پدر سخت بیمار است

بگذار پدر، یکبار هم چند خط برای تو بنویسم

محمد رضا شوق الشعراء


پدر سخت بیمار و رنحور و ناتوان و درمانده است. دیگر نمی تواند همچون همه سالهایی که گذشت، کارهای شخصی خود را انجام دهد. دیگر نمی تواند آتش قلیان درست کند و قلیان بکشد. دیگر نمی تواند حتی از جا بلند شود و بعد از هشتاد سال زندگی و هفتاد سال کار و هر روز صبح به مغازه رفتن، اینک فقط و فقط می خوابد و به دیوارها و سقف اتاق نگاه می کند. پدر آفتاب لب بام خانه شده است و دیگر حرف نمی زند.

پدر که همه عمر حتی برای یکبار فریاد نزد و صدا بلند نکرد و با صدای بلند حرف نزد و دستور نداد و چیزی از کسی نخواست و آزارش به هیچکس نرسید، اینک ساکت تر از همیشه به سکوت ابدی می اندیشد.

پدر بعد از هشتاد سال زندگی و هفتاد سال کار و زحمت کشیدن، اینک هیچ چیز جز یک مغازه کوچک درون کوچه ندارد، و با زخم های چرک کرده بی عدالتی که در همه وجودش ریشه دوانده، به حق و عدالتی که همه عمر آن را جستجو کرد و نیافت می اندیشد. به مغازه ای که پنجاه سال پیش در خیابان امام داشت و به مغازه ای که سی سال پیش در خیابان دهم فروردین داشت فکر می کند و به وکیل مجلس و دکتری که حقش را پایمال کرده و از بی سوادیش سوء استفاده کردند! یکبار قبل از انقلاب و یکبار بعد از انقلاب اسباب و اثاثیه مغازه اش را ماموران قانون با حکم قانون از مغازه بیرون ریختند، و اما قانون همیشه در خدمت پولدارها و قدرتمندان بود و پدر این را نمی دانست و هیچگاه این را نفهمید. روزی که قبل از انقلاب مغازه اش را تخلیه کردند فریاد زدم و سیلی خوردم و روزی که بعد از انقلاب مغازه اش را تخلیه کردند عکس گرفتم و بخاطر شرایط و خواهش پدر سکوت کردم و اما ...

پدر ثروتمند نیست. پدر فقیر نیست. پدر بیمه نیست. و اما اینک مسئله، داشتن و نداشتن و بیمه بودن یا نبودن نیست. که هیچ بیمارستان و پزشک و دارویی نمی تواند دردهای سخت و تلخی که او را از پای انداخته درمان کند.

پدر در همه عمر آمپول نزده و غذای بیرون نخورده و فریاد نزده و هنوز هم همچون کودکان از پزشک و سوزن می ترسد. پدر که سی و سه سال بدون همسر زیست، اینک محتاج محبتی است که هیچکس نمی تواند به او تقدیم کند.

بخش زیادی از خاطرات و درس های کودکی به لحظه های با پدر بودن و در مغازه پدر کار کردن برمی گردد و اما اینکه از گذشته تلخ بنویسم، چه دردی از دردهایی که یک عمر با پدر بوده را کم می کند!؟ هیچگاه نتوانستم یک قدم برای پدر بردارم و هیچگاه نخواست که یک قدم برای او بردارم. و وقتی هم که خواست، دیگر ممکن نبود.

به پدری که در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کند نگاه می کنم، و آینده ای را که در انتظارم هست می بینم. پیری، ناعلاج ترین بیماریست. پیری، سخت ترین و بدترین و تلخ ترین بیماریست. پیر بیمار تنها می شود، پیر بیمار در تنهایی رها می شود، و این تنها بودن و تنهایی، دردکشنده ای است که همه اعماق وجود را می سوزاند.

پدر سخت بیمار است.

در این شب های رمضان، برای پدر و همه پدرهای دنیا دعا می کنم

خدایا! خدایا! ما را محتاج کسی جز خود نکن! آمین

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا