رضا بردستانی -کاپشنِ هیچ مهمانی را در نیاوریم و کلاه سرش نگذاریم!!!نقدی بر سفرنامۀ توهین آمیزِ«جای پای جلال» (با مثلاً نگاهی به ارزیابی شتابزدۀ جلال آل احمد)

یزدفردا :مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که  یزدفردا در یک خبر با عنوان   جای پای جلال -سفرنامه مهدی قزلی ازسفر به یزد (7 قسمت به صورت کامل ) و فراخوان یزدفردا آن را منتشر  کرد .


نکته مهم در این سفرنامه این است که از دیدگاه خیلی ها به یزدی ها توهین شده و شاید دیگرانی هم باشند که این اعتقاد را نداشته باشند ،یزدفردا بدون هیچ پیش داوری قضاوت را به عهده خوانندگان و مخاطبان فردایی سپرد  و در فضایی بدور از تعصب و شتابزدگی اهل اندیشه و قلم استان نقد های خود را بر این سفرنامه برای ما ارسال  وبا نام خود عزیزان انعکاس داده شد و می شود  و در همان ابتدا نیز تاکید نمودیم که  این بدان معنا نخواهد بود که زحمات جناب مهدی قزلی در نگاشتن این سفرنامه و همچنین آغاز این حرکت زیبا نادیده انگاشته شود بلکه تنها از آن جهت است که شاید کمکی باشد برای رفع بعضی از سوء تفاهمات  و شاید سوء برداشت های احتمالی خوانندگان و نویسنده محترم این اثر .

 

ضمن تشکر از همه عزیزانی که نظرات خود را انعکاس داده اند که در حال بررسی آن ها هستیم اولین نقد فردائیان را که نوشته ای از دکتر محمد حسن نجفی  تقدیم مخاطبان  نمودیم   نقدی بر سفرنامه مهدی قزلی به یزد:نه مهدی قزلی جلال آل احمد است و نه نگاه و نوشته های او به آن سبک و سیاق !  ودومین نقد فرداییان نیز نوشته ای است از رضا بردستانی  که منتشر و   منتظر نقد دیگر دوستان نیز می مانیم :

نقد فردائیان بر سفرنامه جای پای جلال (2) :نقدی بر سفرنامه مهدی قزلی به یزد : تشویش اذهان سفرنامه نویسی، به قصد بر هم زدن حافظۀ تاریخی!

یزدفردا :رضا بردستانی :نقدی بر سفرنامۀ توهین آمیزِ«جای پای جلال» (با مثلاً نگاهی به ارزیابی شتابزدۀ جلال آل احمد)،
همه می دانند جلال به این سادگی ها نمی نوشت! اگر هم می نوشت، شیرین، تأثیر گذار و بیش از همه ماندگار. جاودانه شدنِ نویسنده ای که در نیمۀ نخست دهۀ پنجمِ عمر، زحمتِ دنیا را بر زمین می نهد چندان ساده نیست. این درست که جلال کمی بعد از بیست سالگی دست به قلم برد(*در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت ـ همشهری آنلاین) اما، عنصرِ هوش و بیناییِ تأثیر گذار، باعث شده بود هر آنچه می نویسد خواننده ای داشته باشد در حدّ و اندازه های تعجّب برانگیز.

یادم نمی رود! این ساده نویسی جلال کار دستم داد تا جایی که محصّلِ دبستان بودم،«مدیر مدرسه»ی جلال را می خواندم ببینم چگونه می شود مدیر مدرسه شد! و از شرّ ِ مشق نوشتن خلاص! جلال آنقدر سهل و ممتنع می نوشت که خود را در برابر کوهی از تخصّص و تصنّع احساس نکنی، یک جوری که وقتی می خواندی حس نمی کردی کتاب یا دست نوشته ای خوانده ای بلکه احساس می کردی در یک دیالوگ یک سویه، یکی نشسته کنارت و تمام خوانده هایت را جمله به جمله گفته است. دنبال کردن آثار قلمی جلال در هر رابطه ای که باشد، سیاسی، اجتماعی، مردم شناسی، طنز، داستان، خاطره و... به این مهم ختم می شود، سادگی و صمیمیت! جالب تر آن که جلال ساده می نوشت، حتی چیزهایی که خیلی سخت بود! جلال سختی ها را هم ساده می نوشت.

در یک تلاش دو نفره که انگار یادمان رفته جلال در سفرِ 55سال قبل، «شمس» را هم به همراه داشته است، ناگهان وارد شهری می شود از همه نظر خاص و کم نظیر با مردمانی به غایت کوشا و آرام. زمینه ی ذهنی ندارد. خالی الذّهن می آید. بی آ نکه دوستی او را رهنمود هایی کرده باشد به جاهایی که خیال می کند یزد یعنی و یعنی فقط آنجا.

جلال از مسافرخانه و حمام که خلاص می شود بر حسب اتّفاق به سمتِ جَشنی که بهانه اش چهارشنبه سوری بوده است، کشیده می شود او خودش هم می گوید« بیشتر دوچرخه‌ها به یک طرف می‌رفتند. ما هم ‏دنبالشان راه افتادیم.»تفسیر و تشریحی در کار نیست. جلال آمده است به شهری که هیچ پیش زمینه ای از آن در ذهن ندارد.

دلیلی دارد که این عنوان را بر این نقد نهادم و آن بر می گردد به دعوای من و نویسنده ی محترمِ «جای پای جلال» دعوایی که از زیر نویسِ یک عکس آغاز می شود« یکی از بناهای قدیمی شهر یزد، موسوم به زندان اسکندر» این زیرنویسی است که زیر عکسِ مدرسه ی ضیائیه قرار گرفته است، آن هم از نمایی که اصلاً جالب نیست. احساس بدبختی می کنم وقتی می بینم، هزار سالِ دیگر هم که بجنگیم نمی توانیم واقعیت ها را جانشینِ افسانه ها کنیم. او می توانست بنویسد و کاش نوشته بود: مدرسه ی ضیائیه معروف به زندان اسکندر... و شرحی کوتاه بر این افسانه و واقعیت و یادی از حافظ و ... ما همین دعوا را با آنانی که نامِ کوچه های یزد را همینجور کیلویی عوض کرده اند هم داریم! کوچه ای با هزار سال تاریخ و پیشینه به ناگاه می شود کوچه گل و بلبل و ما می گوییم گل و بلبل درست اما اسم اصلیِ کوچه را جایی آن گوشه کنار ها بگذارید بماند.

خوب که دقّت می کنیم می بینیم دعوایمان کمی زودتر شروع شده است! نویسنده عنوان نخستین گزارشش را می نویسد«یزد مومیایی کویر»و همه می دانیم مومیایی مال ما نیست، کارکردِ مناسبی برای یزد با تمامِ شکوه و عظمتش هم ندارد. یزد موزه است اصلا کاخ موزه است بهتر بگویم برای منِ یزدی، یزد، «کاخ موزه ی کویر سرزمین پارسیان» است. یزد را چه به مومیایی بودن! یزد در گذر تاریخ بدونِ هیچ لایه و محافظی همچنان یزد مانده است که نیاندوده اندش و سپر و حفاظی تعبیه اش     نکرده اند و خود بهتر می داند راویِ سفرنامه ی «جای پای جلال» که؛ مومیایی هنرِ مصریان قدیم بود که اجساد و مرده هایشان را برای جاودانه ماندن به کار می گرفتند که آن هم از گزندِ طبیعت جانِ سالم به درنمی برده است و عنوانِ«مومیایی»چندان منصافانه نیست. اصلاً به قول خودِ جلال، راستش را بخواهید عنوانِ مومیایی را برای یزد توهین می دانم حالا دوست دارید بگویید من سختگیرم و متعصّب حرجی نیست! راحت باشید.

یزد وسطِ وسطِ ایران است. وسط نه به معنای نقطه ی ثقل هندسی که یزد در میانه ی ایرانِ زیبا جا خوش کرده است. یزد قلبِ ایران است یزد تمام ایران و آن جوانی که گفت یزد از همه نظر میانِ ایران است درست گفت حالا باید کلّی کتاب بخوانی تا بدانی یزد وسطِ ایران است یعنی چه؟! داشتم از حال و هوای مومیایی و تفسیر و تحلیلش خلاص می شدم که دیدم برداشته زیرِ بقعه ی دوازده امامِ یزد نوشته است ساختمانی قدیمی در یزد! آخر یکی از قدیمی ترین، کهن سال ترین و ماندگار ترین بنای ایرانی ـ اسلامی شد بنایی قدیمی!؟ آن هم بنایی 1000ساله! شما که کلی برای دخمه و آتشکده و چهارشنبه سوری؛ کمی بعدتر برای چیزهایی دمِ دستی تر خودت را به در و دیوار زدی نمی شد کمی از این ساختمان و مدرسه ی ضیائیه که روبروی استراحتگاهِ شما هم بود اطلاعات کسب می کردی. مشکل از شما نیست کاش خبرگزاری متبوع شما یا با مطالعه قدم در این سفر می نهادت یا اساساً خالی الذّهن. آقای سفرنامه نگار چندروزی را در یکی از هتل های مجللِ سنتی یزد اطراق می کنند و دلشان نمی آید تابلوی ورودی هتل را و عکس ها و توضیحات را بخوانند و بنویسند خانه ی تهرانی و فلسفه ی این خانه ها را بررسی هرچند مجمل بنمایند که از این خانه ها زیاد است خانه لاری ها چند متر آنطرف تر با آن بادگیر باعظمت و سپید اندود و اغوا کننده ...

نگارنده ی سفرنامه می رود سراغِ یکی از پزوهشگران و نویسندگانِ خوشنامِ یزدی ـ این ها که می نویسم مطمئنم آقای مسرت هم راضی است ـ ایشان  نیازی به مدرکِ تحصیلی ندارند ،. دیگر این که آقای مسرّت نه کم حوصله اند و نه جواب باری به هر جهت می دهند! ایشان خوب می دانند با هر پرسنده ای چه برخوردی داشته باشند. اینجا اگر ایرادی هم بوده باشد از پرسنده است و نه از مسرّتِ کتابشناسی که همگان او را می شناسند.

می نویسید یزدی ها خوی زرتشتی دارند! می نویسید آرامند و کاری به کار کسی ندارند! می نویسید زرتشتی ها بی مشکل در کنار مسلمانان زندگی می کنند! می نویسید مشکلِ ورودِ اعراب و یک واو عطف می گذارید و بعد می نویسید حمله مغولان بعد هم بیانیه صادر می کنید در تفسیر فرمایش خودتان

« معروف است که می‌گویند زندان این شهر پر است از زندانی غیربومی. به نظرم اگر یک یزدی حتی رییس جمهور هم بشود ترجیح می‌دهد به جای کارهای سخت، رییس‌جمهور صلح و دوستی و تسامح و کم کردن تنش‌ها باشد، آن هم به هر قیمتی. رییس‌جمهوری که موافق و مخالفش از او حساب نبرند. معلوم است چنین رییس جمهوری حتی برای به دست آوردن قدرت، عوض فعالیت و مبارزه سیاسی می‌رود پشت تریبون و گریه می‌کند! برعکس رفیق تُرکش که برای رای آوردن هرکاری حتی ریختن به خیابان هم انجام می‌دهد. غرض واقعا بحث سیاسی نبود. خواستم در یک قیاس ساده خوی یزدی‌ها را بشناسیم.اکثر مردم یزد طبقه متوسطی هستند که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد ولی بیشتر نه! پایشان را هم از گلیم‌شان درازتر نمی‌کنند، حتی گلیم‌شان را هم درازتر نمی‌کنند.»

در جایی گفتم اما ننوشتم که؛ رضا امیرخانیِ عزیز352 صفحه کتابِ مصوّرِ«جانستان کابلستان» (به گواهِ شناسنامه ی کتاب)را نوشت برای 20 صفحه تحتِ عنوانِ«انتخاباتیات(315-295 جانستان کابلستان)» و یکی هم این که برای چندصدهزارمین بار بگوید اصلاً سیاسی نیست اما خوب می داند «نفحات نفت» و پالس هایی که وسط حرف ها و نوشته هایش ساطع می شود؛ خیلی سیاسی است!!! قبول می کنیم رضا امیرخانی سیاسی نیست اما قبول نمی کنیم سیاسی نویس نیست!

گیریم که یزدی ها برخلاف نظرِ بسیار غلطِ شما خوی زرتشتی دارند! گیریم که اهل دعوا و زد و خورد هم نیستند! اصلاً گیریم آرام ترین و مهربان ترین مردمِ دنیا! این وسط دعوای رنگ ها را برای چه مطرح می کنید؟ از رئیس جمهوری که 7 سال است بر مسندِ قدرت نیست، تنها گریه ی پشتِ تریبونش یادتان مانده است؟ ببخشید اما به قولِ خودتان غرض واقعاً سیاسی نبود. خواستم بگویم قیاستان از ریشه غلط است، مثلِ نگاهتان، مثلِ مهندسیِ ذهنی اتان، مثل مطالعاتِ سطحی و پراکنده اتان از یزد، مثل محتویاتِ حافظه ای که دربست در اختیار چند نشانی از دوستِ از یزد به دور مانده، قرار دادید.

جمعیتِ تمامِ اقلیت های ایران یک طرف جمعیت چندین میلیونی مسلمان و انقلابی ایران اعم از شیعه و سنی طرفِ دیگر شما ... کرده اید که نوشته اید یزدی های مسلمان و خدامحور خلق و خوی زرتشتی دارند کاش کمی منصفانه تر ، لااقل نوشته بودید خلق و خویی ایرانی دارند... این وسط گاهی از این شاخه به آن شاخه هم می شوید می پرید به خراسانی و مشهدی! کمی بعدتر می نویسید؛ یزد هم دارالعباده بود و هم در دورانِ انقلاب خبری در آن نبوده همین الآن هم مردمش سرشان در لاک خودشان است!

اساساً سرِ آدم توی لاکِ خودش باشد خوب است یا بد؟ این را نوشتید که تعریف کنید یا تخطئه؟ در زمانِ انقلاب مطمئنید در یزد خبری نبوده است؟ معلوم می شود نامِ خیابان دهم فروردینِ یزد به گوشتان نخورده است از بس در پیِ چهارشنبه سوری و مراسمِ زرتشتی ها بوده اید! احتمالاً سری هم به مزار شهید صدوقی(ره) نزده اید! اصلا می دانید تیپ الغدیر چیست؟

برادرم یزد نخستین شهر در زمان اوج درگیری ها بود که مراسمِ چهلمِ شهدای غیور و مظلومِ تبریز را برگزار کرد و یکی از استوانه های نظام و انقلاب یعنی شهید محراب صدوقی(ره)رهبرِ بخشی از قیام های مردمی یزد و ایران بود! در زمان جنگ هم حضوری موثر و ارزشمند داشته اند بیشتر از 4000شهید تقدیم انقلاب و جنگ کرده اند. خردسالترین شهید جبهه هم محضِ اطلاعتان یزدی است باور کنید از بزرگترتان می پرسیدید به شما می گفت! اما خداییش و از حق نگذریم موضوع شیرینی فروشی حاج خلیفه را خوب نوشته اید. بالاخره هرکس تمایلاتی دارد و دوست داشتنی هایی!

دو جا نوشته اید کتابفروشیِ نیک روش! روبروی مسجدِ برخوردار؟ کتابفروشی «نیکو روش» نزدیک کوچۀ «مسجد برخوردار یزدی» است، حالا خوب است رفتید و از نزدیک دیدید. کاش سری می زدید به آن مسجدِ برخوردار و می دانستید «برخورداری» یکی از بزرگانی که کم نظیر بوده است و قابل احترام؛ اگر یزد همان جایی است که ما زندگی می کنیم هیچ وقت و در آن ایامی که شما قدم رنجه فرموده بودید ساعت نُه در خاموشی فرو نمی رود! هتل هم یازده و نیم در نمی بندد! انگار ساعتتان به وقت قیاستان تنظیم شده بوده است و نه واقعیت هایی که می شد دقیق تر هم دید. چقدر هم تأکید دارید از زرتشتی ها بدانید و بنویسید! انگار سه چهارم یزدی ها زرتشتی هستند و قلیلی از آنان یزدی ها مسلمان و به اسلام گرویده! هر جا پا گذاشته اید انگاری سوالی از قبل آماده کرده داشته اید که از حاج تقی حبیبیِ دوچرخه ساز هم پرسیده اید یزدی ها رابطه اشان با زرتشتی ها چگونه است؟! آدم شما را با بازرسانِ حقوق بشر و احترام به ادیانِ اقلیت اشتباه می گیرد. از شعر بافی می نویسید از دارایی بافی عکس انتخاب می کنید تازه دارایی بافی یزد یکی از منحصر بفرد ترین هنرهای دستی است که شما هم از کنار آن چون میراثی های یزد و فرهنگی های این دیار، چه آسان گذشته اید!

«700-800 شهید برای یزدی‌های محتاط و محافظه‌کار، زیاد بود، ولی برای شهری که معروف به دارالعباده است، کم. برای مقایسه خوب است بدانیم فقط شهر نجف آباد که شهری کوچک است 4000 شهید دارد.بگذریم.» بخدا این بخشی از نوشته ی شماست! این قسمتِ نوشته ی شما مرا یادِ اتاقِ آبی سهراب(معلم نقاشیِ ما) انداخت؛ انگار سهراب هم می دانسته روزگاری شخصی به یزد می آید و حرف هایی می زند که جملاتِ زیر خیلی به دردش می خورد!

« كتاب من باز بود. چيزي نمي‌خواندم. دفترچه‌ام را روي كتاب باز كرده بودم. و نقاشي مي‌كردم. درخت را تمام كرده بودم. رفتم بالاي يك كوه يك تكه‌ابر نشان بدهم, داشتم يك تكه‌ابرمي‌كشيدم, رسيده بودم به كوه, كه بارانِ ضربه بر سرم فرود آمد, فرياد معلم بلند بود: «كودن, همه‌ي درس‌هايت خوب است. عيب تو اين است كه نقاشي مي‌كني». كاش زنده بود و مي‌ديد هنوز اين عيب را دارم. تازه, نقاشي هنر است. هنر نفي عيب است. و نمي‌توان به كسي گفت: «عيب تو اين است كه هنر داري». جرأت داشتم به او بگويم كودن كه نمي‌تواند همه‌ي درس‌هايش خوب باشد؟»(اتاق آبی/معلم نقاشی ما)

ونیز...

 «آن روز, حياط مدرسه بزرگ شده بود. ابعادي ديگر داشت. مدير آمد كنار حوض ايستاد. نفس‌ها بند آمد. وقتي مي‌آمد صدا مي‌مرد. مظهر علم و سوادش مي‌انگاشتيم و از آدم باسواد ما را ترسانده بودند. با اندام درشت, عمامه‌ي سفيد, ريش سياه و عباي سوخته هيبتي داشت. دستش دفترچه‌اي بود. و دفترچه‌ي من بود. شمه‌اي از اخلاق و رفتار من گفت. از درس و مشق من. از خط خوب من. و خط را بالا گرفت و به هر سو چرخاند تا همه ببينند. و همه دور بودند و هيچ نديدند. صدايش رسا بود. و در سخنوري دستي داشت: هم مدير مدرسه بود, هم روضه‌خوان شهر. مرا صدا زد. اسم من دلهره در من ريخت. ترسان و پريشان رفتم پيش مدير. با دو دست مرا گرفت. از زمين كند و بالاي سر برد. و گفت: «ببينيد صد درم بيشتر وزن ندارد, و به اين خوبي خط مي‌نويسد». مرا روي زمين گذاشت. و يك مداد دورنگه ـ قرمز و آبي ـ به من جايزه داد و بچه‌ها كف زدند اما با وزن من چكار داشت. خوشنويسي, ورزيدگي در كاربرد قلم مي‌خواهد. «ترك آرام و خواب» مي‌خواهد. «صفاي دل» مي‌÷خواهد. «گوشه‌ي انزوا» مي‌خواهد. اما زور زياد نمي‌خواهد. اندام درشت نمي‌خواهد. اگر خط من بي‌قدر با وزن اندك من مي‌خواند, مي‌بايستي بابا شاه اصفهاني رستم مي‌بود و ميرعماد كوه احد.» (اتاق آبی/ معلم نقاشی ما)

از نظر سفرنامه نگارِ عزیز، نماد شجاعت چیست؟ شهید دادن؟ یعنی اگر تمامِ مردمانِ یک آبادی به جبهه رفته باشند و شهید نشده باشند، آن ها ترسو ، محافظه کار و مسلمانانی بزدل هستند؟ اصلاً اگر شهری تمامِ شهدای جنگ را تقدیم می کرد و ما در این جنگ پیروز می شدیم تمامِ ایران می شدند ترسو و آن یک شهر شجاع و قهرمان؟ یزدی های محتاط و محافظه کار به زعم شما چون به اندازه ی نجف آباد شهید نداده اند بد است و معنا نمی دهد شهری به نامِ دارالعباده فقط800-700شهید تقدیم کند احتمالاً شما به کمتر از 250هزار نفر هم راضی نیستید! یک بار دیگر این جمله ی خودتان را در خلوتِ خودتان بخوانید: «700-800 شهید برای یزدی‌های محتاط و محافظه‌کار، زیاد بود، ولی برای شهری که معروف به دارالعباده است، کم.» ما از این که خودمان و همشهری هایمان را مسلمانانی ترسو خواندید از شما گلایه ای نداریم اما نوشتیم که بدانید متوجه شدیم.

سالِ 1337 جلال بنا به هر دلیل می آید یزد حاصلش می شود بخش هایی از کتابِ «ارزیابی شتابزده» تحتِ عنوانِ«شهر دوچرخه ها»؛ آن روزها که کمتر مسلمان بودیم احتمالا و انقلاب هم نکرده بودیم! جلال اینقدر ما را با چند جمله خجالت نداد که محافظه کارید و محتاط و خلق و خوی زرتشتی ها دارید و اندازه ی نجف آباد شهید نداده اید! اصلاً جلال کاری به این نداشت که چه می گویند! آمد یزد را دید و از مجموع دیده هایش یک نامِ جاودانه برای یزد بیرون آمد و شهرِ یزد شد «شهرِ دوچرخه ها»!

55 سال بعد یکی آمد خیابان و هتل و خلق و خوی و در و دیوار این شهر را به سخره گرفت و وقتی هم رفت، یک جنازه ی مومیایی شده روی دست بیابان های یزد گذاشت و رفت تازه شاکی که چرا در زمانِ انقلاب کاری نکرده اید! چرا کم شهید داده اید چرا زود می خوابید؟ چرا دعوا نمی کنید؟ کرایه ی تاکسی هایمان هم که زیاد است! انگار نمی داند همین یزدی های بی سر و صدا با 12 هزار تومان 620 کیلومتر می آیند تهران و با 24هزار تومان سه کیلومتر آنطرف تر می روند تا پاسداران! سرشان را هم بالا نمی کنند. این چهار تا زرتشتی و دو سه تا بنای به جا مانده از پیشینیان ما که متعلق است به اقلیت زرتشتی هم اگر نبود یزد هیچ جاذبه ی توریستی نداشت که یک خبرنگارِ سفرنامه نویس را راضی کند و برگردد تهران بنویسد رئیس جمهوری که از دلِ این شهر بیرون می آید فقط بلد است برود پشتِ تریبون گریه کند!

این هم از نجابت و محافظه کاری و آرامش ماست که چیزی به شما نمی گوییم اگر همین ها را برای نجف آبادی ها و خراسانی ها یا احتمالا تبریزی ها و اردبیلی ها نوشته بودید الان 12 مقاله برای عذرخواهی چاشنی کارتان کرده بودید و یک غزل به سبکِ حافظ که :

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما                       آبِ روی خوبی از چاه زنخدان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند        خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب امده                                باز گردد یا براید چیست فرمان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری                 کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

دل خرابی می کند دلدار را اگه کنید                           زینهار ای دوستان جان من و جان شما

کس بدور نر گست طرفی نبست از عافیت                    به که نفروشند مستوری بمستان شما

بخت خواب الود ما بیدار خواهد شد مگر                       زانکه زد بر دیده اب روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای                    بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم                         گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

میکند حافظ دعایی بشنو امینی بگو                          روزی ما باد لعل شکر افشان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو                         کای سر ناحق شناسان گوی چوگان شما

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست                 بنده ی شاه شماییم و ثنا خان شما

ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی                          تا ببو سم همچو گردون خاک ایوان شما

او که حافظ بود و سرآمدِ غزلسرایان قرنِ هشتم! و فقط از جور اُمرای وقتِ فارس به یزد پناه آورده بود و چون دیدِ بساطِ طرب و شادمانگی اش جور نیست برای خالی نبودن عریضه به حاکمان فارس نوشت: دلم از وحشتِ زندانِ سکندر بگرفت... همین! بعدها علمای فنون بلاغت، اراده ی جز از کل گرفتند این مصرع را که زندانِ سکندر یعنی یزد و حافظ برای تبرئه چون حالِ دعوا و سر و کله زدن با  یزدی های آرام را نداشت یک غزل بلند بالا سرود که کی گفته شماها خوب نیستید ؟ تازه یک نفرین هم گذاشت تنگش که ؛

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو                 کای سر ناحق شناسان گوی چوگان شما

را هنوز نبخشیده ایم شما که جای خود دارید!!!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها بی حساب و کتاب آرام و محافظه کارند!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها ساعت نُه مغازه هایشان را می بندند!

ـ هر که به شما گفته در یزد جایی نیست با نامزدت بروی و آتش بزنی به مالت!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها زندانی هایشان تماماً غیر بومی هستند!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها خلق و خوی زرتشتی ها را دارند!

ـ هر که به شما گفته تمام آثارِ باستانی یزد فقط ساعتِ مارکار است و آتشکده و دخمه!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها زیادی سرشان توی لاک خودشان است!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها متمول نیستند!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها بیشتر از گلیمشان پا دراز نمی کنند!

ـ هر که به شما گفته یزدی ها فقط برای تفریح می روند ده و دوده !

ـ بخدا دروغ گفته!

اصلاً اطلاعات غلط داده باور کنید اگر این سفرنامه را به پای جلال ننوشته بودید اینقدر ناراحت نمی شدیم که به بهانه ی سفر جلال آمدید و مسخره امان کردید و رفتید و حالا هم دادِ سخن داده اید که ما نویسنده ایم و چند تایی سفرنامه و تک نگاری هایی داریم. اگر گذارتان به خارج از مرزهای این مرز و بوم رسید؛ هر جا ایرانیِ موفق دیدید و یزدی، یکی از آن ها نبود برگردید یکی سفرنامه بدتر از این بنویسید و ما را رسوای تاریخ کنید!

آقای جا پای جلال گذار!

این جا یزد است یزد، با تمامِ کمبودها و نامرادی ها!

 شهر آیت الله فرسادها، مناره ها، گنبدهای فیروزه ای، اذان و نمازهای سرِ وقت و پُر شور، درس و تحصیل و 18 سال رتبه ی برتر کنکور ایران، شعر و شعور و اندیشه، آیت الله موسس ها(شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس حوزه علمیه قم) و صاحب عروه ها(حضرت آیت الله حاج سید محمّد کاظم طباطبایی یزدی صاحب اثر عظمای عروه الوثقی)،

شهر متوسلیان ها، شهر صدوقیِ شهیدها  و خاتمی های ِاخلاق و اندیشه،

شهر قنات قنوت قناعت،

شهر کار و کاریز و کاهگل

شهر ثروت و کارآفرینی،

شهر کار و فرار از بیکاری،

شهر مهاجرت و مسافرت، شهر تمامی خوبی ها...

این بار اگر خواستی برای یزد بنویسی بنویس :

 یزد کاخ موزه کویر سرزمین پارسیان؛

بنویس شهری با مردمانی صبور، بنویس شهری سرشار از آرامش و امنیت، بنویس شهری با مردمانی به بلندای تاریخ، بنویس یزدها آرام و سر به زیرند زیرا آن ها اهل اعتدال و عقلانیت هستند و نه چیزی دیگر، بنویس یزد شهر اندیشه و تلاش، بنویس یزد شهرِ ارزش های ماندگار، بنویس یزد ناهنجاری هایی هم دارد، کمبودهایی هم، خلاصه مثلِ تمام ایران خوب و بد دارد، زشت و زیبا، فقیر و غنی، دارا و ندار. این بار وقتی به یزد آمدی با اطلاعاتِ جامع تری بیا، با مطالعه و اندیشه، با هدف و تفکر و نه برای به سخره گرفتن و به رخ کشیدن... یادمان می ماند به خاطرِ شما هم که شده؛

کاپشنِ هیچ مهمانی را در نیاوریم و کلاه سرش نگذاریم!!!

 

جای پای جلال -سفرنامه مهدی قزلی ازسفر به یزد (7 قسمت به صورت کامل ) و فراخوان یزدفردا(14نظر )

 

 

 

 

قد فردائیان بر سفرنامه جای پای جلال (1) :
نقدی بر سفرنامه مهدی قزلی به یزد
دکتر محمد حسن نجفی نگاه جلال آل احمد به یزد 50 - 60 سال پیش نگاه انتقادی به مدرنیته ای بود که داشت فرهنگ بومی را زیر پاهای زمخت خودش خرد میکرد و فریاد جلال را در آورده بود که میدان بعثت یزد با سیمهای برق وآب نمای تقلیدی ، چهره یزد را به هم ریخته و نخل سرفراز بعثت را خانه نشین کرده است !

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا