رضا ملاحسینی اردکانی

رضا ملاحسینی اردکانی"صبح یک روز دلپذیر همراه دیگران، مثل هر روز دیگر، مشغول بالا و پایین پریدن از سنگ ها و صخره ها بودم. نمی دانم چند وقت پیش بود اما به گمانم از آن روز هزاران سال گذشته باشد! آری هزاران سال پیش در مثل چنین روزهایی بود که از کوه به دشت و از دشت به کوه در دامان بیابان رقصان و سرمست، سرخوشی می کردم و چست و چابک می پریدم. آن دورتر ها، کمی دور تر از جمع ما، پدر و پسری را دیدم در کنار تکه سنگ هایی بزرگ که چند وقتی بود از کوه کنده شده بودند و در پای آن افتاده بودند. خیره خیره مرا می نگریستند و نمی دانستم که چه در خیالشان می گذرد. پدر اسباب تیزی در دست داشت که از سنگ ساخته شده بود. گمان کردم قصد شکارم را دارد و در ذهن برای گرفتن و کشتنم نقشه می ریزد. آخر همه آدمهای شکارچی شبیه همین سنگ تیز در دست داشته اند. اما هرچه دقت کردم دیدم از جایشان جابجا نمی شوند و در پی ام نیستند. فقط گاه به گاه مرا می بینند و پدر با دست مرا به کودکش نشان می دهد. سنگ در دستان پدر این بار به جای فرو آمدن در جثه و بدن من، ضمختی و تیرگی سخت و محکم سنگها را نشانه رفته بود. آری پدر بر سنگهایی که بر آنها نشسته بود زخمه هایی وارد می کرد و کودک با تعجب آنها را نگاه می کرد.
در همان حال که من آنها را می دیدم و آنها مرا رصد می کردند ناگاه احساسی خاص تمام وجودم را در برگرفت! حسی عجیب که تا بحال هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! گویا جادو شده بودم و نیرویی عجیب مرا از جای خود حرکت می داد. نمی دانم چقدر طول کشید؛ نمی دانم چگونه رخ داد و نمی دانم چرا اینگونه شد اما فقط این را به یاد دارم که بعد از مدتی خود را بر روی همان سنگهای سخت و ضمخت می دیدم. نه آنکه بر روی آنها ایستاده باشم، بلکه تیزی ابزار دست پدر مرا جادو کرده بود و نقشم را بر روی سنگ حکاکی می کرد. هنوز مات و مبهوت این حال و هوا بودم که صدای پدر و پسر را می شنیدم. پسر از پدر مدام سوال می کرد. انگار سوالات کودک را تمامی نبود و پدر هم نقش مرا حجاری می کرد و هم جواب پسرکش را می داد.
پسر می پرسید: پدر جان برای چه بر روی سنگ نقش می زنی؟ آخر این شکلها و تصاویر چه ارزشی دارد؟ چرا وقت خود را صرف این بیهودگی ها می کنی؟ آخر تیزی سنگِ در دستت را چرا به جای شکار بر تن محکم این سنگها می کوبی؟ دیگران را ببین؛ چه خوش و سرمست در پی شکارند و تو را تنها گذاشته اند و طعنه ها بر تو می زنند که دیوانه شده ای!!
پدر اما دست بردار نبود؛ او مصمم و با اراده بود. از حرفها و سوالات پسرش لبخندی بر لب داشت و بعد از کمی جواب دادن را آغاز کرد: پسرم صبر کن! بی تابی مکن! آنچه آنان می کُشند برای امروزشان است و اینها که من می کِشم برای فردا!! زندگی این یکی دو روز نیست که نفس می کشیم. سالها و قرن های بعد را ببین؛ من فقط پدر تو نیستم؛ پدرِ پسرانِ تو و پسرانِ پسرانِ تو و ادامه آنها هم هستم! همانطور که امروز برای تو چیزی تهیه می کنم و برای تو میراثی خواهم گذاشت، برای آنها نیز باید میراثی بگذارم. آنها که بعد از تو می آیند باید بدانند که پدرانشان که بودند و کجا بودند و چگونه می زیستند. این نقش ها که می بینی یادگارهای منند برای آیندگانم! امانت هایی است در دست روزگار که از گزند آب و باد و آتش در امانشان دارد تا برسد به دست وارثانم در سالها و قرنها و هزاره های بعد...
گفتگوی آنها همچنان ادامه داشت و من هرچند چندان درکی از گفته های پدر نداشتم و از وضعیت جدیدم هم راضی نبودم اما از اینکه انتخاب شده بودم تا هزاران سال بمانم خوشحال شدم. حالا فهمیدم دلیل آن حس جادویی را! در دل این سنگها جادو شدم و منقش شدم تا جاودانه باشم و پیام آن پدر را پسرانش برسانم. و این چه رسالت زیبایی بود؛ رساندن پیامی از پدری به پسرانی که هرگز آنها را ندید و پسران نیز از جفای روزگار و گردش ایام، هیچ از آن پدر خود نمی دانستند!
زمان گذشت و چه شتابان گذشت! نه یک سال و دو سال و ده سال و بیست سال که آن پدر رفت و در پی اش پسرش نیز رفت؛ نه! قرن ها گذشت! می فهمی؟! صدها سال بلکه چند هزار سال گذشت! و من همچنان برجای خود بودم و گردش ایام را از سر می گذراندم. هر صبح با طلوع خورشید که دیگر دوستان چند هزار ساله شده بودیم، بیدار می شدم و با باد این همصحبت هزاران ساله خود سخن می گفتم! سالهای مدیدی بود که پسرانی از آن پدر در آن حوالی نبودند و من آنها را نمی دیدم. اما از هم نوعانم نیز بسیار خاطره ها دارم که سری به من می زدند و چهار دست و پا از کوه و دشت بالا و پایین می رفتند و با دیدنشان به یاد روزگار خود می افتادم! اما هیچ چیز برایم شرین تر از هم صحبتی با باد نبود! نسیم بیابان که آزادانه این سو و آن سو می وزید، هر روز خبرهای تازه ای برایم می آورد. و هر چه بیشتر می گفت، بیشتر تعجب می کردم که روزگار چه زود در حال گذر و تحول است.
بگذرم از آن هزاران سال که دیدم و آن گفته ها که باد با من داشت!! یاد ندارم چند سال نه ببخشید چند قرن و یا نه بهتر است بگویم چند هزار سال از آن روز که بر این سنگ جاودانه شدم گذشته بود؛ روز مثل هر روز دیگر! کمتر پسری از آن پدر را می دیدم؛ نمی دانم چه شده بود که آن روز و البته چند روز دیگر هم بعد از آن روز، پسرانی از آن پدر را گرداگرد خود می دیدم! غالبشان جوان بودند و خیره خیره مرا می نگریستند! انگار که تا به حال سنگ نگاره ندیده بودند!!! احساس کردم با دیدن من سرمست شده اند؛ بالا و پایین می پریدند. چه حس خوبی بود؛ بعد از هزاران سال کسانی آمده بودند و مرا نوازش می کردند! چقدر عزیز شده بودم! از هر سو بر اطرافم می چرخیدند و شادی می کردند. انگار گم کرده ای را پیدا کرده باشند، گنجی را یافته باشند! نه نه! اصلاً یادم رفت! یادم رفت! من آنها را پیدا کرده ام! آری آری؛ آنان همان پسران چند هزار سال بعد همان پدر بودند که امروز بعد از این همه سال آنها را یافته ام. چقدر خوب! کم کم داشتم به سخنان پدرشان شک می کردم. یا آن پدر اشتباه فکر می کرد و یا نسل پسران او ناخلف بوده اند!! امروز چه خوشحال شدم که بالاخره بعد از هزاران سال کسی سراغم را گرفته است. و من هرآنچه پدر می خواست به پسران ندیده اش بگوید را برایشان بازگو کردم و آنها سرازپا نمی شناختند.
هر کدامشان به دیگری چه چیزها که نمی گفت! یکی می گفت بهتر از این نمی شود، این مهمترین روز زندگی من است. دیگری می گفت یعنی این یادگاری این همه سال همین نزدیکی ها بود و ما خبر نداشتیم؟ آن یکی شان می گفت کاش می شد همه شان را بغل کنم و با خود ببرم که کسی نهیب زد که هی! درست آن است ما اینجا بمانیم! خلاصه هرکدامشان به زبانی از من می گفتند و از اینکه مرا یافته اند چقدر خوشحال بودند. آن روز احساس ارزشمندترین چیز دنیا بودن در همه طول تاریخ را داشتم. آخر توانسته بودم رسالتم را به خوبی انجام دهم و پیام پدری را به پسرانش برسانم!
گاهی هم کسان دیگری را می دیدم که البته حسشان شبیه گروه اول نبود و نمی دانم چرا از آنان می ترسیدم. آخر مگر آنها هم فرزندان همان پدر نبودند؟ گاهی که می آمدند چپ چپ نگاهم می کردند و گویا در ذهنشان برنامه هایی می ریختند که البته مثل گروه اول نبود.
روزهای بعدتر هم باد، این هم سخن همیشگی از گروه اول خبرهایی برایم می آورد. اینکه هرجا می روند از من می گویند و من شده ام باعث آبرومندی و سرافرازی شان. می گفت یواش یواش در حال برنامه ریزی برای بالاتر بردن منزلت من هستند. جالب بود که باد می گفت پسران گروه اول هم نگران گروه دوم هستند و می ترسند که آنها فکر و خیالهایی داشته باشند. با این حرفهای باد از یک سو خوشحال از گروه اول بودم و البته از دیگر سو نگران از اندیشه های گروه دوم.
سالها نه قرن ها نه چند هزار سال از آن روز نخست که پدر مرا به یادگار بر روی سنگها نقش بست، گذشت. یک روز شبیه همه روزهای دیگر بازهم با طلوع رفیق هزاران ساله ام بیدار شدم و همصحبتی با باد را آغاز کردم. اما نمی دانم چرا آن روز نگران بودم. همه وجودم را ترس و اضطراب در برگفته بود. صحبت های باد هم بر نگرانی ام افزوده بود. باد می گفت همین نزدیکی ها هیولایی را دیده آهنی! او اما نمی دانست که آن هیولا چرا به سمت من می آید و ترسم آنجا بیشتر شد که می گفت پسران بداندیش آن پدر، هیولا را بدین طرف می رانند. ساعتی بیش نگذشته بود که زمین و زمان را لرزان می دیدم و سایه هیولای آهنی را بر سر خود! چه خنده وحشتناکی داشت با آن نیش آهنینش! پسران بدکردار را می دیدم که هیولا را بر سر من می آورند و مرا هیچ توانی برای مقالبه نبود. هر چه نگاه کردم از پسران نخست اثری ندیدم. هرچه خواستم فریاد بزنم، نایی نداشتم و باد هم نتوانست فریادم را به گوش دوستانم برساند!
آن هیولای آهنین که پسران بدکردار آن پدر بر پشتش سوار بودند مرا بعد از هزاران سال از جایم کند. با خنده های وحشتناکش مرا بالا می برد و محکم بر زمین می کوباند! خیلی طول نکشید، شاید یک ساعت! به یاد آن روز نخست افتادم که چه روزها که پدر صرف کرد تا مرا بر این سنگ نقش کرد و امروز چه راحت پسرانش مرا می کشند! آری کمتر از ساعتی به طول نکشید که من مُردم! به دست همانها که برایشان پیام داشتم!
آن هزاران سال برایم چقدر کند گذشت و این چند سال فقط سه یا چهار سال چقدر تند گذشت!! مرا باش که چه خوش خیال بودم و چه فکرها که نمی کردم! کاش هیچ وقت چشمم به پسران هزاران سال بعد آن پدر روشن نمی شد! و من امروز بعد از هزاران سال باز آن پدر را دیدم! با او گفتم از آنچه در این سالها بر من گذشت. به او گفتم از شادی پسران خیرخواهش و از نتیجه اقدام شر ناخلف های دیگرش! و او انگار می دانست که این سرنوشت من خواهد بود.
پدر بعد از هزاران سال به من می گفت که انگار سنت روزگار را تغییری نیست! آن روزهای نخست هم بودند پدران همین بدکرداران که مرا تمسخر می کردند و امروز هم پسران همانها زهر خویش را ریختند! باد اما برایم خبر آورد که دوستانم خیلی دیر از واقعه با خبر شده اند و می گفت که حال و روز خوبی ندارند. نمی دانم اما این سرنوشت من بود؛ سرنوشت یادگاری هزاران ساله از پدری به پسرانش که ناخلف از کار درآمدند و هنوز خود را نشان نداده، مرا کشتند و شکستند!

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا