محمد حسین فیاض

برای مهدی

-          زود باش! بازش کن.

-          چقدر پز و افاده که ما "من وتو" می بینیم. سریال چه میدونم چی می بینیم .حالا دیگه چیزی از اونا کم نداریم.

خانمم در حالی که در جعبه را باز می کند و می خواهد صدای کسی را تقلید کند، می گوید : میترا خانم می گفت : وای! چقدر حیف نمی تونید "جم تی وی" ببینید ، نصف عمرتون فناست. آخه فیلماش خیلی قشنگه. از شکلک در آوردنش خنده ام می گیرد. ادامه می دهد : راستی! اون چیزی که بالای پشت بام نصب می شه اسمش چیه ؟ آهان دیش ؛ کامل نصب شد؟ کابل و فیش هاش رو نصب کردی؟

پلک هایم را روی هم می آورم و با اشاره چشمها جوابش را میدهم .فیش های دستگاه را به تلویزیون وصل می کنم و می پرسم : رسیور را کجا بگذاریم بهتره؟ کنار تلویزیون که زشته نه؟

-          من میگم بگذاریمش توی کمد چوبی زیر تلویزیونی. چند تا سوراخ هم پشت کمد می زنیم که هواکش داشته باشه.

به سمت آشپزخانه می رود و در حالی که به کمد دیواری اشاره می کند می گوید : مهدی جان! میری کلیدش را بیاری؟ توی جعبه کلیدهاست، معلومه.

می پرسم : حالا که وصل شد می خواهی اول چی ببینیم؟ کانال هاش مثل یه جنگله، هرچی بگردی بازم هست.

از آشپزخانه بیرون می آید، سینی چای را جلویم می گذارد و می گوید : چه فرق میکنه ؟همین که دیشمون روی پشت بوم باشه و در و همسایه بفهمند ماهم ماهواره داریم بسه ، تازه دیگه مجبور نیستیم هی فیلمهای تکراری هندی و ایرانی ببینیم. دستت درد نکنه آقامهدی که روم رو زمین نگذاشتی. لبخندی می زنم و می گویم: شما بیش از اینا قابل دارید.

-          ممنون،  به درد سرش می ارزه نه؟ کلی سریال و فیلم باحال می بینیم.

-          هرچی می گردم کلید رو پیدا نمی کنم خانم! می گوید : آهان! گذاشتم توی جعبه قدیمی عزیز.اونجا ، طبقه بالایی.

چهارپایه را زیر پایم می کشم و بالا می روم. جعبه کوچک فلزی مادرم را پایین می آورم. قفل کوچکش خراب شده، درش را باز می کنم . کلید زرد کمد را برمی دارم . زیر کلید و انگشتر و تسبیح تربت و بقیه چیزها چند تا عکس جلب توجه می کند . عکس ها را بر می دارم. عکس رویی مشهد است. عکسهای یادگاری قدیمی که از حرم امام رضا(ع) می گرفتند. عزیز و آقاجون. خاله و دایی ها و مادرم که حدود ده یازده سال دارد، دست به سینه کنار پدرش ایستاده است. زیر عکس نوشته شده ، اسفند53. دومین عکس مربوط به نوروز 78 است . یادش به خیر. پدر و مادر و 4 تا خواهرم و ماشین وانت پیکان که پوش زدیم و با خانواده رفتیم دریای جنوب. ماهی بزرگی که بالای سرم گرفته ام می خواستم بگویم که مثلاً از دریا گرفته ام ولی یادم هست از بازار ماهی فروش ها خریدیم ، آوردیم لب دریا ، سرخ کردیم و خوردیم.

یک عکس 6*4 با مهر "عکاسی آستانه" در پشت آن جلب توجه می کند. بالای آن نوشته"به نام خدای عزیز". دستخط را می شناسم ، برای مادرم است. ادامه مطلب با خودکار مشکی و خطی ریز نوشته شده "خدایا! نیت می کنم، نذر می کنم، به دل می گیرم که اگر تنها پسرم ، تنها امید و جگر گوشه ام به زندگی برگشت؛ او را نذر مهدی فاطمه کنم و سرباز امام زمان(عج) تربیتش کنم. خدایا به حق حضرت ابالفضل رویم را زمین ننداز." عکس را برمی گردانم . خودم هستم، وقتی نوجوان بودم. عجیب است که چرا تا حالا این عکس را ندیده ام. شایدهم دیده ام ولی چون توی آلبوم بوده پشت عکس را توجه نکرده ام. یادم می آید زمانی را که دوچرخه کوچکی داشتم و به خاطر تصادفم با موتور، 2 ماه در کما بودم. دوران سختی بود مخصوصاً برای پدر و مادرم و الان بعد چندین سال من، اینجا، سالم و سرحال و مادرم....

با افکار خودم مشغول هستم که صدای خانمم به گوشم می رسد.

-          مهدی... مهدی جان! حواست کجاست؟ چرا هرچی صدات می زنم جواب نمی دی؟

با خودم می گویم: جور در نمیاد . مادرم چی می خواست... من چی شدم .

خانمم که حالا نزدیک من ایستاده ، دست روی شانه ام می گذارد و می گوید : مهدی! حالت خوبه؟ نگاهم به نگاهش گره می خورد. بغضی  گلویم را فشار می دهد : عاطفه جان! من ...من مدیون مهدی ام. نمی تونم ادامه بدم ... نمی تونم اینجوری ادامه بدم.

سرم را پایین می اندازم و گوشه ای کنار هال می نشینم ، عاطفه اما به کمد تکیه داده و به دستخط مادر خیره شده است : خدایا! نیت می کنم، نذر می کنم، به دل می گیرم...

> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 

این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا