سیّد محمّد جواد میرخلیلی

   سیّد محمّد جواد میرخلیلی

  قلم چون بید می لرزد ، نمی دانم چرا ، شاید که کاغذ نیز می لرزد ، و شاید جوهر سرخ قلم درخویش می جوشد. قلم در دست می لرزد ، و شاید لرزش دستان ، ز لکنت در زبان باشد . زبان نیز سخت می لرزد . در این عصیانکده ، موهای تن سیخ است از سرما ، و تن ، بی جان ، می لرزد . نه یک جامی که گرما بخشد این رگ های یخ بسته ، نه یک پیکی ، که ساقی باشد این لب های خشکیده . قلم ، این جوهر سرخش ، ز رگ ها وام می گیرد . و هر یک واژه خونین ، به سان مرغِ سرکنده ، برای مرگ می رقصد . قلم بر خویش می لرزد ، نمی دانم چرا شاید که این لرزش ، ز نبضِ آخرینِ این رگِ عاصی ز جان خویش ، می باشد . نمی دانم کدامین واژه در این قلب می جوشد ، نمی دانم از این چشمه ، کدامین واژه ها جاری شوند بر رودِ این رگ ها . نمی دانم که رقص این قلم چونان به فریاد آورد این آخرین پیغام . زبان و حنجره عاجز شد از فریادِ این فریاد ، و در حلقوم بشکست صوت آخرین آواز . نمی دانم ، ولی دانم صدا گر نیست ، خون جاریست . و در خون ، بذر یک اندیشه غلتان است ، که چون نیلوفرین هاگی ، فرو خواهد بنشست بر ذهن خواب آلود . نمی دانم چه خواهد کرد این خون ، لیک می دانم ، پریشان می کند خواب زمستانی ، جوانه می زند احساس آگاهی و این خون باز می جوشد . به فریاد آورد این واژه های در گلو خفته . به لرزش آورد این تارهای سخت بشکسته . زبان باز جان می گیرد . لبان از شبنم احساس بر برگ آگاهی ، دوباره کام خود را باز می گیرد . و سهراب باز می خواند که :

« نیلوفر رویید

ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید

من به رویا بودم

سیلاب بیداری رسید

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم

نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود

در رگ هایش ، من بودم که می دویدم

هستی اش در من ریشه داشت

همه من بود

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟»

        

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا