بی قرار آن قرار

فصل باران است و من در ابتدای جاده ام
چتر من بسته است و با این چشمه راه افتاده ام
شهر می سوزد ، چراغ لاله را روشن کنید
من برای سوختن با بالتان آماده ام
من قراری داشتم با چشم های روشنش
بی قرار آن قرار چشم یحیی زاده ام
شعر من در شعله ققنوسی اش آتش گرفت
این چنین شد در رثایش با زبانی ساده ام
بر لب مهتابی اش با این که می دیدم سرود
بال را  افسوس با بالش شبی نگشاده ام
رفت از این وادی که با خورشید همصحبت شود
من ولی با ابرهای پیش رو همساده ام
دفترش را بست تا دستم ببندد درغزل
خوب می دانست این دل را به دستش داده ام
از لبش گل می گرفتم تا بهاری تر شوم
میهمان می شد مداوم بر سر سجاده ام
خون دل می خورد تا جام دلم را پر کند
نیست این پنهان ز چشم بی قرار باده ام
دست ها آرام تر ، ققنوس را پر نشکنید
در کنار دستتان با این امید استاده ام
سهمی از آن سادگی ها را در این جا جاگذار
چون به دنبال کسی با آن عبور ساده ام
هر چه بادا باد بنویس ای قلم این نکته را
عاشق آن چشم آن نعلین و آن لباده ام

سیدعلی میری رکن آبادی

      

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا