولّد ، پدر بزرگ ، پیشه ی پدر بزرگ، ذوق و قریحه ی پدر بزرگو برخی دیگر از ناگفته های زندگی خود را بازگو می نمایدبا بغضی فروخورده و قابل تأمّل بیماری و عمر کوتاه مادر را با ظرافتی خاص و به صورتی کاملا گذرا به رشته ی تحریر در می اورد حا آن که به دو نکته ی کاملا علمی با همان سبک و سیاق منحصر به ضوق الشعرا یعنی برخورداری از هنر به خدمت گرفتن کلمات در بیان طنز گونه ی تلخی ها را به رخ می کشد. به این قسمت از نوشته ی ایشان توجّه نمایید:« ملیت و لقب و نام و فامیل و ریخت و قیافه و جنسیت و حتی مذهب و عقیده را می شود «تغییر» داد و اما هبچگاه نمی توان «طینت» و «گروه خونی» را تغییر داد، و علم هنوز قادر نیست تا با امکانات موجود، «منفی ب» را تبدیل به «مثبت ب» نماید. من از مادری جوان و پانزده ساله، که بیماری «رماتیسم قلبی» و «آرزوهای بزرگ» و «عمری کوتاه» داشت، با گروه خونی «ب منفی» متولد شدم، و این «جبر» و سرنوشتی بود که هیچ نقشی در پدید آمدنش نداشتم.» پارادوکس آزار دهنده و بغض آلودِ «آرزوهای بزرگ» و «عمری کوتاه» در این قسمت از نگاشته ی محمد رضا شوق الشعراء مهم، فنی، هنرمندانه، تعمّدی و قابل تقدیر است؛ من از مادری جوان و پانزده ساله، که بیماری «رماتیسم قلبی» و «آرزوهای بزرگ» و «عمری کوتاه»... و نویسنده خود را این گونه مجاب می کند که اگر مشکل و یا مشکلاتی را در طول گذر ایام متحمّل شده است ، به راستی؛ مشکل از کجا پیدا شد؟؟؟


آقای شوق الشّعراء ! حالا که دست به قلم برده ای، نکته به نکته مو به مو!

در قسمت دوّم و با عنوان فرار به دانشگاهِ جامعه، نگارنده ی خاطرات، چرایی جذب و محسنات ورود به جامعه را بدون توصیف اضافی و با طنزی چند لایه به رشته ی تحریر در می آورد. داشتنِ شوق و ذوقِ تحصیل و میل به خواندن و نوشتن، شیطنت هایی که هر کودکی می تواند داشته باشد، نرفتن به ملّا برای فرار از خانه شاگرد بودن و خلاصه برخی نام ها و جای ها به صورتی کاملا گذرا و تیتروار تمام دومین قسمت زندگینامه ی شوق الشعرا را تشکیل می دهد. از این جای خاطرات و از دومین قسمت می توان گفت که کمبود توصیفات زمانی و مکانی، نپرداختن به برخی مناسبات و ذکر دقیق ِ مکان های نامبرده شده از ضعف هایی است که نگارنده می تواند با یک بازنگری و صبر و حوصله این قسمت از نگاشته ی خود را به توصیف دقیق حوالی مغازه ی پدر اختصاص دهد. دور از ذهن نیست اگر کودکی در حوالی مغازه ی پدر چرخی بزند و چیزهایی از مغازه ها و آدم های آن روزگار به خاطر بیاورد و آن را ثبت و مکتوب نماید. نگارنده جامعه را دانشگاهی بزرگ، ارزشمند و پٌر سود معرفی می نماید و خود را فارغ التّحصیل این دانشگاه می داند، دانشگاهی که دانش و علوم مختلفی را به دانشجوی خود ارزانی داشت.

در هم آمیختن استدلال های کودکانه و اندیشه های امروزی بدون تعیین مرزهای زمانی، خواننده را در برابر انبوهی از سؤالات قرار می دهد سؤالاتی که ساعت ها به نحوی ساده و صمیمی هر فردی را دچار و مشغول به خود می نماید. « چون آنهایی که روزنامه می خریدند و می خواندند آدمهای متشخّص و منظم و باسواد و مهمی بودند فکر می کردم که یک رابطه ای بین باسوادی و پولداری و روزنامه خوانی وجود دارد و دلیل فقر ماشاا... روزنامه فروش را در کور بودن او می دیدم که نمی تواند روزنامه بخواند و اما نمی دانستم پدرم که کور نیست چرا نمی تواند روزنامه بخواند و بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که خواندن روزنامه گذشته از چشم سواد هم می خواهد و البته در همان بعدها یک سوال مهمتر هم برایم پیش آمد که چرا بعضی از آنها که سواد و چشم دارند روزنامه نمی خوانند. »

اگرچه در این خاطره نگاری نویسنده خیلی از چیزها را نمی نویسد اما این اطمینان را دارم که هیچ چیز را هم باری و به هر جهت بر صفحه ی کاغذ میخکوب نمی نماید! نویسنده با نرمی و لطافت فلسفه ای خود ساخته و منحصر را پیشِ چشم خواننده قرار می دهد که قبل از به خاطر سپردن با باور و پذیرش می رسد.

سومین قسمت که تحتِ عنوانِ « چشم باز کردن در کوچه جوی شاهی» نگاشته شده است نسبت به دوقسمت قبلی توصیفی تر و به نوعی جدّی تر است چرا که نویسنده می خواهد ذهن خود را از مکانی به مکان دیگر سوق دهد. اشاره به کوچه ی تاریخی «کوچه ی جوی شاهی»و محله ی قدیمی ِ «قلعه کهنه» باز هم بدون کوچکترین پیشینه نویسی است و امید می رود نویسنده در بازنویسی و تدوین نهایی این موارد را که قطع به یقین در یاد و خاطر دارد به این قسمتِ نگاشته اش اضافه نماید. شوق الشّعرا با یادآوری دو حادثه ی تلخ و کودکانه که می توانست خطرات بیشتری را به همراه داشته باشد زیرکانه و با تبحّری خاص به گوشه هایی از زوایای جامعه شناختی آن روزگار یزد اشاره می نماید همین گونه اشارات است که هر خواننده ای را مردّد می نماید که این گونه با شدّت و ضعف نگاشتن بر اثر چیست؟ عجله، بی حوصلگی و یا تعمّد درونی که می خواهد تنها به آن چه دوست دارد پرداخته شود.یادکرد کوتاه و گذرای نویسنده از دکتر اخوان جای تقدیر دارد اما ای کاش پیرامون این پزشک مردم دار و مردم دوست چند خطّی بیشتر نگاشته بود.

چهارمین قسمت این زندگینامه ، نگاشته ای است تاریخی- تربیتی که بسیاری از پارامترهای تاریخ شفاهی نگاری را دارا می باشد اما نویسنده مطمئناً اهداف دیگری را دنبال می نماید! ذکر این نکته در همین جا ضروری می نماید که نگارنده قصد ندارد با نوشتن این مطالب خدای ناکرده برای آقای شوق الشعراء تعیین تکلیف نماید و یا این که او را مجبور و مجاب به تغییر شیوه ی نگارشی نماید بلکه تنها برخی از خواست ها و دغدغه هایش را عنوان می دارد تا اگر نویسنده ی محترمِ «شرحی بر یک زندگی» خواست و صلاح دید در ادامه برخی از خواست ها را نیز لحاظ نماید واگرنه همین گونه نوشتن و شهامت برملا کردن گذشته ی سپری شده ی تا کنون نیز بسیار ارزشمند و قابل تقدیر است و مشتاقانه می خواهیم به هر نحو که دوست می دارد به این نگارش ادامه دهد.

اشاره به بازی های کودکانه و فراموش شده«کل بازی»و «چوب بازی» البته بدون پردازش و توصیف، عادات تهیه برخی مواد خوراکی در منزل توسط زن ها، اشاره به حضور همه جانبه ی زنان جامعه ی گذشته در متن زندگی اجتماعی و برخی عبارت ها و اشعار به یاد ماندنی تمامی آن چیزهایی است که تاریخ شفاهی یزد به آن وابسته است و مکتوب نمودن آن نیاز و ضرورتی انکار ناپذیر است. اشاره ای گذرا به فواصل طبقاتی بدون عوارض اجتماعی امروزی؛« کوچه خاکی بود و یک مشت بچه قد و نیم قد شیطانی که هیچ وسیله ای برای بازی نداشتند. » و یا ««کل بازی» و «چوب بازی»، دو بازی ارزانقیمت و پر سر و صدای بچه ها بود. بچه ها در نداری و نداشتن، با هم برابر بودند، و هیچکس چیزی نداشت که دیگری بخاطر نداشتن آن غصه بخورد.» از نکات بارز و دوست داشتنی این قسمت از خاطرات محمد رضا شوق الشعراء است. شوق الشعرا در انتهای این قسمت از نگاشته ی خود لایه های فراموش شده ی زن دیروز یزد را به نحوی استادانه اما خلاصه و مجمل به تصویر می کشد تصویری که هر کدام از کسانی که دهه ی پنجم زندگی خود را آغاز نموده باشند تصویری روشن و دوست داشتنی از آن در ذهن دارند؛ « کار و زحمت کشیدن در خون زنهای کوچه و محله بود، هیچکس بیکار نبود، جدا از پخت و پز، هر زنی در خانه کاری برای انجام دادن داشت، خیاطی و بافتنی با کاموا را اکثر زنها انجام می دادند، و بر این اصل معتقد بودند که (زن کاری، مرد کاری، تا بچرخد روزگاری) این را اکثر رنها می گفتند و بچه ها هم می شنیدند. بچه هایی که یا دختر بودند و زن می شدند و یا پسر بودند و روزگاری مرد می گشتند.»

آه و و حسرت کودکانه با رعایت حجب و حیای یزدی گونه و غرور مردانه! در عین ِ کودکی! بخش بخش ِ پنجمین قسمتِ خاطرات شوق الشّعرا را شامل می شود. او به درستی می داند چرا برخی کارها انجام می شود و چرا برخی کارها با اصرار و دقت به انجام می رسد. عادت زیبای کاسب یزدیِ دیروز!-« قبل از بالا کشیدن کامل درب مغازه، جارو را از پشت در برمی داشت و پیاده رو مقابل مغازه را همچون دیگر «هم چراغ ها»، جارو می کرد و بعد چهل- پنجاه متر وارد کوچه فرهنگ می شد و از شیر آبی که کنار کوچه برای آب برداشتن مردم گذاشته بودند، آفتابه ای آب برمی داشت و می آورد و در پیاده رو می پاشید و بعد درب مغازه را بالا می کشید و کامل باز می کرد و با گفتن «الهی به امید تو»، کار و کاسبی شروع می شد.»- عدم نمایان بودن فاصله ی طبقاتی و یکسان بودن فقیر و غنی یزدی-« محل بازی از کوچه جوی شاهی به کوچه فرهنگ منتقل شده بود، کوچه ای که خانه های بزرگ اعیانی آن متعلق به ثروتمندان و سرمایه داران نامی یزد بود، ثروتمندان و سرمایه دارانی که در برخورد با آنان متوجه پولدار و ثروتمند بودن آنان نمی شدی، قیافه ها و لباس ها همه تقریبا مثل هم بود، آنچه بود سادگی بود و صمیمیت، هنوز هتل فرهنگ... »- همزیستی مسالمت آمیز و مهربانی کسبه با هم-« در فاصله پانزده مغازه، پنج مغازه شیرینی فروشی قرار داشت »- و اشاره ی غیر مستقیم به خودساختگی و تأثیرات لقمه ی حلال و زحمت کشیده شده-« پسرانی که حسرت بازی به دل، در مغازه پدر شیرینی سازی می کردند و درس می خواندند، در درس خواندن نیز انسانهای موفقی شدند، یکی از آنان رتبه اول دانشگاهی را آورد و یکی دیگر سالها در هند تخصیل کرد و استاد دانشگاه شد و دیگری مهندس و ...»- تا این جای داستان نویسنده ی خاطرات، سال های قبل از دبستان را به رشته ی تحریر در می آورد اما به تاریخ دقیق، حوادث اجتماعی و تاریخیِ آن روزگار (لازم نیست حتما در خاطرش مانده باشد)سیمای شهری، مناسبات اجتماعی ، وضعیت معیشتی، تحولات اجتماعی ، تاریخی و غیره کوچکترین اشاره ای نمی نماید که جای خالی آن در بین جملات و عبارات خلّاقانه ی این نویسنده ی خوش ذوق یزدی به خوبی نمایان و مشهود است.

ششمین و آخرین قسمتِ خاطرات شوق الشعرا ء را باید اختصاص داد به اخلاق و روحیات اقتصادی و اجتماعی مردمان آن روزگارِ یزد، مسرف نبودن! قانع و مقتصد بودن، در لا به لای جملاتی زیبا و در لایه های پیچیده در هم، بیان می شود و هر خواننده ی غیر یزدی را مجاب می نماید که یزد اگر دارالعباده است، اگر مردمانی قانع و مؤمن دارد و اگر... همه و همه باز می گردد به گذشتگانی که این شیوه ی زندگانی را برای ما به یادگار گذاشتند و برخی قدر ندانسته! راه اسراف و زیاده خواهی پیش گرفتند بی هیچ توضیح اضافه ای به عبارات و برخی جملات این قسمت از خاطرات نگاهی دوباره اما دقیق می اندازیم...

«قبل از آنکه وارد مدرسه بشوم، قبل از آنکه کتاب کلاس اول را ببینم، در مغازه پدر، جارو کردن و کاسبی و احترام گذاشتن به مشتری را یاد گرفتم. و این چنین بود که بسادگی، نگاه کردن و درس گرفتن من در جامعه آغاز شد».

« صد درم یک کیلو و نیم بود، پنجاه، نصف صد درم، بیست و پنج نصف پنجاه، دوازده نصف بیست و پنج، شش درم نصف دوازده و سه درم نصف شش درم بود، »

« چرا بعضی ها شش درم پشمک می خرند و بعضی ها چند کیلو!!؟»

« مرد مومنی بود که کارش درست و همیشه مغازه اش شلوغ بود و تا سالیان سال کار و همتش این بود که به من «کم رو» سلام کردن بیاموزد، که تا کوچک بودم موفق نشد.»

« همه در یک کاسه دست می کردیم و لقمه برمی داشتیم، آنزمان هنوز ظرف غدای پدر و مادر و بچه ها از هم جدا نشده بود »

« تا در کوچه جوی شاهی بودیم، هیچوقت رفتگری را که برای بردن آشغال بیاید ندیدم، آنزمان خانه ها آشغال نداشتن. آشغال نداشتن، چرا که چیز اضافه ای را به خانه نمی بردند. هیچوقت در خانه سر سفره چیزی زیاد نمی آمد، پدر روزی دوبار نان می گرفت، یکیار ظهر و یکبار شب، نانی را که ظهر می گرفت ظهر می خوردم و نانی را که شب می گرفت، شب و صبح می خوردیم، »

« خدا رحمت کند سرشاطر را و همه آنهایی را که به نعمت خدا احترام می گذاشتند.»

این ها جملاتی است صمیمی و کودکانه که 40 سال بعد نگاشته می شوند و اما 40 سال است که دست نخورده در ذهن و یادِ نگارنده جا خوش کرده است و هر کدام بخشی از اجتماعیّات آن روزگار یزد را شامل می شود اگر یکبار دیگر به این متن حاضر دقت کنید می بینید که مردم یزد خیلی سال قبل ! هدفمند و قانع زندگی می کرده اند و هیچ لازم نبوده است که به آن ها گوشزد کنی که نان به اندازه بخرد و یا حیف و میل ننماید و این نگاشته ها خود مدرکی است بر این مدّعا که یزدی اگر اهل قنات است و قنوت و قناعت در شعار و حرف نیست که در عمل و حقیقت به صورت یک اخلاق ِ مدرن و در عین ِ حال کلاسیک! نهادینه شده است و در باور پذیریِ زندگیِ گذشتگانش رشد و نمو نموده است.

ضمن ادای احترام به شهامت، قلم و صداقت نویسنده ی «شرحی بر یک زندگی» امیدواریم که همچنان پٌر تلاش و با انگیزه به این گونه نگاشتن به هر شیوه و سیاقی که دوست دارد ادامه دهد اما به نوبه ی خود و به عنوان یکی از خوانندگان خاطرات محمّد رضا شوق الشعرا ء دوست دارم لابه لای نگاشته هایی که شیرین و مهربان نگاشته می شود نشانه هایی از دیروزِ یزد، تاریخ شفاهیِ یزد و عادات و رسومِ مردمان یزد، خودنمایی نماید . آقای شوق الشعرا حالا که قلم در دست گرفته اید و قبول خطر و زحمت! بنویسید ! امّا؛ نکته به نکته مو به مو...

پایان!



  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا