اعترافات شوق الشعراء (قسمت هشتم):فرار به دانشگاه جامعه (5)

یزدفردا "شرحی بر یک زندگی- قسمت هشتم:فرار به دانشگاه جامعه (5):محمد رضا شوق الشعراء:روبروی مغازه شیرینی فروشی پدر کنار باغچه و زیر درخت تناور و بلند نارون «پرسایه» کهنسال، دکه کاید سازی «حسن ...» که یک صندوق بزرگی چوبی بود قرار داشت، صندوق بزرگی مملو از قفل و کلیدهای کهنه، و همه وسیله کار «حسن ...» یک سوهان و یک میل و یک سوزن و انبر دستی بود.

بدلیل پیری و اعتباد مزمن، «حسن...» وقتی هوا خوب بود و سرد نبود، با یک موتورسیکلت گازی آبی رنگ، که ترک و خورجین بزرگی داشت به دکه می آمد و همیشه خدا یک پالتوی بزرگی به تن داشت و بعد از آنکه دور دکه اش را با حوصله جارو می کرد و آب می پاشید، دله اش را می گذاشت اول کوچه فرهنگ ، زیر آفتاب می نشست و دو سیگار اشنو را با دقت سرهم کرده و بر سر «چوب سیگار» می گذاشت و آن «سیگار بلند» را با همه توان «پک» می زد و دود می کرد. هیچوقت نشد که «حسن...» سیگاری تکی و یا سیگاری غیر اشنو بکشد. برای ساختن کلید، یک کلید بی دندانه را کنار کلید اصلی قرار می داد و با کشیدن سوهان، دندانه های آنرا می ساخت و اما برای قفل هایی که کلید آن گمشده بود، دندانه های جدیدی برای قفل درست می کرد، همیشه سیگار می کشید و حرف می زد و اگر مشتری داشت کلید می ساخت.

از همه جای شهر و حتی از روستاهای اطراف هم مشتری داشت و از کار و هنرنمائی هایش مدام و به کوچکترین بهانه ای تعریف می کرد. می گفت بعضی از دزدان برای ساخت «شاه کلید» به او مراجعه می کنند و با اینکه پول خوبی هم می دهند، اما هیچوقت اینکار را نکرده و نخواهد کرد و راست هم می گفت. می گفت قفل هایی را که هیچکس نمی تواند باز کند، باز می کند و گاهی مردم او را می بردند تا قفل های بسته ای که کلیدش را گم کرده بودند باز کند. نمی دانستم چرا و اما «حسن ..» سکه های یک تومانی بزرگ را که می گفت نقره است و یا نقره دارد جمع می کرد. «حسن ..» فرزندی نداشت و از لحاظ مادی نیز زیاد وضعش خوب نبود. بیشتر وقت ها پهلویش می نشستم و به خاطراتی که از گذشته تعریف می کرد گوش می دادم، از شاهان قاجار، از جنگ و قحطی و بدبختی و نداری و بیماری های مختلفی که بوده می گفت. «حسن ..» رانندگی هم بلد بود و گواهینامه داشت و در آن سالها که خیلی کم کسی گواهینامه داشت و رانندگی بلد بود، به داشتن گواهینامه و بلد بودن رانندگی افتخار می کرد. «حسن ..» سوخته های تریاک پدر بزرگ را می گرفت تا با آن «شیره» بسازد و گاهی کنار پدربزرگ در بالکن مغازه می نشست و یک بست تریاک می کشید. «حسن ..» در خانه اش که در کوچه ای منتهی به میدان باغملی بود گوسفند داشت و گاهی از گوسفند فروشانی که با گوسفندانشان در پیاده رو حرکت می کردند گوسفند می خرید. کنار باغچه روبروی مغازه یک کرت خیلی کوچک درست کرده و در آن گندم کاشته بودم و هر روز به آن آب می دادم و بزرگ شدنشان را در عالم بچگی تماشا می کردم، یک روز «حسن ..» گوسندی خرید و گوسفند را به درخت بست و تا آمدم هم بجنبم گوسفند همه گندم هایی را که کاشته بودم خورد و «حسن ..» وقتی دید ناراحت هستم و دارم گلایه می کنم دلداریم داد و گفت :غصه نخور گوسفند روی علف ها را خورده و دوباره علف های گندم تا چند روز دیگر رشد می کنند، حرف های حسن باورم شد و اما هر چند روز که صبر کردم دیگر غلف ها رشد نکردند و بعد تخم گل نیلوفر کاشتم و وقتی گل نیلوفر بزرگ شد و تنه چوبی را کنارش گذاشته بودیم گرفت و دور نخ پیچید و بالا رفت و بالا رفت، یادم رفت که علف ها را گوسفند خورده است و اما حرف حسن هیچوقت یادم نرفت.

«حسن ...» شخصیتی «هنرکار» بود که خاطره گویی هایش از گذشته، همیشه ساعتها مرا محذوب خود می کرد، و آنگاه و آنزمان که تلویزیون و ماهواره ای در یزد نبود، قصه های تلخی را که از گذشته نزدیک می گفت باور می کردم.

ادامه دارد....

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا