یاد باد آن روزگاران یاد باد :مهدی آذر یزدی در گفتار

یزدفردا "مهدی آذر یزدی نامی است که به ادبیات کودک و نوجوان گره خورده است در سالروز درگذشت این پدرقصه گوی ایران  به کارنامه 88 سال ز ندگی وی در گفتارش  نگاهی می اندازیم

تاریخ و محل تولد

 
مهدی آذر یزدی نویسنده معروف داستانهای كودكان در ۲۷ اسفند ۱۳۰۰ در روستای خرمشاه که آن زمان حومه یزد ( در حال حا ضر بلوار شهید باهنر یزد از وسط این محله عبور کرده است ) چشم به جهان گشود
خود چنین می گوید :روز دوم خمسة مسترقه سال 1300 شمسی به دنیا آمدم. سه روز بعدش سال 1301 شروع شد.

در باره زادگاهش:

  • آذر یزدی زادگاهش را چنین معرفی می کند :خرمشاه ، در آن ایام، با یك رودخانه خشك و مقداری زمینهای كشاورزی، از شهر یزد فاصله داشت .
  •  حالا با سه تا پل كه روی رودخانه زده شده، به شهر متصل شده و از آب و برق شهر استفاده می كند و مثل یكی از محلات یزد به شمار می رود؛ ولی باز هم ، شهریها، مردم اصلی خرمشاه را دهاتی حساب می كنند و درست هم هست.
  • خرمشاه در میان دو آبادی دیگر واقع شده كه «سر دو راه» و «نعیم آباد» نامیده می شوند.
  • سر دوراهیان، بیشتر از همه 5 و 6 آبادی نزدیك شهر ، خود را «شهری» حساب می كردند. و آداب و عادات شهری ها هم بیشتر در آنجا روسوخ داشت.
  •  خرمشاه یكی از محلات یا آبادیهای زرتشتی نشین یزد است و در آن یك زیارتگاه هم هست كه زرتشتیان به زیارت آن می آیند و نام آن «مشّّاه و هرام» است خرمشاه كه با زمین های مزروعی كاملاً از دو آبادی دو طرف جدا شده، دارای دو محل است :
  • یكی محله گبرها (زرتشتیان) و یكی محله مسلمانها كه آن را محله «تخدان» می نامیدند
  • خانه ای كه ما در آن زندگی می كردیم توی محله گبرها بود و سه طرف آن به خانه های زرتشتیان محدود بود
  • كوچه ای كه ما در آن می نشیتیم (كوچه پشگ) سی – چهل تا خانه داشت و دو سوم آن مال زرتشتیها وده – دوازده خانه اش هم مال مسلمان ها بود.
  • در كوچه ما سه تا حاجی بودند كه دو نفرشان پولدار بودند
  •  مردم خرمشاه همه اهل كار و رعیتی و زحمت بودند زمیندارانی در میان آنها بودند.
  • میانه ما با زرتشتیها خوب بود و آنها به ما احترام می گذاشتند.

اجداد آذریزدی


آذر در باره اصل و نسب خود می نویسد: خانه من جزو خانواده جدید الاسلامها هستند؛ یعنی اجداد ما سه چهار نسل پیش مسلمان شده و قبلاً زرتشتی بوده اند.

اقوام آذر از زبان خود :


پدر و مادر


  • پدرم جز كار رعیتی و باغبانی ، درآمد دیگری نداشت.
  • كم سواد بود و خیلی خشك و وسواسی و متعصب. مثلاً زرتشتیان را نجس می دانست و مدرسه دولتی و كار دولتی و لباس كت و شلوار را حرام می دانست. به همین علت هم مرا به مدرسه نگذاشت.
  • پدر من هم مدرسه نرفته بود و سواد خود را از مردی به نام رحمت ا... ، قاری قرآن یاد گرفته بود.
  • پدر من، حاجی بی پول بود؛ چون با پول مادرم به مكه رفته بود و همیشه هم بابت آن ، سرزنش شده بود.
  •  به نظر من آنها اصلاً «مستطیع» نبودند، ولی خیال می كردند همین كه خرج رفتن و برگشتن مكه را دارند مستطیع شده اند.
  • مادرم و تمام منسوبانش بی سواد و عامی محض بودند.
  •  مادرم هم جز قرآن، چیز دیگری نمی توانست بخواند.
  •  پدر و مادر من، در میان این مردم بینوا، تازه یك وضع استثنایی داشتند، كه با مردم كم می جوشیدند.
  • پدرم مورد اعتماد اهالی بود، و مردم اسناد خود را برای نگهداری پیش او امانت می گذاشتند و در اختلافهای جزئی محلی هم رأی او را قبول داشتند.
  • اگر اختیار دست من بود،
  •  برای خودم یك پدر میلیونر كه مدیر یك كتابخانه هم باشد انتخاب می كردم؛
  • ولی اختیار در دست من نبود.
  •  پدر و مادرم، هر دو در سن هشتاد سالگی مردند،
  • در حالی كه كار و كتاب مرا مسخره می كردند.


خواهر

  • دو تا خواهر هم دارم كه یكی در یزد و یكی در تهران ، با سختی و بدبختی زنده اند.


خاله


  • فقط دو تا خاله داشتم؛ كه یكی در یزد و دیگری در مشهد بود و هر دو سرطان گرفتند و مردند.
  •  تنها كسی كه به خانه ما رفت و آمد داشت یكی از خاله هایم بود، و مادرم، با خواهر دیگرش، همیشه قهر بود.


خاله پدری:

  • پدر من یك خاله داشت به نام «خاله جانجان» كه نیمه زرتشتی بود و تنها مانده بود و پیر شده بود: نماز را یاد نگرفته بود، ولی برای امام حسین گریه می كرد گاهی هم روزه می گرفت، ولی گوشت نَبُر هم نمی خورد.
  • گوشت نبُر گوشت گوسفند ذبح شده در سه روز از هر ماه است كه زرتشتیان ذبیحه آن را حرام می دانند حتی قصابی محله هم در این سه روز (هر یك به فاصله ده روز) دكان خود را تعطیل می كرد تا در روزهای دیگر ، زرتشتیان از او گوشت بخرند. ما نمی دانستیم كه این خاله جانجان مسلمان حساب می شود یا زرتشتی پدرم رفته بود و مسأله اش را از حاكم شرع پرسیده بود و گفته بودند كه این آدم از «مستضعفین عقلی» به حساب می آید و تكلیفی ندارد و باید با او مدارا كرد.


خانواده آذر

  • خانواده ما خیلی كم كس و كار بودند
  •  من عمو و عمه و دایی و برادر نداشتم


وضعیت اقتصادی خانواده


  • خانواده ما مردم فقیری بودند. این كلمه «فقیر» را در تهران به مردم نادار می گویند، ولی در یزد به گدا می گویند؛ و توهین آمیز است.
  • ما ندار بودیم.
  •  من تا بیست سالگی نانی را می خوردم كه مادرم توی خانه می پخت و لباسی را می پوشیدم كه مادرم آن را با دست خود می دوخت.
  •  به همین علت حتی توی خرمشاه، لباس من نشاندار و مسخره بود ؛ چون مثل لباده بلند بود و بچه ها مرا «شیخ» صدا می زدند.
  •   پول نقد در دست مردم نبود جز آنها كه در شهر كار بنایی و عملگی می كردند
  •  به یاد ندارم كه نان را با پول خریده باشند یا به قصاب و حمامی پول داده باشم. حمامی، سرسال ، موقع خرمن كاه و گندم می گرفت و قصاب هم در موقع معین دو – سه تا گوسفند می گرفت و در عوض آن تمام سال با «چوب خط» به ما گوشت می داد.
  •  پدر و مادر من، در میان این مردم بینوا، تازه یك وضع استثنایی داشتند، كه با مردم كم می جوشیدند.
  • هیچ وقت به یاد ندارم كه به خانه كسی به مهمانی رفته باشیم، یا در خانه، مهمان داشته باشیم.
  • در خانه ما، برنج اصلاً مصرف نداشت، و فقط سالی یك بار پلو می پختیم؛ كه آن هم نوروز بود.
  •  ما هیچ وقت ظهر خوراك پختنی نمی خوردیم یا آش؛ كه برنج آن حتماً خرده برنج آشی بود؛ چون آن را می بایست با پول می خریدند.
  •  ما هیچ وقت یك كیلو برنج را یكجا در خانه ندیده بودیم.
  • من اصلاً متوجه نبودم كه ما مردم فقیری هستیم.
  •  از همان زندگی كه به آن عادت كرده بودیم راضی بودم.


اولین معلم های آذر


  • مختصر خواندن و نوشتن را توی خانه از پدرم یاد گرفتم
  •  قرآن را از مادر بزرگم كه چند نفر شاگرد تحت تعلیم قرآن داشت



کتاب های خانه پدری آذر

ما توی خانه هفت – هشت كتاب بیشتر نداشتیم كه عبارت بودند :

  •  از «قرآن»
  • «مفاتیح»
  •  «حلیةالمتقین»
  • «عین الحیات»
  • «معراج السعادة»
  • «نصاب الصبیان»
  •  «جامع المقدمات» و ...

 

  •  آن هفت – هشت تا كتاب توی خانه را خوانده بودم، ولی پدرم هرگز كتاب تازه ای نخرید.


وضعیت فرهنگی محله زادگاه آذر


  • در محیط محله ما كسی كتاب نمی خواند؛ جز سه – چهار نفر روحانی اهل منبر.
  • مجله و روزنامه و كسب خبرهای روز، اصلاً معنی نداشت.
  •  تمام معلومات دینی و دنیایی مردم در آنچه از مسجد و پای منبر یاد می گرفتند خلاصه می شد.


اولین بار كه «حسرت» را تجربه كرد

  •  اولین بار كه «حسرت» را تجربه كردم موقعی بود كه دیدم پسر خاله پدرم – كه روی پشت بام با هم بازی می كردیم و هر دو هشت ساله بودیم – چند تا كتاب دارد كه من هم می خواستم و نداشتم.
  •  به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمی آمد كه آن بچه كه سواد نداشت آن كتابها را داشته باشد و من كه سواد داشتم نداشته باشم.
  • كتابها، «گلستان» و «بوستان» سعدی ، «سیدالانشاء» «نوظهور» و «تاریخ معجم» چاپ بمبئی بود؛ كه پدرش، از زرتشتیهای مقیم بمبئی هدیه گرفته بود.
  •  شب، قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت: اینها به درد ما نمی خورد
  •  «گلستان» و «بوستان» و «تاریخ معجم» كتابهای «دنیایی» اند. ما باید به فكر آخرتمان باشیم.
  •  شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه كردم؛ و از همان زمان عقده كتاب پیدا كردم؛ كه هنوز هم دارم:
  •  از خوراك و لباس و همه چیز زندگی ام صرفه جویی می كنم و كتاب می خرم، و از هر تفریحی پرهیز می كنم و به جای آن كتاب می خوانم.

 

شروع زندگی آذریزدی

  • من از هفت – هشت سالگی همراه پدرم توی صحرا و باغ و زمین رعیتی كار می كردم.
  • بازی توی كوچه اصولاً ممنوع بود و بعد از غروب هم نمی بایست از خانه بیرون می رفتم؛ به جز مجلس روضه یا مسجد.


  • آذر می گوید :محل تولد و زندگی من تا 20 سالگی آبادی «خرمشاه» در حومه یزد بود.
  •  در چهارده – پانزده سالگی ، همراه با كار رعیتی و یا شاگرد بنایی، مدت یك سال و نیم صبحهای تاریك به مدرسه خان می رفتیم و تا طلوع آفتاب، پیش یك «آشیخ» كه او هم روزها در گیوه فروشی كار می كرد، با سه شاگرد دیگر، یاد گرفتن عربی را، با اصرار پدرم، شروع كردم؛ كه بعد این كار متوقف شد. یعنی خیلی سخت بود و رها شد. اذان صبح راه می افتادم و تا شهر، كه نیم ساعت راه بود، پیاده می رفتم. توی راه، كه صحرا بود و سگ و شغال داشت می ترسیدم. در این درس چهار نفری – كه باز گرفتار مسأله «دهاتی» و «شهری» بودم. تا سر آفتاب نشستن و بلافاصله به خانه برگشتن و به سر كار روزمره رفتن، طاقتم را طاق كرده بود. به همین علت ، آن را ول كردم. ولی همین اندازه كه «نصاب» ... را حفظ كردم و خود را تا «انموزج و الفیه» كشاندم، بعدها خیلی به كارم آمد؛ از این جهت كه نسبت به بچه هایی كه در دبستان درسهای رسمی امروزی را می خواندند تجربه ممتازی به حساب می آمد؛ و این سبب شد كه بعدها بتوانم كتابها مختلف را بخوانم و هوس سر و همسری یا با سوادها را پیدا كنم.
  •  من هم تا شانزده – هفده سالگی ، جز آنچه در خانه یا مسجد یا روضه شنیده بودم ، چیزی نمی دانستم.
  • و اگر چه از بچه های صاحب باغ اربابی – كه مرا دهاتی حساب می كردند – دلخور می شدم، ولی آنها را خطاكار حساب می كردم و حسادتی نسبت به آنها نداشتم.
  •  من تا موقعی كه به شهر رفت و آمد پیدا نكردم مثل پدرم روی بام اذان می گفتم، ولی فقط ظهر و شب.
  • اما اذان صبح را نمی گفتیم؛ چون بابا می گفت: «زرتشتیها خوابند و ناراحت می شوند.» فقط ماه رمضان بود كه پدرم در سحرها مناجات می كرد و اذان می گفت.
  • یك وقتی كار كوچه و صحرا كم شد (نمی دانم چرا) . قرار شد من بروم سركار بنایی و گلكاری كار كنم.
  • این كارها هم اغلب توی شهر بود، و به این ترتیب من با شهر یزد آشنا می شدم.
  • در یزد، با اینكه بچه ها و بزرگها ما را دهاتی حساب می كردند و لهجه و لحن حرف زدن ما را مسخره می كردند، نارحت نبودم؛ چون راست می گفتند: ما دهاتی بودیم و خیلی چیزها را نمی دانستیم.
  • اما رفت و آمد توی شهر، برای من تازگیها داشت.
  •  نان نازك بازاری و پالوده یزدی و بعضی میوه ها كه قبلاً هرگز ندیده بودم و زندگی شسته – رفته تر شهریها مرا به شهر جذب می كرد .
  •  به خاطر همین، یك روز گفتم: دیگر به صحرا نمی روم. پدرم! اوقاتش تلخ شد، ولی مادرم با كار در شهر موافق بود.
  •  از كار بنایی به كار در كارگاه جوراب بافی كشیده شدم.
  • صاحب كارگاه با «گلبهاریها» ، صاحبان یگانه كتابفروشی شهر، خویشی داشت و او هم جداگانه یك كتابفروشی تا سیس كرد و مرا از میان شاگردهای جوراب بافی جدا كرد و به كتابفروشی برد.
  • دیگر گمان می كردم به بهشت رسیده ام. تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد.
  •  در این كتابفروشی بود كه فهمیدم چقدر بی سوادم و بچه هایی كه به دبستان و دبیرستان می روند چقدر چیزها می دانند كه من نمی دانم.
  • برای رسیدن به دانایی بیشتر، یگانه راهی كه جلو پایم بود خواندن كتاب بود. سه – چهار سال كار در این كتابفروشی (كتابفروشی یزد، سر بازار خان) هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچه های درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد
  • .
  • كتابفروشی یزد، به عللی، یگانه مركز و مرجع اهل كتاب و مطالعه در یزد شده بود؛ و از این طریق، با عده ای از اهل شعر و ادب و محصلانی كه بعدها دارای مناقب و مقامات شدند آشنا شدم.

رفتن به تهران

  •  اما یك وقت دیدم مثل این است كه به محیط بزرگتری احتیاج دارم؛ و از یزد دل بَركَن شدم و به تهران آمدم؛ بی آنكه بدانم در تهران چكار خواهم كرد.
  • فقط می دانستم كه تهران شهر بزرگی است، كتابفروشیها و چاپخانه ها و مدارس بزرگ دارد، اهل علم و ادب در آنجا بیشترند؛ از این حرفها، كه به آرزوهایم پروبال می داد.
  •  در بحبوحه جنگ دوم و یكی دو سال از شهریور 1320 گذشته بود، كه ناگهان آمدم تهران.
  • حال ناگزیر می بایست كاری پیدا می كردم تا بتوانم با آن زندگی كنم؛ و این كار، حتماً می بایست كاری مطبوعاتی می بود.
  • در تهران با چند كتابفروشی ، از راه مكاتبه آشنا بودم؛ ولی نمی خواستم بروم و بگویم كار می خواهم.
  • ناشناسانه تقاضای كاركردن را سهلتر می یافتم.
  •  پیشتر، با مقالات «هاشمی حائری» انسی پیدا كرده بودم. با خودم گفتم یك روزنامه نویس مشهور با همه ارتباط دارد.نامه ای به ایشان نوشتم و گفتم كه كار مطبوعاتی می خواهم. آقای هاشمی قدری توپ و تشر زد و ملامت كرد كه به تهران می آیید چه كنید. ما خودمان از این شهر در عذابیم.و از این حرفها، بعد كم كم آرام شد و گفت: شما سه شنبه آینده بیا؛ یك فكری برایت می كنم.
  •  سه شنبه بعد، آقای «حسین مكی» را در همان اداره («روزنامه ایران» ظاهراً) صدا كرد و گفت بیا؛این همشهری ات آمده. من با آقای مكی، در یزد آشنا شده بودم. آقای مكی گفتند كه در خیابان «ناصر خسرو» با چاپخانه «حاج محمدعلی علمی» صحبت كرده ام . برو آنجا و بگو مكی مرا فرستاده است.
  • همان روز رفتم و در «چاپخانه علمی»مشغول به كار شدم؛ و تا امروز همچنان در كتابفروش های متعددی مشغول كار هستم.
  • با اینكه در این مدت چهل و هفت سال اقامت در تهران از كتاب دور نشده ام، ولی به كارهای مختلفی دست زده ام و هر وقت از هر جا بد می آوردم،چاپخانه علمی دوباره پناهگاه من بود.
  • دو بار كتابفروشی دایر كردم و هر دو بار ورشكست شدم.
  • دو بار با یكی از كسانی كه در چاپخانه آشنا شده بودم شریك شدم و به كار عكاسی حرفه ای پرداختم و هر دو بار مغبون و پشیمان شدم.
  •  یك بار یك عكاسخانه را خریدم، ولی بعد از یك سال واگذار كردم؛ چون با وضع من جور نمی آمد.
  • در كتابفروشیهای
  •  خاور
  •  «ابن سینا»،
  • «امیر كبیر» (دوبار)،
  • «بنگاه ترجمه و نشر كتاب»،
  • روزنامه «آشفته»،
  •  روزنامه «اطلاعات»
  •  چاپخانه علمی (سه چهار نوبت و هر نوبت به مدت شش ماه تا چند سال) كار كردم.
  •  هر وقت نمی توانستم با جایی جور بیایم،از كار موظف و مستمری گرفتن دست بر می داشتم،و فقط كار فردی غلطگیری و فهرست اعلام نویسی و ... را انجام می دادم (كاری كه همچنان به آن مشغولم).
  • من هیچ وقت كار دولتی نداشته ام؛ چون مدرك تحصیلی هم نداشتم، و اصلاً راه استخدام شدن را بلد نبودم.
  •  معمولاً با حداقل درآمد و قناعت مرتاضانه زندگی می كنم،و در تنها چیزی كه قناعت نمی كنم خریدن كتاب و مجله است.
  •  تاكنون چند بار كتابخانه نسبتاً مطلوبی برای خود جمع آوری كرده ام. اما وقتی بیكار و بی پول شده ام آنها را به ثمن بخس فروخته ام،
  •  و بعداً دوباره شروع كرده ام. تنها دلخوشی ام در زندگی این بوده است، كه كتاب تازه شناخته ای را كه لازم داشته ام بخرم و شب آن را به خانه ببرم؛ خانه ای كه نمی دانم یك ماه بعد در آن هستم یا نه.
  • تاكنون پنج بار خانه های كوچكی، از 35 متری تا 100 متری خریده ام، و به ضرر فروخته ام .
  •  در كار معامله بی عرضه ام.
  •  از آخرین باری كه (سال 1354) یك خانه 40 متری را در «نازی آباد» فروختم، دیگر نتوانستم خانه ای بخرم؛و حسرت اینكه یك اتاق مناسب برای كار داشته باشم ،شریك عمرم شده؛ عمری كه دیگر سالهای آخرش فرا رسیده است.
  • بیشتر اوقاتم صرف اسباب كشی و تغییر منزل و تغییر شغل و كار شده است.
  • دو سال پیش، مادرم با سرزنش به من می گفت: این همه كه شب و روز می خوانی و می نویسی پولهایش كو؟
  •  این هم شد كار كه تو پیش گرفته ای ؟!مادرم تقریباً درست می گفت. اگر از همان اول به همان كار رعیتی چسبیده بودم یا به سبزی فروشی یا بقالی و چقالی، خیلی بهتر زندگی می كردم؛ولی نمی خواستم .
  • خود كرده را تدبیر نیست، و پشیمان هم نیستم.

(حالا، در هفتاد سالگی، كارم بیشتر تصحیح نمونه هایی چاپی كتاب است.)

ازدواج

  • چون نمی توانستم زندگی خانوادگی را اداره كنم
  •  و همیشه از بیكاری و بی پولی می ترسیدم.
  •  با مردم هیچ گونه حشر و نشری نداشتم؛ چون همیشه و در همه جا، از بچگی، با تحقیر رو به رو بودم.
  • بنابراین از آنجا كه نمی خواستم ،مناعت و مختصر اعتماد به نفس باقی مانده ام را از دست بدهم،
  •  همواره به تنهایی و انزوا و گوشه گیری پناه می بردم.
  • ازدواج نكردم؛
  • من با زن دیوانه نمی‌توانم زندگی كنم؛ چرا كه زن اگر عاقل باشد، زن من نمی‌شود!
  •  پیش نیامده؛ با استناد به این گفته‌ی آناتول فرانس كه پیشامدهای حساب‌نشده‌ی زندگی، خدایان روی زمین‌اند.

فرزند خوانده :


  • بهش گفتم پسر من و حالا بچه‌هایش به من می‌گویند پدربزرگ
  • (فرزندخوانده اش در زیر سایه حمایتها و هدایتهای استادی چون آذریزدی رشد و نمو کرد اما ترجیح داد برای زندگی به کرج برود و از آن دوران بود که تنهایی واقعی استاد آغاز شد. استاد آذر بارها برای زندگی نزد فرزندخوانده اش در کرج رفت اما تاب نیاورد و بوی خاک دیار کویریش او را دوباره به منزل خود بازگرداند.)

 تنهائی از نظر آذر 

  • تنهایی هم برای خودش مشكلاتی دارد.
  • باید سبزی بخری، بنشینی پاك كنی.
  •  بعد یك جوری آن را بپزی و بخوری و ظرف آن را بشویی.
  •  پیراهنت را وصله كنی و اتاقت را جارو كنی و رخت بشویی. و از این قبیل كارها ...
  • روزها هم اگر برای مردم كار نكنی، خرجی نداری.
  • تنها بودم و نمی‌توانستم خودم را اداره كنم. این شد كه از یزد فرار كردم و به این‌جا (‌منزل پسرخوانده) پناه آوردم، كه به من محبت زیادی دارند. اما وقتی رسیدم، حالم بد شد و یك هفته‌ای در بیمارستان بودم.
  • از زندگی طلب‌كارم و به هیچ‌كس بدهی ندارم
  • این اجتماع جواب مرا نداده است.
  • الآن زندگی من نباید این‌طور باشد كه پول دوا و درمان نداشته باشم. در این سن و سال و با این وضع باید پرستار داشته باشم.
  • همش خدمت كردم، همیشه صرفه‌جویی كردم و سوختم. هرگز جز مهمانی و این‌جا (خانه‌ی پسرخوانده‌اش)، غذای خوب نخوردم. لباس خوب نپوشیدم. بعضی‌ها به‌خاطر صرفه‌جویی می‌گویند خسیس‌ام؛ اما وقتی درآمد ندارم، صرفه‌جویی می‌كنم. ولی بدنام نشدم، بدی نكردم و الهی شكر!
  • به همه گفته‌ام كتاب بخوانید؛ اما حالا فكر می‌كنم كتاب خواندن برای من لااقل چیزی جز سرگردانی نداشته است. اگر به ‌جای نویسنده شدن، سبزی‌فروش می‌شدم، الآن آرامش و آسایش داشتم!
  • نمی دانم چرا پدر و مادرم منزوی بودند و از مردم کناره گیری می کردند" بنابراین او نیز راه والدین خود در پیش گرفت اما نه به انزوا بلکه به تنهایی و در گوشه و کنار وجودش همواره عشق به مردم به خصوص کودکان نمایان بود.

 اما كتاب كودكان

  • اولین بار كه به فكر تدارك كتاب برای كودكان افتادم  ،سال 1335 یعنی در سن 35 سالگی ام بود.
  •  بعضی ها از كودكی شروع به نوشتن می كنند، ولی من تا هجده سالگی خواندن درست و حسابی را هم بلد نبودم.
  • در سال 1335 در عكاسی «یادگار»  یا بنگاه ترجمه و نشر كتاب كار می كردم
  •  و ضمناً كار غلط گیری نمونه های چاپی را هم از انتشارات امیركبیر گرفته بودم  و شبها آن را انجام می دادم.
  •  قصه ای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه می خواندم كه خیلی جالب بود.
  •  فكر كردم اگر ساده تر نوشته شود، برای بچه ها خیلی مناسب است.
  •  جلد اول «قصه های خوب برای بچه های خوب» خود به خود از اینجا پیدا شد.
  • آن را شبها در حالی می نوشتم ،كه توی یك اتاق 2 در 3 متری زیر شیروانی، با یك لامپای نمره ده دیوار كوب زندگی می كردم.
  • نگران بودم كتاب خوبی نشود و مرا مسخره كنند.
  •  آن را اول بار به كتابخانه ابن سینا (سر چهار راه «مخبرالدوله») دادم.
  •  آن را بعد از مدتی پس دادند و رد كردند.
  •  گریه كنان آن را پیش آقای جعفری ، مدیر انتشارات امیركبیر، در خیابان «ناصر خسرو» بردم.
  •  ایشان حاضر شد آن را چاپ كند. وقتی یك سال بعد كتاب از چاپ درآمد، دیگران كه اهل مطبوعات و كار كتاب بودند، گفته بودند كه خوب است.
  • بیابونى كه گرگ نداره، میش آمیز عبدالكریمه*. آن موقع عرصه خالى بود و هیچ كتابى نبود.
  •  این كار هم تازگى داشت.
  • فكرم خوب بوده، اخلاص هم داشتم.
  •  نه شهرت مى خواستم، نه پول. فقط مى خواستم براى بچه هایى كه كتاب ندارند بنویسم و بركتى كه این كار داشته به خاطر اخلاصى است كه داشتم(2)
  • به همین خاطر، آقای جعفری، پیوسته جلد دوم آن را مطالبه می كرد.
  • كم كم این كتابها به هشت جلد رسید.
  • البته قرار بود ده جلد بشود، ولی من مجال نوشتن آن را پیدا نكردم.
  • پس از چاپ اولین کتابم تا یک هفته از خانه بیرون نیامدم چون می ترسیدم دیگران بگویند این مزخرفات را آن مرد نوشته است

به كدام یك از آثار خود بیشتر علاقه مند است

  • در مصاحبه ها دیده ام كه از اهل قلم می پرسند به كدام یك از آثار خود بیشتر علاقه مند است.
  • اگر من بخواهم به چنین پرسشی پاسخ بدهم باید بگویم: از بیست و سه عنوانی كه از من چاپ شده است،
  •  چهار تا را به ترتیب اولویت بیشتر از بقیه دوست می دارم:
1. شعر قند و عسل؛ كه بیشتر بیان درد زندگی است.
2. بچه آدم؛ كه جزوه چهارم «قصه های تازه از كتابهای كهن» است.
3. خاله گوهر؛ كه در سال 54 در شیراز برای كمیته پیكار با بی سوادی نوشتم بعد دیگر نتوانسته ام اثر تازه ای ارائه كنم.
4. گربه تنبل؛ كه هنوز چاپ نشده و همین باعث شده كه از سال 1365 به بعد دیگر نتوانسته ام اثر تازه ای ارائه كنم.
  • با خود می گویم اگر چیزی نوشتی و نگذاشتند چاپ بشود، چه فایده دارد؟ !
  •  و عجیب این است كه در میان تمام كارهایم «گربه تنبل» بیش از همه موافق و كاملاً هماهنگ با رهنمودهای رهبری اسلامی است. و اگر ...


جوائزی که گرفت و نگرفت :

 

  • برای كارهایی كه در زمینه كتاب كرده ام «جایزه یونسكو» گرفتم
  • و همین طور «جایزه سلطنتی كتاب سال»(در سال ١٣٤٥  مهدی آذریزدی برای تالیف قصه‌های تازه از كتابهای كهن و قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب برنده جايزه كتاب سلطنتی شد، گفتند بايد با تشريفات به دربار برويد و جايزه را بگيريد، اما او به دليل اينكه فقير بود و نمی‌توانست لباس مناسبی برای خود تهيه كنيم، برای دريافت جايزه نرفت.(1)
  •  سه تا از كتابهایم را هم «شورای كتاب كودك» كتاب برگزیده سال انتخاب كرد.

(آذر یزدی ، در سال 1343 از سازمان یونسكو جایزه ای دریافت كرد و در سال 1345 دو اثر وی به عنوان اثر برگزیده ی « كتاب كودك » انتخاب شد.)

با آنچه گذشته، حالا و بعد از این، از زندگی چه می خواست ؟

  • و اگر كسی از من بپرسد كه با آنچه گذشته، حالا و بعد از این،از زندگی چه می خواهی ؟
  • باید بگویم: هیچ چیز.
  • گذشته – خیلی بد – به هر حال گذشته است.
  •  در آینده هم امید اینكه وضع بهتری پیدا كنم ندارم.
  •  فقط آرزو داشتم كه بعضی كارهای نیمه كاره ام را كامل كنم و چاپ شود و بعضی سوژه هایی را كه در ذهنم است برای بچه ها بنویسم.

 

آذر اگر نمی نوشت چه می کرد؟

 

  • ولی اگر قرار باشد كه به چاپ نرسد، می بینم نوشتنش بی فایده است؛ و به جای آن، بهتر است بنشینم كتاب بخوانم و اقلاً خودم از آن خوشحال باشم.
  •  آخه مى دونى فضول هم هستم، مى خوام همه چیز رو بدونم.
  • هراسم از این است كه عمرم به ‌پایان برسد و حسرت كتاب‌های نخوانده را با خود به ‌همراه داشته باشم.
  • سرم را كه توی كتاب می‌كنم، مثل یك آدم مست، دنیا روی سرم خراب می‌شود. این تنها لذتی است كه می‌شناسم.

آذر اگر ننویسد چه می شود ؟

  •  برای بچه ها هم، كسانی كه موفق به چاپ آثارشان می شوند، خواهند نوشت.
  •  بخصوص كه حالا امكانات تولید كتاب هم بیشتر شده و كتابخانه بچه ها دارای هزاران كتاب است .

 

در باره بیوگرافی خود نوشت چه نظری داشت ؟

  • و الخ. خاتمه ای درباره همین نوشته
  • من تا حالا دو بار درباره خودم، به اصطلاح، شرح حال نوشته ام:
  •  یكی بیست سال پیش ، در آخر جزوه «هشت بهشت» چاپ شد.
  •  یكی از دوستان كه آن را دیده بود، گفت: تو چرا همه جا خودت را كوچك و حقیر می كنی؟
  • مردم سعی می كنند خودشان را مهمتر جلوه بدهند، آنوقت تو ...
  • گفتم: مردم را نمی دانم چه می كنند، ولی من خودم را كوچك نكرده ام؛ من همینم كه هستم و نوشته ام، و مهمتر از این نیستم.
  • خودم را برای كی مهمتر جلوه بدهم؟
  • من كه با كسی كاری ندارم.
  • همین نوشته توی این دفتر را هم كه نوشته بودم، پسر خواهرم كه روز تاسوعا،بعد از شش ماه به دیدنم آمده بود، آن را نگاه كرد و گفت: تو باید روضه خوان می شدی.چرا وقتی به خودت می رسد اینقدر مصیبت می خوانی؟!
  • گفتم: خوب، زندگی من همین جور بوده و هست.
    •  ضرورتی ندارد كه دروغی با آن مخلوط كنم وخودم را بزرگتر كنم.
    •  بزرگتر ممكن بود بشوم، ولی نشده ام.
    •  بگذار اگر كسی از من خوشش نمی آید، نیاید.
    • تازه همه مصیبتها را نخوانده ام.
    •  اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگینامه مفصلی بنویسم،
    • همه چیز را با سند و نشانی می نویسم، تا اگر بدبختی نشست و آن را خواند بداند كه توی دنیا یك همچو زندگی مسخره ای هم بوده است.
  • من همیشه این مشكل را دارم كه وقتی می‌خواهم چیزی بنویسم، انقدر حواسم پرت می‌شود كه از همیشه بدتر می‌نویسم. درست مثل حالا كه اصلا هوش و حواسم را گم كرده‌ام. عیبی هم ندارد. زندگی پر از این پست و بلندهاست. همش هم خوب است.

بعد از او:

  • و تازه ... بعد از مرگ من بدانند كه چی بشود؟ نمی دانم.
  • امروز جوان‌های تحصیل‌كرده هم روی كار آمده‌اند؛ كسانی كه بچه‌ها را می‌شناسند.

در مورد تهران :

هرچه هست در تهران است، نمایشگاه، كتابخانه و ... پل عابر پیاده هم كه پله برقى شده. آن وقت مى گن تهران شلوغ شده، خوب مردم از ولایات مى رن تماشا و ماندگار مى شن!

از خدا چه می خواهد

  • از خدا مى خواهد بچه ها را زیاد كند، البته كتابخوانهاشان را نه بچه هاى فوتبالیست را


تلویزیون ندارم


این فیلم زندگینامه را بنده هم اصلا ندیدم گفتم من تلویزیون ندارم. گفتند خب بعدا یك كپی از فیلم ویدئویی آن را برایت می‌فرستیم اما تلویزیون من برفك دارد، آنتن ندارد، كانال 2 را هم نمی‌گیرد، سه سال است می‌خواهم یك كسی را بیاورم كه آن را میزان كند... اما مثل كارهای دیگرم مدام عقب می‌افتد.



گریه كردم

در یکی از روستاهای «کوار» شیراز و نخستین‌بار در عمرم یک کلاس درس را دیدم که بچه‌ها روی صندلی‌های خودشان نشسته‌اند و آموزشیار مقابلشان ایستاده به آن‌ها درس می‌دهد. تخته سیاهی هم پشت سرش به دیوار آویخته است که تا آن روز تخته سیاه ندیده بودم و چه کردم زودی زدم بیرون و توی حیاط بی در و پیکر آن محوطه ایستادم و اشک ریختم .



نمی‌توانم برانم

می‌گویند راه نزدیك از بهشت آمده و این هم كه كسی مجبور نباشد هر روز از یك سر شهر تا یك سر دیگر راه طی كند و منتظر وسیله باشد و دیر و زود شدن كار و حرام شدن مقداری وقت خودش نعمتی است. می‌بینم كه یك بچه 12 ساله با دوچرخه‌اش از كوچه ما تا میدان باهنر را در یك دقیقه طی می‌كند ولی من نمی‌توانم برانم .




بخش نامه معتبر پاستوریزه آذر به انتشارات امیرکبیر

 

  • اين جانب مهدی آذر یزدی بعد از تجارب عدیده و بیماری و پیری سررسیده و احتیاج به نوعی آرامش بی‌هیاهو، سرانجام به یزد خودمان برگشته‌ام تا روزهای آخر خود را در تنهایی، ‌منزوی باشم. بنابراین با آرزوی سلامت و سعادت همه آشنایان دور و نزدیك،‌ چهار فقره معلومات ذیل را عرضه می‌دارم تا اگر چند صباح دیگر زنده ماندم، بعضی روابط ضروری میسر باشد:
  • اول اینكه بعد از این نشانی پستی بنده فقط (یزد - صندوق پستی 375-89195) است. ضمناً هرگاه مرسوله‌ای هم به كتابفروشی گل‌های یزد برسد، به بنده می‌رسانند.
  • دوم اینكه تلفن ثابت قدیمی نیز همچنان (***) است. ولی اوقاتی كه با آن فاصله دارم، بی‌جواب می‌ماند. وسایل جدیدتر ارتباطی هم ندارم.
  • سوم اینكه تنها حساب بانكی‌ام حساب (***) به نام مهدی آذر با شماره (***) است كه هرگاه ناشر كتابی، كسی، بخواهد وجهی حواله كند، باید به این حساب بریزد. هیچ حسابی هم در هیچ بانك دیگری ندارم.
  • چهارم اینكه نشانی منزل را نمی‌دهم، چون با بیماری و از كارافتادگی، از هر نوع رفت‌وآمدی و دیداری و گفت‌وشنیدی عاجزم و پیری است و هزار عیب.
  • با این ترتیب، نشانی‌ها و تلفن‌های دیگری كه قبلاً در خارج از یزد داده بودم، باطل شده و هرجا ثبت شده باشد، باید حذف و محو شود. اما در نهایت، از هیچ‌كسی یا دستگاهی گله‌مند نیستم، زیرا سرگذشت من حاصل كاهلی‌ها و بی‌كفایتی‌های خودم است.والسلام و نامه تمام21اسفند87

 

خواب آذر

  • علی غیاثی  :حكایت اصلی خوابی بود كه شب قبل از آن دیده بود. خلاصه داستان خواب از این قرار بود كه مرحوم آذر، پدرش را در خواب می بیند كه در همان منزل محقر و مسكونی اش از پشت بام طنابی را پایین می اندازد و از پسرش كه مهدی آذر یزدی باشد‌، می خواهد كه طناب را بگیرد و به سوی او به بالای پشت بام برود . ایشان نقل می كرد:« من گفتم پدر؛ آخر من این كتابها را چه كنم ؟» كه پدر در پاسخ گفت : « اینها را بگذار و بیا ، انسان هرچه سبكبال تر باشد راحت تر است.» و من هم هر چند با اضطراب و دل نگرانی‌، اما آن‌ها را گذاشتم و رفتم و تعبیر من از این خواب این است كه عمر من رو به پایان است و من هم اصلاً از مرگ نمی ترسم و عمر خودم راهم كرده ام‌، من بچه نیستم كه از مرگ بترسم‌، حساب من با خدا پاك است، مال دنیا هم ندارم كه به آن وابسته باشم‌، تنها نگرانی و دلهره من كتاب‌هایم است و شما برای این كتاب‌ها فكری كنید.

 

خرید دانه های انگور و برنج شکسته

  • میرزا محمد کاظمینی :به یاد می آورم زمانی به اتفاق آقای مسجد جامعی ، وزیر فرهنگ و ارشاد وقت، به ملاقات ایشان رفتیم.ملاحظه کردم در اتاق کاهگلی مخصوص خودش، مقداری دانه انگور در کیسه ای نایلونی وحود دارد. سوال کردم استاد!چرا انگورها را دانه کرده اید ؟ لبخندی زد و گفت : ((دانه نکردم، دانه خریدم))با کنجکاوی علت را پرسیدم .گفتند:((رفته بودم کتابخانه شرف الدین علی ، هنگام بازگشت دیدم میوه فروش انگور های بسیار مرغوب و تازه ای دارد، خواستم بخرم ، دیدم اگر انگور بخرم پولی برای خریدن کتاب ندارم.لذا اول کتاب را خریدم ، پول مختصری برایم ماند که با آن توانستم فقط دانه های انگور باقیمانده ته سینی را بخرم!!))
  • بعضا متوجه می شدم ایشان برنج شکسته خریداری می کنند تا ضمن صرفه جویی بتوانند کتاب یا روزنامه های جدید تهیه نمایند.

اظهارات مقام معظم رهبری در مورد آذریزدی در دیدار با نخبگان استان یزد :


  • در مورد آقاى آذر یزدى است كه الان اطلاع دادند ایشان در این جلسه نشسته‏اند و ظاهراً بیمار هم بودند و با حال بیمارى زحمت كشیده‏اند و آمده‏اند.
  •  من چندى پیش در یك برنامه‏ى تلویزیونى دیدم كه از ایشان تجلیل كرده بودند. من با اینكه وقتم هم كم است، از وقتى تلویزیون را روشن كردم و دیدم كه از ایشان دارد تجلیل میشود، پاى آن برنامه نشستم، صحبتهاى خود ایشان را هم گوش كردم. ایشان در آنجا میگفتند كه در طول آن سالهاى پیش از انقلاب هیچكس كمترین تشكرى، تقدیرى از این مرد زحمتكش و خدوم نكرده.
  • آن برنامه را كه من دیدم، نكته‏اى در ذهنم بود و دلم خواست كه آن را یك وقتى به ایشان بگویم، فكر میكردم دیگر امكان ندارد و عملى نیست؛ كجا حالا ما آقاى آذر یزدى را زیارت كنیم! حالا تصادفاً امشب ایشان اینجا هستند.
  • آن نكته این است كه من خودم را از جهت رسیدگى به فرزندانم، بخشى مدیون این مرد و كتاب این مرد میدانم. آنوقتى كه كتاب ایشان درآمد - اول هم به نظرم دو جلد، سه جلد، تا آنوقتى كه من اطلاع پیدا كردم، از این كتاب درآمده بود؛ «قصه‏هاى خوب براى بچه‏هاى خوب» - من رفتم تورق كردم.
  • بچه‏هاى ما داشتند به دوران مُراهقى - یعنى نزدیكى به بلوغ - میرسیدند، دوره هم دوره‏ى طاغوت بود و همه‏ى عوامل در جهت گمره‏سازى ذهن و دل جوان حركت میكرد.
  • من دلم میخواست چیزى باشد كه جوانهاى ما با او هدایت شوند و جاذبه هم داشته باشد. خب، كتاب خوب كه خیلى بود. بنده فهرست پیشنهادى كتاب مینوشتم و بین جوانهاى دانشجو و دانش‏آموزهاى سطوح بالاى دبیرستانها پخش میشد، اما براى بچه‏هاى كوچك، دستمان خالى بود، تا اینكه كتاب ایشان را من پیدا كردم.
  •  نگاه كردم دیدم این از جهات متعددى، از دو سه جهت، همان چیزى است كه من دنبالش میگردم.
  •  به نظرم دو جلد یا سه جلد آنوقت چاپ شده بود، خریدم.
  • بعد هم دنبالش گشتم تا اینكه جلد پنجم به نظرم یا ششم - حالا درست نمیدانم، یادم نیست - درآمد؛ بتدریج چاپ شد و من رفتم تهیه كردم و براى فرزندانم خریدم.
  •  نه فقط فرزندان، بلكه در سطح شعاع ارتباطات فامیلى و دوستانه، هرجا دستم رسید و فرزندى داشتند كه مناسب بود با این قضیه، این كتاب ایشان را معرفى كردم.
  • خواستم این حق‏شناسى را من به نوبه‏ى خود كرده باشم.
  •  ایشان یك خلأئى را در یك برهه‏ى از زمان براى زنجیره‏ى طولانى فرهنگى این كشور پر كردند.
  •  این كار، باارزش است. خداوند از شما - آقاى مهدى آذر یزدى! - این خدمت را قبول كند و مأجور باشید.
  •  این ستایشهاى زبانى و اینها، اجر كارهائى كه با اخلاص انجام گرفته باشد، نمیشود؛ اجر كار مخلصانه را خدا باید بدهد و خدا هم خواهد داد.


درمورد اظهار لطف مقام معظم رهبری :

آذریزدی :مقام معظم رهبری به كتاب‌های من آبرو دادند

«من در شهر و محله خودم هم غریبم، همان طور که پدرم غریب بود، من مثل یک گیاه خود رو رشد کردم. وقتی هم که بمیرم کسی برایم ختم نخواهد گرفت.....

آقای خامنه‌ای در سفر به یزد خیلی به من لطف کردند. گفتند: من کتاب‌هایت را خوانده‌ام و برای فرزندانم هم خریده‌ام و برایشان خوانده‌ام. چند دقیقه‌ای درباره این کتاب‌ها صحبت کردند و احوالپرسی کردند. اما روزنامه‌های یزد این قسمت از حرف‌های ایشان را حذف کردند.

رهبر معظم انقلاب به كتاب‌های من آبرو دادند و توفیق بسیار بزرگی بود تا در این جلسه در خدمت ایشان باشم. آیت الله خامنه‌ای، مایه خیر و بركت و انسان بی‌نظیر و فردی صاحب نظر هستند.

در تهران هم من دشمنانی دارم. کسانی که در کتابهایشان به من فحاشی می‌کردند. کسانی که وقتی در ارشاد بودند مجوز کتاب‌هایم را صادر نکردند. کسانی که در نقدهایشان به من بد می‌گویند و آرزوی مرگم را دارند. من کسانی را که در نوشته هایشان به من تهمت زده‌اند هیچ وقت حلال نمی‌کنم.

وقتی پانزده سال پیش در وزارت ارشاد یک کتاب مرا 4 سال توقیف کرد دیگری چیزی برای چاپ ندادم. من به اعتراض دیگر هیچ چیزی چاپ نخواهم کرد. اما خاطراتم را خواهم نوشت. گرچه می دانم اجازه چاپ آن را نخواهند داد.

غصه می‌خورم چرا من زندگی ندارم. غصه می‏خورم وقتی کسی می‌آید اینجا نمی‌توانم آنطور که شایسته است از او پذیرایی کنم… دوست دارم آرامش داشته باشم و فقط مطالعه کنم تا این که بالاخره نوبتم شود!


تعدادى از نوشته ها:

  • «قصه هاى خوب براى بچه هاى خوب»
  • قصه هاى كلیله و دمنه
  •  قصه هاى مرزبان نامه
  •  سندبادنامه و قابوسنامه
  •  قصه هاى مثنوى مولوى
  •  قصه هاى قرآن
  •  قصه هاى شیخ عطار
  •  قصه هاى گلستان و ملستان
  •  قصه هاى چهارده معصوم.
  • «قصه هاى تازه از كتابهاى كهن»:
  • خیر و شر
  • حق و ناحق
  •  ده حكایت
  •  بچه آدم
  • پنج افسانه
  • مرد و نامرد
  •  قصه ها و مثل ها
  •  هشت بهشت
  •  بافنده دانا
  • اصل موضوع و دوازده حكایت دیگر
  •  فرهنگ یزدى
  • دستور طباخى و خانه دارى
  •  لبخند
  •  گربه ناقلا
  •  شعر قند وعسل
  •  مثنوى بچه خوب
  •  خاله گوهر، فالگیر
  •  مكتبخانه
  •  قصه هاى ساده‎
  •  گربه تنبل
  •  چهل حدیث و ...



بعد از انتشار شایعه درگذشتش به یزدفردا گفت: به لطف خداوند من صحیح و سالم هستم و از تمامی کسانی که نگران وضعیت من هستند تشکر می نمایم ومشکل خاصی ندارم .

وقتی خبرنگار مهر در یزد از او از آرزوهایش پرسید پاسخی داد که بغض در گلوی هر شنونده ای می نشاند. استاد آذر تنها یک پاسخ داشت و آن هم "مرگ".

مصطفی رحماندوست، شاعر کودکان ایران در خصوص استاد آذریزدی گفته است: " یک بار برای دیدن وی به منزلش در یزد رفتم و دیدم تختی از کتاب برای خود درست کرده و تشکی روی آن انداخته است. از او پرسیدم این تخت چیست؟ گفت: اینها کتابهایی است که هنوز نخوانده ام. هر بار یکی از آنها را می خوانم و پس از پایان در کتابخانه می گذارم".

و در پایان اخلاق کاربردی آذریزدی به نقل از حجت الاسلام عجمین:

روزی توفیق حضور در محضر استاد مهدی آذریزدی رحمة الله علیه داشتم ، او از زندگی خود گفت و درسی را ارائه نمود که برای همه انسانها می تواند آموزنده و در مسیر کار و تلاششان تعیین کننده و موثر باشد .
او گفت : "من در هیچ مدرسه ای درس نخواندم ، به دانشگاه یا حوزه علمیه نرفتم اما احساس وظیفه کردم در حد آموخته هایم برای بچه ها قصه بنویسم همین کار را فقط برای خدا انجام دادم و نه تنها از کسی چشم داشتی نداشتم بلکه منتظر ملامت و سرزنش دیگران هم بودم ولی خدا این اثر خالص را قبول کرد و آنچنان به آن اجر و قرب بخشید که هنوز هم قصه های خوب برای بچه های خوب جذابیت خود را دارد."
براستی اخلاص چه کارها که می کند و انسان مخلص تا کجا رشد و ارتقاء می یابد؟
بنظر می رسد ما آدمها قرار نیست به این راحتی تحت تاثیر این درسها قرار بگیریم و آنچه برایمان مهم است نظر اشخاص و شخصیتها در مورد کارهایمان می باشد .
خیلی دوست داریم همه مارا تحویل بگیرند ، تجلیل نمایند ، از عملکردمان تعریف کرده و خلاصه کلی خوش بحالمان شود اما هرقدر تلاش می کنیم کمتر نتیجه می گیریم ، ازاینکه کسی به خود جرات دهد و انتقادی از ما داشته باشد برافروخته می شویم و می خواهیم بر او بلای آسمانی نازل شود.
محاسبات زندگی فقط سطح ظاهری عمل است ، آمار و ارقام برای ما مهم و کارساز است ، خیلی دوست داریم سخنرانی کنیم ، فکر می کنیم بیشتر از همه می فهمیم و در همه رشته ها حرفی برای گفتن داریم، دوست داریم مردم دائم ما را ببینند ، از احترام گذاشتن دیگران لذت می بریم و برای خدمتی که احیانا برای جامعه انجام می دهیم کلی توقع و انتظار داریم ...
اگر بخواهیم اخلاق کاربردی مرحوم آذریزدی را ملاک زندگی فردی و اجتماعی خویش قرار دهیم خوبست اندکی در رفتار و گفتار خود تاملی نماییم ، شاید این هم نوعی تجلیل از آذریزدی باشد شاید.

 

 

و اما آخرین گفتارش  :

 

 

آقای میرزا محمد کاظمینی
با تشکر از عیادت شـما ، در خــصوص سوال حــضرتعالی دوست دارم در یزد و ترجیحا در مزار خلدبرین آرام گیرم.
 ضــمنا در مــورد حـج عــمره مــبلغ آن را بــه خرید کتاب جهت کتابخانه جدیدالتاسیس اختصاص دهید.
با آرزوی توفیقات روز افزون
(مهدی آذر یزدی مورخ 22/10/1387 )


داتلود سخنان رهبر معظم انقلاب :

 


http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب:
گزیده‌ای از بیانات رهبر انقلاب در مورد مرحوم مهدی آذریزدی
» حجم: 14 مگابایت [لینك دانلود مستقیم]، 5 دقیقه،فرمت: wmv

پی نوشت:

1-جایزه سلطنتی بهترین كتاب-اهداء کننده : بنیاد پهلوی .-کشور اهداء کننده : ایران ؛ سال آغاز - پایان : ١٣٣٣- ١٣٥٦ .-نوع جایزه : برای كتاب‌های كودكان و نوجوانان تالیف٣٠ هزار ریال و ترجمه ٢٠ هزار ریال-شرایط کسب : بهترین كتاب‌های سال-تاریخچه اهداء : از سال ١٣٣٣بنیاد پهلوی اعلام كرد به بهترین كتاب‌های سال، جایزه سلطنتی می‌دهد. بنیاد با همكاری دانشگاه تهران كمیسیونی برای گزینش كتاب تشكیل داد. جوائز سلطنتی به سه نوع تقسیم می‌شد. جوائز درجه اول به مصنفین، جوائز درجه دوم به مولفین و درجه سوم به مترجمین. جایزه سلطنتی برای كتاب‌های كودكان و نوجوانان تالیف٣٠ هزار ریال و ترجمه ٢٠ هزار ریال بود. در نخستین فهرست برندگان جوایز كتاب‌های سال ١٣٣٣،نام «بازی با الفبا»‌ عباس یمینی شریف به چشم می‌خورد. در خبر مجله كتاب‌های ماه درباره برنده جایزه سلطنتی كتاب‌های كودكان آمده است: «آقای عباس یمینی شریف كه در ده سال اخیر كتابهای متعددی بنظم و نثر برای كودكان تهیه و چاپ كرده‌اند نیز از برندگان جائزه در رشته ادبی شناخته شد.» در همین سال احمد سعیدی معاون سابق فرهنگ، مترجم كتاب "چرا اطفال بد اخلاق و بدرفتار بار میآیند" از انتشارات صفیعلیشاه در رشته اخلاقی و اجتماعی برنده شناخته شد. در سال ١٣٣٤«حساب مصور» ضیاءالدین جزایری و در سال ١٣٣٦ «داستانهای شاهنامه» احسان یارشاطر جایزه سلطنتی را از آن خود ساختند. در سال ١٣٣8كتاب داستانهای ایران باستان اثر احسان یارشاطر، در سال ١٣٣٤اردشیر نیكپور با ترجمه كتاب دور ماه اثر ژول ورن جایزه سلطنتی را گرفت. در سال ۱۳۴۲ کتاب "مادام کوری" ترجمه پری کیانوش جایزه ترجمه و بهترین کتاب سال را گرفت. در سال ١٣٤٥ جودی فرمانفرمائیان برای تقاشی كتاب مهمانهای ناخوانده، عباس یمینی شریف برای تالیف آوای نوگلان، مرتضی ممیز برای نقاشی كتاب آوای نوگلان، مهدی آذریزدی برای تالیف قصه‌های تازه از كتابهای كهن و قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب. در سال ١٣٥٠در رشته كودكان و نوجوانان كتابی برنده جایزه نشد

منابع:

یزدفردا

پایگاه حفظ آثار رهبر معظم انقلاب

زندگی نامه خود نوشته آذریزدی
خبرگزاری ایسنا

خبرگزاری مهر  یزد

 

یزدفردا

 

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا