میرغلام مهریزی :(قسمت دوم)
مهریز -خبرنگاریزدفردا -زارع:در خبر قبلی میر غلام مختصری از شرح حال میرزا و شعر و کسب و کارش به اطلاع شما عزیزان رسانده شد و اینک با توجه به درخواست فردائیان مبنی بر تکمیل خبر میرزا بر آن شدیم ناگفته ها را ذکر کرده و در پایان چند شعرازاشعار میر غلام به تناسب موضوع آورده می شود. 
 
در پی نظر خواسته شده پیرامون رمز موفقیت میرزا طی مصاحبه ای ویژه به این سوال اینگونه پاسخ داد:
رمز موفقیت من توکل به خدا در ابتدای امر وصبر و حوصله نقش اساسی در همه امورات زندگی من داشته و همچنان دارد و از آنجایی که توصیه پدرم به من صبر در زندگی بودهمواره این دو واژه را به خود تلقین می کنم و معتقدم که با صبر بر مشکل غلبه می کنم  و در عین حال که مردمی  بودن از اصول زندگی من است و پیشرفت خود را در این مورد می دانم بر خود لازم می دانم در در برابر اشخاص سطح پائین جامعه متواضع باشم و آنان را به چشم یک انسان دارای شخصیت والا و بهترین خلق خالق بدانم و این بیت شعرخود را مبنای کارم قرار دادم .
بنده عشقم و گرفتار یار      خادم خلقیم و حبیب نگار
میرزا در پاسخ به سوال با چه کسانی مشورت می کردید؟ گفت : تنها مشاور من در زندگی مرحوم پدرم ابولقاسم بود.قریب به 30 سال با پدرم به مسافرت در شهرهای مختلف ایران می رفتم و به نصیحتهای او گوش می دادم و خود را ملزم به همفکری و مشورت با او در یک یک کارهایم می دانستم و تمام موفقیتهای بدست آورده را مدیون آن مرحوم هستم و با نقشه های پدرم بر مشکلات فائق می آمدم همچنین میرزا در پاسخ به سوال چه توصیه ای به جوانان دارید؟ گفت : به جوانان توصیه می کنم که مشاوران اصلی خود را در زندگی پدر و مادر خود قرار دهند بویژه پسران از تجربیات پدران خود بهره گیرند .
 همچنین از شعر الفبای نصیحت من نیز بهره گیرند .. این شعر در اصل نصیحت به فرزندان خودم می باشد که برایشان پندها را در این شعر گفتم
ولی به گونه ای برای تمام جوانان که فرزندان من می باشند می تواند استفاده گردد. 

 

نصیحت به فرزندان البفبای نصیحت

 الفبای نصیحت را نوشتم  

پیام از مسجد و دیر و کنشتم 

 الف:الا ای عارف دانا و باهوش 

  بکن حرف مرا چون حلقه برگوش

 ب: بخرج و برج این عالم نظر کن

  زبیکاری و ولگردی  حذر کن

 پ: پیاپی بگذرد سال از پی سال 

دل خود را مکن مملو آمال 

 ت: توقع دارمت در کارو کردار

 به غیر از یاد او چیزی مپندار

 ث: ثریا گر به تسخیرت در آید

 تو راماندن در این عالم نشاید

 ج:جهان زان تو باشد  گر درستی  

 وگر نه کمتر از آنی که هستی

 چ: چکش بیجا مزن برآهن سرد 

 علاجش را نشاید درد بی درد

 ح: حریفت را به نامردی میفکن

 ولو باشد تو را دیرینه دشمن

 خ: خدا را بین تو در آیینه ی  دل

 به هر جا رو کنی او داره منزل

 د: دغل بازی مکن اما در این فن 

 ز استادی دغل بازان بیفکن

 ذ: ذلیل خواب و خور گشتن چه بیجاست

 بشر را کار و کوشش بس که زیباست

 ر: رفاقت با کسی کن کز تو بهتر

 بیندیشد به تدبیری نکوتر

 ز: ز نیرنگ بسی زاهد مابان

 مشو غافل مرو در بند شیطان

 ‍ژ: ژیان باش ای عزیزم مرد چون شیر 

 مکن هرگز ضعیفی را زمین گیر

 س: سعادت گر چه اندر ازدواج است  

 به غفلت گر شود مشکل علاج است

 ش: شراکت چون کنی با قوم و خویشت 

 گرو گان می دهی چندی ز ریشت

 ص: صداقت از تو چون آوازه شهر

 زنندت کوبه را هر روزه یک سر

 ض: ضمانت گر کنی در سفته و چک

 به میزانش برآور پول و مدرک

 ط: طلبکاری مکن از ور شکسته

 که او در هاله ای از غم نشسته

 ظ:ظلمت و نفسی ار معنا بدانی 

 مقصر غیر خود کس را ندانی

 ع: عجب تر از عجب دانی چه باشد

که مجرم محرم کاشانه باشد 

 غ: غرابت چون شود در قعر دریا

 علاجش با فغان ناید محیا

 ف: فریب مال و منصب گر خوری تو

 به نابودی کشاند هستی تو

 ق: قناعت ره گشای اقتصادت 

 در آن رمزی  بشر را از سعادت

 ک: کسی کز علم و دانش برتر آید

 به هر مجمع در آید سرور آید

 گ: گمان بد مبر هرگز کسی را 

 به طاووسی نظر کن کرکسی را

 ل: لب از یاد خدا هر روزه بگشا

 سپس کن کار خود را ترسیم و انشاء

 م : مکن سرپیچی از امر خدایت 

 فزون مهرش زمادر از برایت

 ن: نمیگویم که ترسو یا که خل باش

 ولیکن در متانت مثل پل باش

 و: ولی نعمت به هر نعمت خدا هست

 نباید دل به امید کسان بست

 ه: هزاران گفته را نادید ه پندار 

 به عقل و منطق و از دیده پندار 

 ی: یقینم میر غلام از بی سوادی 

 سخنها گفتی و معنا ندانی

شعر از میرغلام مهریزی -یزدفردا  


  
  
در ادامه تهیه گزارش در گفتگوی  کوتاهی که با فرزندان میرزا با اظهار خرسندی از داشتن چنین پدری مواجه شدیم

فزندان او به یزدفردا  گفتند:
تمام مشغله هاو زحمات پدرمان یک طرف قضیه و پرستاری و انجام کارهای خانه هم طرف دیگر .از زمانی که پدرمان ازدواج کرده بعلت کسالت و بیماری مادرمان قسمت اعظم کارهای خانه را که مربوط به خانمها می شود از جمله آشپزی و پختن انواع غذاها ، و...را پدر انجام می دهد و در حق 5 فرزند خود هم پدری کرد و هم مادری . زمانیکه به او گفتیم پدرچرا اینقدر خودت را به زحمت می اندازی می توانی یک زن دیگری بگیری و با خیال راحت به کارهایت برسی گفت: مصلحت خداوند در این بوده که من پناه این زن باشم و از او نگهداری کنم .او امانتی در دست من است خدا را خوش نمی آید در حقش خیانت کنم
 . حتی پدرمان موقعی که موضوع  گرفتن زن دیگری  را به پدر مرحومش داد به او گفته بود : فرض کن خدا به تو فرزند معلولی داده بود آیا این فرزند را نگهداری می کردی یا او را از خود می راندی همین حرف برای میرزا بس بود از همسر خود به بهترین وجه نگهداری می کند و همه نوع امکانات را برایش مهیا می کند و به حرفهای اطرافیان هیج اهمیتی نمی دهد.
میرزا غلامحسین می گوید: من از کار خود در خانه لذت می برم و شعر گفتن من نیز ناشی از شانه خالی کردن از زیر بار مسائل و مشکلات دنیا می باشد.
شاید باورتان نشود موقعی که در حال آشپزی هستم آرامش بیشتری دارم و بیشترین اشعار موقع غذا پختن به ذهنم می رسد.
همچنین میرزا در پاسخ به این سوال که آیا تاکنون به حج رفته اید ؟

 گفت : این سوال را زیاد از من می پرسند  مگر کسی هست که آرزوی دیدن خانه خدا را نداشته باشد من از سن جوانی آرزوی رفتن به مکه را داشتم ولی فکر می کنم تا زمانی که همسرم به کمک من احتیاج داشته باشد خدا انتظار آمد نم را ندارد و گرنه خودش اسبابش را جور می کرد یا به قولی سعی من همینجاست به گفته فرزندانش پدرمان ثواب حج را همین جا می برد.

سرگذشت میرغلام در اشعارش

 روزگاری بچه بودم

قد بلند و بی قواره  

 روزها در فکر بازی

 می شمردم شو ستاره

 از سر جو می پریدم 

 همچو آهو می دویدم

 کی گمون کردم که باید

 رنج دنیا را کشیدم

 بی خبر از بچه و زن

 بی خیال از نرخ مسکن

 کی به فکر سفته و چک

 یا که ترس از سیخ از سنگک

 کم کمک رفتم به ملا

 بر زبونم قل هوا...

 تا بخوانم سوره ای را

 زان کتاب وحی ا...

 بعد اون گشتم روونه

 در دبستان من ز خونه

 چون کلاس شش رسیدم

 من زدانش دل بریدم

 مدتی از بهر روزی

 می نمودم گیوه دوزی

 چون شدم یه ذره استاد

 گیوه از رونق افتاد

 چند روزی از قضایا

 تا شدم شاگرد بنا

 چون نبود اندر توانم

 سر زدم زین کار دنیا

 گاه و بیگاهی ته چاه می زدم فریاد ا...

 با کلنگ و بیل کارم می گذشتی روزگارم

 یکسری شاگرد شوفر

 با خط لیلاند سوپر

 لااقل روزی سه چهار بار

 این من و این چرخ پنچر

 اونقدر با کوله پشت

 نیر و زردین وتوران پشت

 گه به عبدالله و شواز

 گه به تفت و کوی رتشت

 دیگری کاروم چه بوده

 می خریدم پوست و روده

 از بم و کرمون و ماهون

 می فرستادم سفاهون

 سالیان بگذشت و تازه تا خریدم یک قراضه 

لندیورهای قدیمی خرج و دخلش هم ترازه

 بدترین شغلی که دیدم

 چون به طبافی رسیدم

 زحمت و رنج فراوان

 سود چندانی ندیدم

 عشق نوغان در زمونی

 وقت ابریشم گرونی

 بر سه کل ها می بریدم

برگ توت جونی جونی 

 یک دهه عمرم تمومی

 تا شدم استای حمومی

 گلخن و صحن و خزینه

 سر زدم هر صبح و شومی

 رعیتی کردم چگونه

 زعفرون کشتم نمونه

 تا که بعد از من به مهریز

 یادگار باقی بمونه

 باورت هرگز نمیشه ، با بابام بودم همیشه

 از پدر مادردعایی در جهان بهتر چه میشه

 حالیا در شهر مهریز شهری از ساسان و پرویز

 در سرای زعفرونی این من و این جام لبریز

شعر از میرغلام مهریزی -یزدفردا  
                  
    در آخر از میرزا می خواهیم یک خاطره  جالب برایمان بگوید.
اینگونه شروع کرد: با آغاز شدن محرم هر سال دهه اول نذر پختن آش امام حسین (ع)  داریم تنها مشکلی که داشتیم شلوغی مردم موقع گرفتن آش بود که می خواستند بدون نوبت آش بگیرند آن سال  پدرم زنده بود وگفت : باید برای این مشکل فکری کرد به من گفت : تنها راه چاره اینست که نقش بازی کنیم موقعی که می خواهی آش را ظرف کنی من با یک ظرف از آخر جمعیت به جلو می آیم و می گویم بابا جان یک ملاغه آش به من بده تا ببرم خانه با مادرت بخوریم تو میگویی نه بابا  نمی شود تو هم باید مثل بقیه  مردم دیگه توی صف بایستی تا نوبتت شود و با هم جنگ زرگری راه بیندازیم من با داد وفریاد
 می گویم آخر من پدرت هستم نباید با دیگران فرقی داشته باشم تو بگو هم سن و سالهای تو هم توی صف هستند اگر آش می خواهی توی صف بایست و گرنه بروخانه  . باورتان نمیشود موقعیکه این نقش را بازی کردیم همه مردم توی صف ایستادند وحتی بعضیها می گفتند پدرت که نباید صف بایستد نوبت ما را به او بده غافل از اینکه همه نقشه ها  پیشنهاد خودپدرم بود و از آن سال به بعد  آش دادن ما  نظم به خصوصی گرفت . 
 


اشعار میرزا درباره  محرم        
  
                                         

معرکه عشق

 آنان که به گنجینه اسرار رسیدند

دل غیر خدا از همه اغیار بریدند 

 بر صفحه دل نام خوش دوست نوشتند

 بی چون و چرا عشوهی دلدار خریدند

 هرگز پی جنت ره مسجد نگرفتند

 جز کوی وصالش ز همه پای کشیدند

 راضی به رضایش سر تسلیم بنهادند

 با صبر و تحمل قد افلاک خمیدند

 در معرکه ی عشق به کف سر بنهادند

 دیدند بسی رنجش و انگار ندیدند

 از کعبه گذشتند و به سر منزل مقصود 

 پیمانه شکستند و به خم خانه رسیدند

 طوفان بلا را همه دیدند و چه زیبا

 آغشته به خون تا حرم یارپریدند

 مستانه به لب ، جام شهادت بگرفتند

 ناگفته سخن پاسخ دادار شنیدند

 بر بام فلک پرچمی از عز و شرافت

 چون صور سرافیل به آفاق دمیدند

 از آتش حسرت جگر آب کباب است

 لب تشنه به رفتند و کجا آب چشیدند

 نازم به حسین و به شهیدان عشق

 که از روز ازل لعل لب یار مکیدند

 زارع تو چرا مانده ای از قافله عشق

 رفتند رفیقان و به مقصود رسیدند

 شعراز میرغلام مهریزی -یزدفردا

        


                                 

نای نی و نینوا

 سینه هر ذره که بشکافتم

عشق در آن دیدم و دریافتم 

 بانفس عشق جهان زدنده است

 بلکه پیام خوش آینده است

 عشق سراسر همه رمزاست  و راز

 قصه عشاق بود بس دراز

 عشق بود واژه پر ابتلا

 دل به تمنای غمش مبتلا

 آتش آن خانه به هر خانه کرد

 شعله کشید و همه ویرانه کرد

 عشق به هر سینه که ماوا گزید

 دل زهمه هستی دنیا برید

 عشق فرایند وصال خداست

ناله آن نای ونی  نینواست 

 مکتب عشاق جهان کربلاست

راه حسین راه شهیدان ماست 

 رنگ خوش عشق که رنگ بقاست

 صاحب آن ذات یگانه ، خداست

 زارع چه دانی که ره عاشقان

 حادثه خیز است به سر حد جان

شعراز میرغلام مهریزی -یزدفردا  

   

توضیح عکس  : میرزا در کنا رپدر مرحومش

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا