وحید شیخ احمدصفاری(فرهمند)

سه تارها را به نرمی و با وسواس داخل ماشين گذاشت.سه ماه، غربت و تنهايی اش را بی هيچ کس در ساختن آنها تقسيم کرده بود.کسی نفهميد ازکجا آمده و چرا تنهاست! صبح يک روز پاييزی ديدند در آن اتاقک محقر کنار تپه، کسی به زندگی مشغول است. روزهای بعد فقط صدای کاردک کنده کاری و مالش سوهان بود و اندوه تنهايی که گاهی در نوای سازها کوک می شد و ديگر هيچ! تمام زندگی اش همين بود.
کارش که تمام شد، به راه افتاد.ترس آن داشت که در جايی دور از آبادی ميان آن همه برف و سرما گرفتار شود! اما چاره ايی نبود. بايد می رفت و رفت. غدايی برای خوردن نداشت و خيلی چيزهای ديگر هم بايد می گرفت.
آرش گفته بود:
-    توهنوزم خوب سه تار می سازی! فقط بايد به خودت بيايی!
-     يه کم پول نياز دارم.
-     باشه! اما تو می خواهی چه کار کنی؟! الان دو سال بيشتره که از مرگ خونواده ت می گذره! خودت که هستی، بالاخره هم که بايد زندگی کنی!.
-     خداحافظ.
- بيا اين جا، چرا اين قدر کم طاقت شدی؟ من اينارو به خاطر خودت می گم. يه جايی رو سراغ دارم. ميری اونجا و چندتا از اون سه تارهای خوبت را می سازی. سعی کن تو همين يکی دوماهه آماده شون کنی که هم خرج خودت باشه، هم اين که منم به چندتايی قولشونو دادم . هنوزم مشترياي پر و پا قرصی داری.
از پيچ تند آبادی که پيچيد، سياهی مردی در مسير جاده پوشيده از برف ، از حرکت بازداشتش. مرد التماسش کرد. بايد بچه اش را به شهر می رساند. بايد گرم نگهش می داشت..
نگاهش بر چهره پيچيده در پتو لغزيد. عرق بر تمام صورت بچه دويده بوذ. اندوه نگاهش را گرفت و بر جاده چشم دوخت. از پسر بچه ها نفرت داشت. اگر جلوی ماشينش ندويده بودند، مجبور نمی شد به کنار جاده بپيچد و بعد دره و آن وقت فقط انبوهی از خاکستر بر جای بماند.
مرد دعايش کرد. به خود آمد. کوران، سوز سرد را زوزه کشان به درون ماشين می خزاند. کاغد خريد را از جيبش بيرون آورد و نوشت: پتو و بخاری.
سنگينی التماس مرد را بر خود حس کرد. فشار بيشتری بر پدال گاز آورد. ماشين سخت و سنگين خود را پيش می کشيد. فکر کرد يک لباس گرم هم بايد بگيرد و دوباره نوشت: لباس، کاردک و سوهان.
کوران شدت گرفته بود و جلوتر که رفت، ماشين را از حرکت بازداشت. مرد دستهايش را به آسمان دراز کرد؛ ‌خداااااااا......کمرمو نشکن.
زمان سرد و دردناک گذشت.
مرد التماس کرد.
-    آقا شمارو به خدا يه کاری بکنين! بعد از ۱۵ سال من همين يه دونه بچه رو دارم.
دردی در جانش تير کشيد: "بعد از ۱۵ سال ، يه پسر بچه هم تمام زندگی ام رو ازم گرفت".
-    دوباره استارت زد و چندباره! اما هيچی، هيچ فايده ای نداشت.
غمگين و نوميد رو به مرد کرد. کاری نمی توانست بکند. هوای درون ماشين سرد و سنگين شده بود. مرد گفت:
ـ ميرم اطرافو بگردم. شايد بتونم چيزی پيدا کنم.
زمانی گذشت و باز زماني ديگر و هيچي اما فايده اي نداشت. مرد پردرد و سرمازده بازگشت. در دستهایش فقط انبوه التماس و دعا بود. پيشتر که آمد، آتش کم جانی را ديد. سخت و پردرد گامهايش را پيش کشيد.
در آن سوي ماشين سه تارهای نيم سوخته ايی ساز زندگی را کوک کرده بودند.

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا