ایران من تو بمان. عشق هرگز نمی گیرد

ایران من تو بمان. عشق هرگز نمی گیرد
جرات می کنیم برای به تصویر کشیدن زخم نوشته ها به صحنه برگردیم!؟
اجازه! اجازه است از ایران برای ایرانیان بگوییم!؟


حالا که نمایش های «شین بدون سین» و «راه عشق» و «تصویرهای شکسته» مجوز اجراء نگرفته اند،  امید داریم که اگر قلبمان «بازی» در نیاورد، بتوانیم به یاری حق، اگر ارشاد یزد «مجوز» بدهد و حوزه هنری یزد همکاری کند، «ایران من! تو بمان. عشق هرگز نمی میرد» را که زخم نوشته ای یادگار خرداد هشتاد و چهار است را، با «نور» و «موسیقی» و «حرکت»، در نوروز «نود» برای ایران دوستان و میهمانان نوروزی در یزد اجراء کنیم، و اما آیا این مهم اتفاق می افتد و دوستان یکبار دیگر ما را برای از ایران گفتن یاری و همراهی خواهند کرد!؟
                                         ایران من! تو بمان. عشق هرگز نمی میرد
امشب!
در تنهایی و سکوت!
 میان بهت و حیرت!
عشق و غرور من!
ایران سراسر اتفاق و پر حادثه ای  است، که در روند لحظه های تاریک تاریخ، بارها و بارها شکسته.
زخم خورده.
بغض کرده.
لرزیده.
سوخته.
گریسته.
اما از پای نیفتاده.
عشق! و رنج و درد عشق، هدیه خدای بی همتای خرد و عدالت است، و ایران مملو از درد و رنج، زائیده عشق است و زاینده عشق!     
در بازی های تلخ و شیرین تاریخ و سرنوشت، در اوج توفانهای ریشه برانداز سهمگین، در بستر زلزله های مخرب و ویرانگر، در هیاهوی بی گریز سیلهای بنیان برافکن، ایران مانده است و می ماند، چون عشق زنده است.
چون ایرانی، ایرانی است.
ایران! یعنی عشق سرخ.
عشق! یعنی ایران سبز.
ایران را از گزند شوم حوادث، و آسیب تلخ اتفاق.
نه شمشیر تاریخ سازان، که قلم عشق عشق داران، و اندیشه مهر ورزان، حفظ کرده است.
ایران من!
ایران فردوسی است و حماسه.
ایران حافظ است و عشق.
ایران مولوی است و معرفت.
ایران عطار است و عدالت.
ایران خیام است وصداقت.
ایران فرغانی است و حقیقت.
ایران فرخی است و آزادی .
ایران بابک  است و قیام.
ایران افشین است و عصیان.
ایران مازیار است و طغیان.
ایران مزدک است و جسارت.
ایران کاوه است و شورش.
ایران آرش است و رهایی.
ایران دار است و سربداران.
ایران من!
نگاه کن!
بلند شو!
گریه نکن.
تو دردها و رنجها را بارها و بارها دیده ای.
تو آمدن و رفتن بیگانگان را بارها و بارها حس کرده ای.
تو تیمور و اسکندر و چنگیز را با صبر و شهامت از خود رانده ای.
تو با سوز و زخم، با ظلم و ستم. با خون و فریب.  با بحران و جنگ، بیگانه نیستی! چشمهایت را نبند.
در خود نشکن.
بخند و بمان.
چون! عشق هرگز نمی میرد.
باور کن! عشق مردنی نیست.
عشق رفتنی نیست.
خسته و ناامید، تنها و غمگین، در پای ریشه تشنه و سرشار از عطشت، با فریاد، می میریم.
زیر سایه های مهربارت، بی فریاد، دفن می شویم.
با تو تا صبح بی اندوه، آن روز موعود.
همراه می گردیم.
خاک می شویم.
باد می شویم.
آتش می شویم.
اما آنچه نمی میرد و با تو تا ابد می ماند، عشق است. 
امشب!
هنوز نیز در هنگامه سکوت، با اشک و سربلندی، در اوج درد، به تو افتخار می کنم.
هنوز نیز نیمه های شب، دور از هیاهوی وحشت قفس سازان و دشمنان عشق و صلح، با دست و پای لرزان،  درکنار تـو می نشینم.
تو را نگاه می کنم.
با تو حرف می زنم. با تو عاشقانه از عشق می گویم.
با تو از مرگ ایمان،
رفتن امید،
سوختن آرزو،
سکوت اندیشه،
شکست صداقت،
اسارت آزادی،
با تو صادقانه از خدای خالق عشق می گویم.
من خدا را،
عشق را،
آزادی را،
مهر را،
صلح و دوستی را، در درون تو می جویم.
ایران من!
بپا خیز!
سر بلند کن،
دستم را بگیر،
به چشمانم نگاه کن.
و با من از عشق بگو!
بگو که عشق را با ضربت کدام شمشیر و صفیر کدامین گلوله می توان از بین برد؟
بگو که عشق را با کدامین قدرت می توان در بند کرد؟
بگو که عشق را چگونه می شود شکست؟
بگو که عشق، عشق است و ایران، ایران.
عشق من،
ایران من!
ای البرزسپید،
ای خزرسبز،
ای سبلان شیرین،
ای خلیج آبی فارس،
ای شیر کوه استوار،
ای سفید رود پر نفس،
ای بیستون عشق.
ای ایران ماندگار،
در تمام دنیا، در هر وضع و حال، تو هویت و افتخار منی!
تو غرور و عشق منی!
تو ایران منی!
محمد رضا شوق الشعراء 5/3/۸۴ یزد

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا