اعترافات شوق الشعراء (قسمت  هفتم):فرار به دانشگاه جامعه (4)


یزدفردا :اعترافات محمدرضا شوق الشعراء را بخوانید شرحی بریک  زندگی:

شرحی بر یک زندگی- قسمت هفتم

فرار به دانشگاه جامعه (4)


به پدر مادرم «آبا» می گفتیم و مغازه میوه فروشی پدربزرگ که به «میرزا علی اصقر طواف» معروف بود، اونور کوچه و بعد از شیرینی فروشی مشکی قرار داشت، میوه فروشی پدر بزرگ هم دو «ترازو» داشت، یکی بزرگ و یکی هم دو کفه ای بزرگتر، که هر کدام از کفه های آن با سه زنجیر بلند، به آهنی که بر روی یک چوب قرار داشت بسته شده بود و از این ترازوی آویزان، که کفه سنگ آن بر روی میز پاچال قرار داشت، بیشتر برای کشیدن کاهو و سبزی استفاده می کردند. میوه فروشی پدربزرگ چند تا کارگر زحمتکش «یزدی» داشت، دو نفر که مسئول تهیه «جنس» مغازه بودند و بعد از آنکه «صحرا» می رفتند و سبزی مغازه را از کرت می چیدند، میوه ها را در مغازه جابجا می کردند، دو نفر پشت پاچال و ترازو، میوه و سبزی می فروختند و یک خدا بیامرز «اصقر ...» نامی هم بود که قدش خمیده شده و دستانش می لرزید، و فقط تابستانها به مغازه می آمد، او آنقدر خمیده شده بود که نمی توانست راست بایستد، و دولا دولا و در حالی که نفس نفس می زد «کار» می کرد. اصقر، بزن بهادری بود که پیر و بیمار و ناتوان شده بود و کارش در مغازه، جابجا کردن میوه ها و جدا کردن میوه های خراب و پوسیده بود، در فصل تابستان، شفتالو و زردآلو و سیب و گیلاس و آلبالو و گلابی را کنار پیاده رو در سینی های بزرگ می چید و مرتب آنها را زیر و رو، و مشتری پسند می کرد و میوه های خال زده و پلاسیده ای را که اگر ساعتی می ماند غیرقابل مصرف می شد، بهر قیمتی که شده بود به مشتری ها کم درآمد می فروخت و گاهی همینحوری مجانی می داد تا نعمت خدا خورده شود و دور ریخته نشود. یکی از مشتری های ثابت و همیشگی «ناخنکی» میوه فروشی پدربزرگ من بودم، چپ می رفتم و راست می آمدم میوه ای برمی داشتم و می خوردم و تابستانها تا روبروی مغازه پیدایم می شدم، «اصقر ...» میوه رسیده «خراب» و در حال پوسیدنی را که در دست داشت در دهان من می گذاشت و یا به دست من می داد و همصدا با خدابیامرز «عبدالحسین» که پاچال دار بود می گفت: بخور افعی! نمی دانستم چرا به من افعی می گویند و میوه خوردن من چه ربطی به افعی دارد و حتی نمی دانستم ازین که به من افعی می گویند خوشحال باشم یا غمگین، ولی هر چه بود، میوه های رسیده و خوشمزه را می خوردم و «اصقر ...» با پشت خمیده و دستان لرزانش همینحور صبح تا شب در مغازه راه می رفت و حرکت می کرد و نمی گذاشت میوه ای و بقول خودش نعمت خدایی حیف و میل شود. آخر شب و گاهی هم عصرها، آشغال سبزی و میوه های پوسیده مانده را که قابل خوردن و سرکه کردن نبود، شاگردان مغازه برای گوسفندان پدر بزرگ می بردند و هیچ چیز در سطل آشغال و دور ریخته نمی شد. مغازه یک «انبار» داشت که در انتهای گاراژ «ایران پیما» بود و یک «طویله» که بین محله «اکبر آباد» و «آبشاهی» قرار داشت، این را بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم.

تابستانها از ندوشن و علی آباد و نصرآباد جدا از میوه های سردرختی، با مینی بوس هایی که محل توقفشان بیشتر گاراژهای «ایران پیما» و «رضوانی» و «اتوتاج» بود، ماست و پنیر گوسفند هم به مغازه پدربزرگ می آوردند و کیسه های پنیر و ماستها را که در «خیک» بود، روبروی مغازه «ردیف» جلوی چشم مردم در پیاده رو می چیدند و پدر بزرگ آنها را «قپان» می کرد و وزن و قیمتشان را با خط «سیاقی» در یک دفتر کوچک مخصوص می نوشت، ماست هایی را هم که اضافه می آمد و تا شب فروخته نمی شد، در بشکه های بزرگی می ریختند که روغن آن کف می کرد و روی بشکه ها قرار می گرفت، و همیشه مشتری اول و بقول «اصقر ...»، قاتل این چربی ها خوشمزه من بودم و چپ و راست ناخنک می زدم و این کره های ماست را از دور لبه بشکه، با انگشت جمع کرده و می خوردم، چربی هایی که هیچوقت تمام نمی شد، بلکه با ترش شدن ماست، بیشتر و بیشتر هم می شد.

هیچوقت تا بزرگ شدم، خط سیاقی را که خط رمز و خاص بازار بود و شیوه وزن کشی با قپان را یاد نگرفنم، برای وزن کردن خیک ماست و کیسه پنیر و سبزی و کدو و بادمجان و محصولاتی را که در «چادرشب» با الاغ از روستاهای «نعیم آباد» و «دهنو» و «رحمت آباد» و «نجف آباد» و «حسن آباد» و «مریم آباد» و «محمد آباد» می آوردند به سه نفر و گاهی دو نفر نیاز بود، دو نفر، دو سر چوب قطوری را می گرفتند و باری را که می خواستند وزن کنند با طناب و زنجیری می بستند و به ته میله قپان که با حلقه ای به چوب قپان وصل بود قلاب می کردند و «قفون دار» گوشکوب مانند فلزی را بر روی میله ای جابجا می کرد تا وزن مشخص شود، کوچکترین لغزش وزنه روی قپان، معنی آن چند کیلو و چند من بود، و به همین خاطر، قفون داری، شغل محترم خاصی بود، و هر کسی و براحتی قفون دار نمی شد.

ادامه دارد...

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا